چرا همه ما باید فلسفه بیاموزیم؟
نویسنده: امین قضایی
فلسفه تنها دانشی است که در مدارس در هیچ نقطهای از جهان تدریس نمی شود و برای آن دلیل بسیار واضحی وجود دارد که در انتهای این مقاله روشن خواهد شد. سئوال فوق را میتوان کوتاه اینطور پاسخ داد: زیرا یکی از بزرگترین دلایل جهل، خرافات و در نتیجه عقب ماندگی بشر، با وجود پیشرفت علم و فنآوری، در عدم تشخیص ذهنیت از عینیت است. به بیان دیگر، بسیاری از مردم به سادگی تخیلات و تصورات ذهنی خود (جهان ذهنی) را با واقعیت (جهان عینی) اشتباه میگیرند. فلسفه دقیقا به همین منظور بنا شده است تا بتوانیم واقعیات را از تخیلات تشخیص داده و بتوانیم درباره تمامی امور، با استدلال و شواهد کافی قضاوت صحیح داشته باشیم.
ما برای ارجاع به جهان بیرونی از زبان استفاده میکنیم. یکی از عناصر زبان اسامی هستند که به دو دسته خاص و عام تقسیم میشوند. اسم خاص یک مصداق مشخص را در جهان بیرونی بازنمایی میکند. برای مثال، «فرهاد»، میتواند اسم یکی از دوستان شما باشد و بنابراین برای شما این اسم، یک مصداق مشخص در جهان بیرونی دارد. اما ما نمیتوانیم یا معقول نیست که برای هر مصداق بیرونی یک اسم مجزا داشته باشیم. بنابراین ما روی مصداقهای مشخص (مانند فرهاد، فرشاد، لیلا و...) که مجموعه ای قراردادی از ویژگیها (برای مثال، موجوداتی که ناطق هستند، روی دو پا راه می روند و یا از گونه هومو ساپینس هستند) را داشته باشند، یک اسم عام یعنی «انسان» را می گذاریم. مردم معمولا برای تشخیص اینکه اسامی خاص و عام وجود خارجی دارند یا خیر، مشکلی ندارند. ممکن است گاهی پیش بیاید که یک گرگ را با سگ اشتباه بگیریم، اما همه ما در تشخیص یک مصداق از یک اسم عام مانند «سگ» مشکلی نداریم و کمتر پیش میآید که این موضوعات بین مردم محل اختلاف نظر باشد. تقریبا همه ما (مگر آنکه بسیار خرافی و خیال باف باشیم) قبول می کنیم که برخی از اسامی عام مانند غول سنگی، پری دریایی، تک شاخ و اژدها وجود خارجی ندارند، یعنی آنها اسامی عامی هستند که هیچ مصداقی را برای آنها در جهان خارج نمی یابیم و بنابراین تنها به حیطه تخیل ما تعلق دارند. اگر کسی ادعا کند که در کمد خانه اش یک هیولای سه سر مخفی است، براحتی تا زمانی که چنین مصداقی را به ما نشان نداده باشد، حرف او را باور نخواهیم کرد. پس ما در مورد اسامی عام و خاص، مشکل چندانی از بابت تمیز امور ذهنی از عینی، یا خیالی از واقعی نداریم.
اما همه کلماتی که ما در زبان به کار می بریم اسامی عام (چندین مصداق) یا خاص(یک مصداق) نیستند. برخی از کلمات، نه یک مصداق یا مجموعه ای از مصادیق بلکه اشیا، روابط، ساختارها، شرایط و حوادث خاصی را بازنمایی می کنند و به این دلیل براحتی نمیتوانیم یک مصداق از آنرا در جهان خارج بیابیم. به این کلمات مفاهیم میگوییم. برای مثال، عدالت یک مفهوم است و شما به همان راحتی که میتوانید یک مصداق از درخت (به عنوان یک اسم عام) را در حیات خانه تان بیابید، نمیتوانید با انگشت به چیزی مانند عدالت در جهان خارجی اشاره کنید. مجموعه پیچیدهای از روابط و رفتارهای میان انسانها باید برقرار باشد، به دقت سنجیده و بررسی شود تا برای مثال بگوییم که در فلان مورد عدالت اجرا شده است. مفاهیمی مانند «آزادی»، «حق»، «عدالت»، «ساختار»، «سیاست»،«قدرت»،«نظم»، «احتمال»، «تاریخ»، «روان»و بسیاری دیگر از مفاهیم، برای آگاهی و درک ما از شرایط طبیعی یا اجتماعی ضروری هستند. برای اثبات ضروری بودن آنها تنها کافی است تصور کنید که بدون استفاده از مفاهیمی که من در فوق برشمردم، زندگی ما چگونه خواهد بود. اما مفاهیم مشکلی دارند: پیدا کردن مصداق برای آنها کار بسیار دشواری است و اغلب محل اختلاف نظر است. به همین دلیل مفاهیم باید تعریف شوند. یعنی اول برای مفاهیم باید شروطی گذاشته شود و یک چیز تنها زمانی مصداق ان مفهوم خواهد بود که تمامی شروط را برآورده کند. اعتبار یک مفهوم، با مصادیقی که برای آن یافته می شود بررسی خواهد شد. این تعریف کاملا اختیاری است. به این کار مفهوم پردازی میگوییم. مفاهیم هندسی و ریاضیاتی به دقت قابل تعریف هستند زیرا با اعداد و کمیات تعریف میشوند و جالب است که حتی نیازی نیست که مصداقی داشته باشند. اما در مورد مفاهیم انسانی و اجتماعی، پیشرفت تفکر بشر بسیار اسفبار است. واقعیت این است که در مورد اغلب مفاهیم، انسانها به تعریف توافق شدهای دست نیافتهاند. ما هنوز دقیقا بر سر تعریف دقیق «روان» انسان توافق نداریم اما دانشی به نام روان شناسی داریم! واقعا نمیدانیم تعریف جامعه یا فرهنگ چیست، اما دانشی به نام «جامعه شناسی» داریم. به همین دلیل علوم انسانی برخلاف علوم تحلیلی (مانند ریاضی و هندسه) و علوم تجربی، پیشرفت چندانی نداشتهاند و میان نظریه پردازان اجماع خاصی وجود ندارد.
مفاهیم ساختگی و قراردادی هستند و هر کسی میتواند برای خود مفهومی را ابداع کند. اما مفهوم وی باید اعتبار داشته باشد یعنی بتواند به طبقهبندی، تشخیص و تمیز ویژگیهای بین چیزها و روابط چیزها در جهان خارجی کمک کند.
مفاهیم اگرچه ضروری هستند اما به خاطر مشکلی که ذکر کردیم، یعنی نبود یک مصداق مشخص، خطرناک هستند و میتوانند باعث گمراهی و جهل بشر شوند. بسیاری از مردم به سادگی تمام با یک یا چند مفهوم گمراه میشوند و چون این مفاهیم برای آنها تعریف میشود (یا حتی یک تعریف نادقیق از آنها می شود) تصور میکنند که پس مصداق خارجی نیز دارند. برای مثال، مفهوم «نژاد» یک مفهوم گمراه کننده و حتی خطرناک است، نه تعریف دقیقی دارد و نه به طبقه بندی صحیح انسانها کمکی میکند بنابراین امروزه این مفهوم نزد نظریه پردازان اعتباری ندارد.
دقیقا در اینجاست که فلسفه ضرورت مییابد. کار فیلسوف آن است که مفاهیم را تا حد ممکن به دقت تعریف کند، اعتبار نظری مفاهیم را بررسی کرده و نیز معلوم کند که آیا برای این مفاهیم مصداقی در جهان خارج وجود دارد یا خیر. اما این یک وظیفه تخصصی نیست و نباید باشد. این کاری است که همه ما باید انجام دهیم زیرا همه ما مجبور هستیم که در زندگی روزمره در مورد عقاید و مسائل جهان اطراف قضاوت کنیم و برای این کار به مفاهیم نیاز داریم زیرا شادمانی و سعادت همه ما به این توانایی فکری منوط است. پس همه ما در واقع باید فیلسوف باشیم. فیلسوف بودن چیز عجیبی نیست و نباید فیلسوف را فرد حکیم و جامع العلومی تصور کرد که سخنان حکیمانه بر زبان میآورد، کتابهای زیادی نوشته است، عادت دارد دست زیر چانه بگذارد و در عمق وجود چیزها غور کند. طنز اینجاست که حتی خود مفهوم فلسفه نیز به دقت تعریف و درک نشده است! اما دقیقا به همین خاطر است که من دارم این مقاله را مینویسم. همه ما باید فلسفه را بیاموزیم نه به این معنا که بنشینیم و کل آثار افلاطون و ارسطو را مطالعه کنیم، بلکه باید بتوانیم هنگام شنیدن و مطالعه اندیشهها و گزارههای مختلف، تعریف مفاهیم را بررسی کرده و بسنجیم که آیا این مفاهیم در هر مورد مشخص مصداقی دارند یا خیر. وظیفه ما به عنوان فیلسوف، تمیز امور ذهنی از عینی است زیرا متاسفانه بسیاری از شیادان، مفاهیم ذهنی را عینی جلوه میدهند.
برای مثال، از کودکی به مردم درباره خدا گفته میشود. متاسفانه از آنجایی که مردم تفکر فلسفی را تمرین نکردهاند، هیچگاه به خدا به عنوان یک مفهوم نمی نگرند، تعریف آنرا بررسی نمی کنند و در مورد اینکه مصداقی دارد یا خیر به دیده شک نمی نگرند. برای مثال فقط کافی است تعریف مفهوم خدا را از نظر بگذرانیم: موجودی مطلق و بی کران که دارای ویژگیهای انسانی مانند آگاهی است. اما وقتی تعریف مفهوم آگاهی یا هر ویژگی انسانی دیگری را از نظر بگذرانیم متوجه خواهیم شد که این ویژگی ها مانند «آگاهی» و «اراده» بنا به تعریف شان نیازمند محدودیت و کرانمندی است. بنابراین تعریف خدا از بنیاد دچار تناقض است زیرا دو شرطی که برای تعریف خدا ذکر می شود یعنی 1) نامحدودیت و 2) داشتن ویژگی های انسانی به عنوان موجودی محدود در تناقض با یکدیگر قرار دارند.
اجازه دهید یک مثال دیگر را هم بررسی کنیم. عده ای مغلطه میکنند که «احتمال» اینکه جهان با این نظم و ترتیب بوجود آید صفر است. البته در کیهان نظمی وجود ندارد.اما بیایید فرض کنیم که کیهان منظم است و نظریه فرگشت را هم نادیده بگیریم! این مغلطهگران، تعریف احتمال را نمیدانند یا نمیخواهند بدانند. احتمال بنا به تعریف تنها برای امور تکرار پذیر و با درجه آزادی محدود معنا دارد. برای مثال، اگر یک تاس سالم را هرچه بیشتر پرتاب کنیم، تعداد آمدن عدد شش، به عدد یک ششم نزدیک میشود یا به آن میل میکند. برای حوادثی مانند آفرینش کیهان که یکبار رخ داده اند، صحبت از احتمال فاقد موضوعیت است. همچنین مفاهیمی مانند «احتمال» و «تصادف» ذهنی هستند و نه عینی. ما می گوییم دوست مان را تصادفا در خیابان دیده ایم، مفهوم تصادف در اینجا به این دلیل معنا دارد که ما از تمامی زنجیره اتفاقاتی که باعث این ملاقات شده است خبر نداریم و اگر داشتیم آنرا تصادفی نمی دانستیم. به همین دلیل، فلسفه میتواند به علوم تجربی نیز کمک کند زیرا میتواند علم را لوث وجود مفاهیم ذهنی پاک کرده تا مشاهده علمی تنها متکی بر پارامترهای عینی و کمیت پذیر باشند و نه ذهنی.
پیش از ظهور روش تجربی و علم مدرن، قرنها دانشمندان توسط همین مفاهیم ذهنی به خطا رفته و گمراه شدهاند. برای مثال آنها به تبعیت از فلسفه ارسطو، از مفاهیم «غایت»،«کمال»، «بالقوه»، «بالفعل»، «جوهری»، «عرضی» و غیره استفاده میکردند. این مفاهیم با اینکه توسط ارسطو به خوبی تعریف شدهاند، اما به قلمروی ذهن تعلق دارند. ممکن است ما بتوانیم با مفهوم «کمال» یا «غایت» یک تراژدی کلاسیک را به خوبی نقد کنیم، اما نمی توان از آن به عنوان یک پارامتر برای درک جهان فیزیکی استفاده کرد، زیرا به سادگی در جهان عینی مصداقی برای آنها وجود ندارد و بنا به تعریف نیازمند ویژگیهای ذهنی هستند.
بعد از بررسی تعریف مفاهیم و بررسی مصداق آنها، ما همچنین باید استدلال کردن را نیز بیاموزیم. برخی از مغلطهها بر استدلال غلط استوار هستند. در این مقاله فرصتی برای باز کردن این بحث نیست. تنها به ذکر این نکته بسنده میکنم که همه ما باید فیلسوف باشیم یعنی توانایی قضاوت صحیح را بدست آوریم. مفاهیم در حین اینکه مفید و ضروری هستند، میتوانند گمراه کنند باشند. متاسفانه انسانها برای توجیه منافع خودشان بیشتر از آنکه توان استدلال آموخته باشند، مغالطه را یاد گرفته اند. برای نمونه، در برخی موارد، مغالطه گران مفهوم را با مثال (یعنی ذکر یک مصداق) تعریف کرده و به این ترتیب، ویژگی ها و شرایط خاص آن مثال را به دیگر موارد تعمیم داده تا ما را گمراه کنند. اگر شما معتقد هستید که عاقلانه زندگی کردن بشر، موجب زندگی شادمانه تر می شود، پس باید فلسفه یعنی دانش قضاوت صحیح را یاد گرفته، تمرین کرده و سپس به دیگران بیاموزیم. اینرا در مدارس به ما نمی آموزند زیرا هیچ چیز برای حاکمان سرکوبگر خطرناک تر از آگاهی نیست. اما خوشبختانه برای تمرین فلسفه ورزی نیاز به سالها تحصیل ندارید. در آکادمی فلسفه شما با شک کردن ثبت نام میشوید و با قضاوت صحیح و مستدل فارغ التحصیل.
برگرفته از وبلاگ گورکن
No comments:
Post a Comment