Sunday, May 31, 2015





.مطالعات میگویند, بشریت در خطر نابودیست
....اینکه هوا همیشه در حال تغییر بوده شکی نبوده و نیست
اما تحقیقات اخیر نشان میدهند که....
The Earth’s climate has always changed. All species eventually become extinct. But a new study has brought into sharp relief the fact that humans have, in the context...
iflscience.com

Saturday, May 30, 2015

Radical Democracy: Reclaiming the Commons دموکراسی رادیکال : 4 ویدئو راجع به بدست گرفتن قدرتهای محلی توسط جنبشهای توده ای در 4 شهر

"City space, with its human propinquity, distinctive neighbourhoods and humanly scaled politics—like rural space, with its closeness to nature, its high sense of mutual aid and its strong family relationships—is being absorbed by urbanisation, with its smothering traits of anonymity, homogenisation, and institutional gigantism.
 Murray Bookchin
Take 10 minutes to watch the four short videos at this Doc Next Network, focusing on various anti-displacement and "reclaiming the commons" efforts in four cities.




Radical Democracy: Reclaiming the Commons - Doc Next Network
A new project seeks to amplify the message of local struggles between citizens and urbanisation processes in Poland, Spain, Turkey and the United Kingdom....
docnextnetwork.org

World’s Largest Banks Admit to Massive Global Financial Crimes اعتراف به جنایت مالی از طرف بزرگترین بانک جهان و قسر در رفتن(مجددش) !!!




Matt Taibbi: World’s Largest Banks Admit to Massive Global Financial Crimes, But Escape Jail (Again)
This is about as serious a financial crime as you can possibly get, says the Rolling Stone journalist.
alternet.org

Friday, May 29, 2015

اعتیاد، بزرگ‌ترین گرفتاری کارگران ایران بعد از نان!!

radiozamaneh.com
   ۱۳۹۴ششم خرداد
بهرنگ زندی

ر ایران از هر سه نفر شاغل، یک نفر اعتیاد دارد
این گفته‌ حمیدرضا طاهری، مدرس مرکز ملی اعتیاد ایران است. این آمار توسط نهادهای دولتی نیز تایید شده است و به این ترتیب و به عبارت دیگر، یک چهارم کارگران در ایران معتاد هستند.
شیوع اعتیاد در بین کارگران ایران-عکس اصلی
به گفته این مدرس مرکز اعتیاد، در کشورهایی که آمار اعتیاد بالاست از هر ۱۰ کارگر فقط یک کارگر دچار سوء مصرف مواد مخدر است. چه عواملی گرایش کارگران را به اعتیاد تشدید می‌کند و چرا این آمار در ایران نسبت به سایر کشورها 
بالاست؟

حالا شیوع سوء مصرف مواد مخدر در بین کارگران، بر معضلات آن‌ها از جمله بیکاری، دستمزد پایین، قراردهای سفید امضا و موقت و عدم وجود امنیت شغلی اضافه شده است.

اعتیاد در ایران، از گذشته تا امروز

پیشینه مصرف مواد مخدر در ایران طولانی است. بر اساس پژوهشی که مهدی اختر محققی، در کتاب جامعه‌شناسی اعتیاد ارائه کرده است، در گذشته مصرف تریاک و مواد مخدر در میان رجال و بزرگان برای تسکین دردها رواج داشت اما با کشت وسیع خشخاش قبل از مشروطیت، محصول تریاک ایران در سال ۱۲۸۱ هجری شمسی، به ۱۲ میلیون کیلو رسید.

با پیروزی انقلاب و با وجود قوانین سخت‌گیرانه قضایی در مورد مصرف و توزیع مواد مخدر، سهم ایران از مصرف این مواد در سطح جهان نه تنها کاهش نیافت بلکه نسبت به دوران قبل از انقلاب که برای معتادان کارت مصرف در نظر گرفته شده بود، افزایش هم پیدا کرد.

در سال ۱۳۸۰ بیش از ۵۴ درصد کشفیات مواد مخدر مربوط به ایران بود که به عنوان انبار ۷۶ درصد تریاک، ۱۹ درصد هرویین و مرفین و پنج درصد حشیش جهان معرفی شد.

عباس صلاحی، عضو هیات رییسه کمیسیون اجتماعی مجلس در گفت‌وگو با خبرگزاری‌های داخلی در تاریخ ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، در مقابل این پرسش خبرنگاران که آیا مصرف مواد مخدر در میان دانش‌آموزان شیوع پیدا کرده است، گفت: «در کاهش سن اعتیاد و افزایش تمایل قشر جوان و نوجوان به مصرف مواد مخدر آن هم از نوع صنعتی شکی نیست.»

گزارش‌های مختلفی هم در مورد شیوع اعتیاد در بین زنان و کودکان منتشر شده است که از آمار بالای اعتیاد در میان قشرهای مختلف اجتماعی و رده‌های سنی و جنسیتی حکایت دارد.

اگر چه انگیزه‌ها در گرایش به مصرف مواد مخدر ممکن است از فردی به فرد دیگر متفاوت باشد، اما شیوع گسترده آن در یک طبقه یا قشر اجتماعی خاص، ریشه‌ها را از انگیزه‌های فردی فراتر می‌برد.

آمارهای ارائه شده از طرف ستاد مبارزه با مواد مخدر در ایران حاکی از آن است که حدود دو میلیون معتاد در ایران وجود دارد که از این لحاظ، ایران در رده بالای جدول کشورهای مصرف کننده مواد مخدر قرار می‌گیرد.

کارگران حدود ۷۰۰ هزار نفر از جمعیت معتاد در ایران را تشکیل می‌دهند. مرگ‌های ناشی از مصرف مواد مخدر دومین علت مرگ بعد از تصادفات در ایران است. به گفته وزیر کشور در خرداد ماه ۱۳۹۳ روزانه ۹ نفر در ایران جان خود را به خاطر مواد مخدر از دست داده‌اند.

شرایط دشوار کار و گرایش بیش‌تر به مصرف مواد مخدر

علی شفیعی، عضو انجمن جامعه‌شناسی ایران به سایت فرارو گفته است: «رکود اقتصادی و رونق اقتصادی هر دو می‌توانند در مصرف مواد مخدر موثر باشند. در دورانی، جامعه ما در حال طی کردن دورانی از رشد شتابان اقتصادی بود. در آن دوران نیاز به نیروی کار مستمر و در دسترس سبب می‌شد که تعداد قابل توجهی از افراد برای بالارفتن کارآیی‌شان به مصرف مواد مخدر روی بیاورند؛ هرچند این کارآیی کوتاه‌مدت بود. در دورانی که جامعه در رکود اقتصادی باشد هم فقر و شرایط بد اقتصادی و روانی بر افزایش مصرف موادمخدر موثرند.»

ابراهیم، ۲۷ سال دارد و کارگر معدن است. او ازدواج کرده و ۲ فرزند دارد. از ۱۹ سالگی در اعماق زمین، زغال سنگ استخراج می‌کند. ابراهیم روزانه ۱۲ ساعت در معدن کار می‌کند و در پایان ماه حقوق کمی دریافت می‌کند، حقوقی که به گفته خودش با تاخیر چند ماهه پرداخت می‌شود.

ابراهیم از ۲۲ سالگی مواد مخدر صنعتی مصرف می‌کند و ادعا می‌کند که مصرف این مواد توان روحی‌اش را برای تحمل شرایط سخت کار در معدن بالا می‌برد. او در پاسخ به این سوال زمانه که چرا با آغاز کار در معدن شروع به مصرف مواد مخدر کرده است، می‌گوید: «شما تاکنون به معدن زغال سنگ آمده‌اید؟ تا به حال این تجربه را داشته‌اید که ساعت‌ها در عمق چند صد متری زمین به سر ببرید؟ این زندگی من از ۱۹ سالگی است و شما نمی‌توانید از من بپرسید چرا معتاد شده‌ام.»
این کارگر معدن در پاسخ به این سوال که چرا سایر کارگران معدن معتاد نمی‌شوند می‌‌گوید: «دسترسی ما به مواد مخدر سریع‌تر از آن است که شما فکرش را بکنید. اگر کارگری هم معتاد نمی‌شود به این دلیل است که چند ماهی در معدن می‌ماند و کار می‌کند و نمی‌تواند شرایط سخت کار را بپذیرد و می‌رود. کارگران با‌سابقه هم بعد از مدتی به هزار مرض گرفتار می‌شوند و اگر مصرف نمی‌کنند شاید دلایل خاص خود را دارند. اما فقط می‌توانم این را بگویم که من [در مصرف] تنها نیستم.»

حسن ۴۷ ساله هم کارگر معدن زغال سنگ است و در همان معدنی کار می‌کند که ابراهیم در آن مشغول به کار است. او تقاضای بازنشستگی داده اما هنوز با بازنشستگی‌اش موافقت نشده است. حسن می‌گوید که در طول ۱۸ سالی که در معدن زغال سنگ کار کرده است به مواد مخدر نزدیک نشده، اما معتقد است که به دلیل شرایط دشوار کار در معدن، روز به روز به آمار کارگران معتاد افزوده می‌شود.
او با بیان اینکه کارفرما از اعتیاد برخی کارگران آگاه است و اقدامی در این زمینه انجام نمی‌دهد، به رادیو زمانه می‌گوید: «کار در معادن زغال سنگ به صورت متناوب در طول سال انجام نمی‌شود و شش یا هفت ماه به دارازا می‌انجامد. دستمزد پرداختی هم به کارگران منظم نیست و با چند ماه تاخیر پرداخت می‌شود. به همین دلیل کارفرما ترجیح می‌دهد حرفی نزند و مقابله‌ای نکند. کارگر چند ماه مفت و مجانی برایش کار می‌کند و بعد از چند ماه هم معلوم نیست که دستمزدش پرداخت می‌شود یا نه. کارفرما به این سود فکر می‌کند.»

با وجود این صحبت‌ها اما تاکنون آمار مشخصی از طرف نهادهای رسمی و دولتی در مورد میزان کارگران معتاد در معادن منتشر نشده است.

 بیست درصد کارگران صنعتی اعتیاد دارند

در فروردین ماه ۱۳۹۴، قائم مقام دبیر ستاد مبارزه با مواد مخدر از اعتیاد ۲۰ درصد از کارگران و فعالان حوزه صنعت خبر داد.
عکس میانی
طرح شیوع‌شناسی مواد مخدر که با همکاری وزارت تعاون، رفاه و کار اجتماعی و ستاد مبارزه با مواد مخدر از سال گذشته آغاز شده و هنوز هم به اتمام نرسیده است، تحقیقات خود را از کارگران صنعتی اصفهان آغاز کرد. میزان شیوع اعتیاد در کارگران صنعتی اصفهان به میزان ۲۵ درصد اعلام شد و در برخی از مراکز صنعتی  به ۳۰ درصد هم رسید.

لطف‌الله، کارگر کارخانه فولاد در اصفهان، ۵۲ سال دارد. او هفت سال است از همسرش جدا شده و دور از خانواده و فرزندانش زندگی می‌کند. این کارگر کارخانه فولاد ۱۷ سال است که به تریاک اعتیاد دارد و ۲۳ سال است که در مراکز صنعتی اصفهان مشغول به کار است. لطف‌الله معتقد است که عوامل فرهنگی هم در اعتیاد دخیل هستند و این مساله را مربوط به کل جامعه می‌داند. او در این‌باره می‌گوید: «در استان‌های مرکزی ایران مصرف تریاک خارج از عرف نیست. معتاد بودن من ربطی به اشتغالم در کارخانه فولاد ندارد. من اولین بار ۱۶ سالم بود که در حضور پدرم تریاک مصرف کردم. کسی هم اعتراضی نداشت. عموهایم هم مصرف می‌کردند.»
او با همه‌گیر خواندن اعتیاد در ایران می‌گوید: «در میان پزشکان و رانندگان هم معتاد زیاد است. نمی‌توان فقط این مساله را به کارگران محدود کرد. یک گرم تریاک با هزینه زیادی تامین می‌شود، اما مواد مخدر صنعتی مثل نقل و نبات ریخته و فراوان است. تهیه این مواد ارزان است و هزینه‌ای هم ندارد. من در همین شهرک صنعتی ده‌ها پخش‌کننده مواد مخدر را می‌شناسم که راست راست راه می‌روند و کسی کاری به آن‌ها ندارد.»

بنا بر گزارش‌های سازمان بهزیستی ایران، مصرف مواد مخدر علاوه بر مراکز صنعتی اصفهان، در عسلویه نیز شایع است. منطقه ویژه اقتصادی عسلویه، هزاران کارگر را در خود جای داده است و این کارگران در کمپ‌های مختلف مستقر شده‌اند.
رضا.ف، ۳۴ ساله، از یکی از استان‌های شمالی ایران برای آرماتوربندی به عسلویه آمده است. او مصرف مواد مخدر را در کمپ‌های کارگری عسلویه بی‌رویه می‌داند و می‌گوید: «با یک گردش شبانه در این کمپ‌ها هم می‌توانید خرید و فروش مواد مخدر را ببینید و هم مصرف آن را نظاره‌گر باشید.»

این کارگر عسلویه می‌گوید که هیچ‌گونه برنامه‌ای از طرف دولت برای سامان‌دهی این کمپ‌ها صورت نگرفته است: «مسئولان شرکت‌های پیمانکاری و کارفرماهای دولتی به خوبی از این وضع آگاه هستند و هیچ مقابله‌ای هم با پخش‌کنندگان مواد مخدر نمی‌کنند. من یک بار با چشمان خودم دیدم که یکی از این توزیع‌کنندگان با گزارش کارگران دستگیر شد و چند روز بعد همان شخص در کمپ مجاور به توزیع مشغول شد.»

زندانیانی که به جرم قاچاق مواد مخدر به اعدام محکوم می‌شوند بیش‌ترین آمار اعدامی‌های ایران را به خود اختصاص داده‌اند. با وجود تمام قوانین سخت‌گیرانه دولت‌ها در ایران اما روند مصرف و توزیع مواد مخدر متوقف نشده است. شرایط سخت کار، تورم و رکود اقتصادی که بر زندگی کارگران حاکم است، از عوامل سوق دهنده آن‌ها به سوی مصرف مواد مخدر است. امری که به نظر می‌رسد به دلیل دسترسی آسان به مواد مخدر برای افراد مصرف‌کننده، ساده‌تر از آن‌چه تصور می‌شود، اتفاق می‌افتد ..


It’s Time to Bring Imperialism Back to the Middle East
( وقتشه که امپریالیسم رو بیاریم تو (محاسباتمون در- از منست 
خاور میانه
Empire may have fallen out of fashion, but history shows that the only other option is the kind of chaos we see today.
صد البته دید نویسنده کاملا مرتجعانه است و بغلط (1) آمریکا را از پایان جنگ جهانی دوم تا سال 2000" امپراطور" میگمارد- بمانند تز انحرافی تونی نگرس و هارت در کتاب "امپراطور" که امپریالیسم را-بغلط- تمام شده میپندارند و (2) به  شیوه موزیانه و نه نه من غریبم درآوردن مدعی میشود که امپریالیسم آمریکا - ورهبریت یا همان هژمونی اش در میان تمامی امپریالیستهای غربی + ژاپن- هیچ نقشی در تهاجمات وحشیانه و جنایات دوازده ساله گذشته درعراق و سوریه و لیبی و مصر و افغانستان....نداشته...و(3) حالا بهتره بیاد وسط و بشیوه "امپریالیستهای " کهنی چون" فرانسه و انگلیس"  نقش دادن "نظم" را در منطقه ایفا کند. زهی بیشرمی!!
foreignpolicy.com
The Ruins of Empire in the Middle East
Though imperialism is now held in disrepute, empire has been the default means of governance for most of recorded history, and the collapse of empires has always been messy business, whether in China and India from antiquity through the early 20th century or in Europe following World War I.

The meltdown we see in the Arab world today, with chaos in parts of North Africa, the Arabian Peninsula, and the Levant, is really about the final end of imperialism. The Islamic State’s capture of Palmyra, an ancient caravan city and one of the most visually stunning archaeological sites in the Near East, only punctuates this point. Palmyra represents how the region historically has been determined by trade routes rather than fixed borders. Its seizure by the barbarians only manifests how the world is returning to that fluid reality.

It is actually three imperial systems whose collapse we are now witnessing in the Middle East.
First, Middle Eastern chaos demonstrates that the region has still not found a solution to the collapse of the Ottoman Empire after World War I. For hundreds of years, Sunnis and Shiites, Arabs and Jews, Muslims and Christians, in Greater Syria and Mesopotamia had few territorial disputes. All fell under the rule of an imperial sovereign in Istanbul, who protected them from each other. That system collapsed in 1918, unleashing the demon of national, ethnic, and sectarian disputes over who controls which territory at what border precisely.

Second, the implosion of Iraq in the wake of the toppling of Saddam Hussein, the implosion of Syria in the wake of the Arab Spring, and the rise of the Islamic State has brought to an end the borders erected by European imperialism, British and French, in the Levant.

Third, the demonstrably hands-off approach to these developments by President Barack Obama manifests the end of America’s great power role in organizing and stabilizing the region. And the United States, remember, since the end of World War II, has been a world empire(!!از منست) in all but name. (Nobody, perhaps, makes this uncomfortable point more comprehensively than Oxford historian John Darwin in his 2007 book After Tamerlane: The Rise and Fall of Global Empires, 1400-2000.)

And it is not just imperial forces that have declined and left chaos in their wake. The fall of Saddam Hussein in Iraq, Muammar al-Qaddafi in Libya, and the reduction of Bashar al-Assad’s regime in Syria to that of an embattled statelet has ended the era of post-colonial strongmen, whose rule was organically connected to the legacy of imperialism. After all, those dictators ruled according to the borders erected by the Europeans. And because those imperial borders did not often configure with ethnic or sectarian ones, those dictatorial regimes required secular identities in order to span communal divides. All this has been brutally swept away.

Alas, the so-called Arab Spring has not been about the birth of freedom but about the collapse of central authority, which says nothing about the readiness of these states, artificial and otherwise, for the rigors of democracy.

Among the states affected by the current upset, two kinds have been discernible. First, there are the age-old clusters of civilization. These are places that have been states in one form or another going back as far as antiquity, and thus have evolved sturdy forms of secular identity that have risen above ethnicity and religious sect. Morocco, Tunisia, and Egypt are the most striking in this category. If one looks at a map of Roman sites along the North African coast, one will see that the map is crowded with settlements where these countries are located, and relatively absent of settlements in the vast stretches in-between of Algeria and Libya. In other words, Morocco, Tunisia, and Egypt are historically definable. 

Whatever tumult and regime changes they have experienced in the course of the Arab Spring, their identities as states have never been in question. And so the issues in these countries have been about who rules and what kind of government there should be, not about whether or not a state or central government is even possible.

The second group of Middle Eastern states is even more unstable. These take the form of vague geographical expressions and they are places with much weaker identities — and, in fact, many have identities that were invented by European imperialists. Libya, Syria, and Iraq fall most prominently into this category. Because identity in these cases was fragile, the most suffocating forms of authoritarianism were required to merely hold these states together. This is the root cause for the extreme nature of the Qaddafi, Assad, and Hussein regimes, which practiced levels of repressions far more severe than those of Hosni Mubarak in Egypt and Zine el-Abidine Ben Ali in Tunisia. Algeria, also an artificial state, essentially invented by the French, has experienced remote and sterile authoritarian rule, and now faces an uncertain transition given the declining health of its ruler, Abdelaziz Bouteflika, who has been in power since 1999. Jordan, too, is a vague geographical expression, but has enjoyed moderate governance through the genius of its ruling Hashemites and the overwhelming economic and security support this small country has received from the United States and Israel. Yemen may also be an age-old cluster of civilization, but one always divided among many different kingdoms due to its rugged topography, thus ruling the territory as one unit has always been nearly impossible.

Only suffocating totalitarian regimes could control these artificial countries formed from vague geographical expressions. When these regimes collapsed they left behind an utter void. For between the regime at the top and the tribe and extended family at the bottom, all intermediary forms of social and political organization were eviscerated long before by such regimes. Totalitarianism was the only answer to the end of Western imperialism in these artificial states, and totalitarianism’s collapse is now the root cause of Middle East chaos.

Overlaying this meltdown of vague geographical expressions and the less severe weakening of age-old clusters of civilization has been the rise of indigenous regional powers such as Iran, Turkey, and Saudi Arabia.(  واژه های مندآوردی برای تحلیلی حساب شده و در ضمن  برای زدن مهر تائید نقشی که  میخواد-در پائین- برای آمریکا بعنوان "ناجی نظم" قائل بشه!!)  Iran is a great, old-world civilization on one hand and a ruthless and radicalized sub-state on the other. This is what accounts for its dynamic effectiveness around the region. A Persian empire has been based in one form or another on the Iranian Plateau since antiquity. Thus, rather than face political identity problems like the Arabs, Iranians are blessed with a cultural self-certainty comparable to that of the Indians and Chinese.

At the same time, however, the narrow assemblage of radical mullahs running the government of Tehran represent a sub-state akin to jihadi groups like the Islamic State, Hezbollah, al Qaeda, and the former Mahdi Army. Thus Iran is able to operate with unconventional flair. Iran has mastered the nuclear fuel cycle, trained radical and militarized proxy forces in the Levant, and brilliantly conducted negotiations with its principal adversary, the United States. Thus does Iran partially inherit the void left by the disappearance of Ottoman, European, and American empires.

Whereas Iran is the Shiite node of power in the newly sectarian Middle East, Saudi Arabia is the Sunni node. Saudi Arabia, compared to Iran, is the artificial creation of a single extended family. The country the Saudi family governs does not territorially configure with the Arabian Peninsula to the extent that Iran configures with the Iranian Plateau. Nevertheless, the House of Saud has impressively navigated its way over the decades through immense social transformation at home and a tumultuous security situation abroad. And the recent high-level personnel changes engineered by the new king, Salman, including the replacement of the crown prince and foreign minister, indicates the absolute determination of this dynasty to readjust its policies in order not to let Iran dominate the region.
Saudi Arabia’s recent bombing campaign against Iran-backed Houthi tribesmen in Yemen and Riyadh’s renewed intensification of support for anti-Iranian Syrian rebels (helped also by Turkey and Qatar) is a reaction to what Riyadh sees as an impending American-Iranian nuclear accord. Indeed, the Saudis are already factoring into their calculations the strong possibility of such a deal, and thus the bombing in Yemen and recent pressure on the pro-Iranian Assad regime in Syria represent — ahead of the actual fact — the post-nuclear accord Middle East. That accord, if it indeed happens, though limited to nuclear issues, will be viewed with some justification as the beginning of a more general American-Iranian rapprochement-of-sorts: in regional terms, that is, one declining imperial power coming to terms with a rising indigenous power.

To contain a post-accord Iran, the United States will need not only to bolster Saudi Arabia, but Egypt and Turkey as well. Egypt’s security services under de facto military strongman Abdel Fattah el-Sisi are already quietly allied with the Israeli security services in Gaza, Sinai, and elsewhere. America requires a strong Egypt — democratic or not — as a regional anti-Iran ally to bolster Saudi Arabia. While Turkey under President Recep Tayyip Erdogan is not normally viewed as a pro-American country, a strong Turkey in and of itself also helps balance against Iranian power. The jostling among these geographically and historically fortunate powers for regional dominance will define the new post-imperial order.

A new American president in 2017 may seek to reinstate Western imperial influence — calling it by another name, of course.(بغلط 'امپریالیسم' را نام دیگر 'امپراطور' خواندن همانا قاطی کردن فاز ماقبل سرمایه داری امپراطوریهای قدیم-آخریش عثمانی ها- با فاز وجودی امپریالیسم و ربطش با مقوله دولت- ملت عصر سرمایه داری بوده واشتباهی نابخشودنیست از لحاظ تئوریک)  But he or she will be constrained by the very collapse of central authority across the Middle East that began with the fall of Saddam Hussein and continued through the post-Arab Spring years. Strong Arab dictatorships across the region were convenient to American interests, since they provided a single address in each country for America to go to in the event of regional crises. But now there is much less of that. In several countries, there is simply no one in charge to whom we can bring our concerns. Chaos(مسئول این شرایط اسفناک کیست جز خود آمریکا؟) is not only a security and humanitarian problem, but a severe impediment to American power projection.

Thus, the near-term and perhaps middle-term future of the Middle East will likely be grim. The Sunni Islamic State(خوابی دیدی خیر باشه:جنگی بین مزدوران تازه ساخته و پرداخته شده داعش علیه ملاهای ایران....!!!با این تفاوت که دولت دست نشونده شیعه عراق همسو با ملاهاست ) will now fight Iran’s Shiite militias, just as Saddam’s Sunni Iraq fought Ayatollah Ruhollah Khomeini’s Shiite Iran in the 1980-88 Iraq-Iran War. That war, going on as long as it did, represented in part the deliberate decision of the Reagan administration not to intervene — another example of weak imperial authority, though a successful one, since it allowed Reagan to concentrate on Europe and help end the Cold War.


Back then it was states at war; now it is sub-states. Imperialism bestowed order, however retrograde it may have been. The challenge now is less to establish democracy than to reestablish order. For without order, there is no freedom for anyone.
Photo credit: JOSEPH EID/AFP/Getty Images

Thursday, May 28, 2015

برگرفته از تلویزیون اندیشه . برنامه رازها و نیازها . دکتر فرهنگ هلاکویی .چگونه . با دنیا کنار بیایم

Wednesday, May 27, 2015




Right-wing Israeli politician Michael Ben-Ari accuses the Israeli government of causing the "slaughter" of African people, and of doing so because the state ...
youtube.com






استیفا کردن ریگوبرتا منچو
Finally, after thirty-five years, the Guatemalan military is being held responsible for murdering forty Mayan peasants.
بالاخره پس از 35 سال ارتش, فاشیست مسلک وابسته به  امپریالیسم یانکی, گواتمالا مسئول قتل چهل سرخپوست مایائی شناخته شد!! 
m.thenation.com



Sunday, May 24, 2015


اسنادی از واقعه ای تاریخی....و درسی جهت عبرت:
به نقل از صفحه : کانون آگنوستیک ها و آتئیستهای ایران

مستر جیکاک (معروف به سید جیکاک) جاسوس انگلیسی مأمور ویلیام دارسی، سالها در مسجدسلیمان زندگی کرد. وی در آغاز به عنوان چوپانی کر و لال به مدت هفت سال در ایل بختیاری به آموختن فرهنگ و زبان بختیاری می‌پردازد و پس از فراگیری آن، به عنوان یک بختیاری در منطقه نفت‌خیز مسجدسلیمان سکنی می‌گزیند. در طول حضور خود در آن منطقه با فنون شعبده‌بازی و حربه‌های دیگر، توجه مردم محلی را به خود معطوف می‌دارد و خود را به عنوان یک روحانی شیعه، جا می‌زند. جیکاک برای این کار ابتدا به فراگیری فقه می پردازد و به درجهء اجتهاد رسیده و در مساجد، بعنوان پیش نماز حضور می یابد!

او گیوه هایش را با یک اشاره عصا جفت می کرد و شایع کرده بود که این از معجزات اوست. در کتاب خاطراتش، توضیح می دهد که آهنرباهایی در گیوه هایم قرار داده بودم، که با اشاره عصا، گیوه ها جفت می شدند!…

این جاسوس انگلیسی، روزی به مسجد می آید و می گوید: من حضرت ع
لی (ع) را درخواب دیدم و او دستش را بر شانه ام نهاد و به من فرمود: "به مردم بگو از این ماده سیاه و نجس (نفت) دوری کنند." و برای اثبات ادعایش پیراهن و عبایش را کنار می زند و اثر سفیدی دستی روی شانه اش را نشان می دهد و می گوید این مدرکی بر حقانیت من …
او درکتابش تشریح می کند که روزی تکه ای کاغذ را بشکل دست بریدم و روی شانه ام قرار دادم و آنقدر زیر آفتاب داغ جنوب ماندم تا خوب اطراف ان کاغذ تیره شود و اثر دست بر شانه ام نقش ببندد.
همچنین، در منظره‌ای با یک آخوند شیعه، مدعی آتش گرفتن ریش دروغگو می‌شود و با استفاده از ریش مصنوعی از نخ نسوز، حقانیت خود را ثابت می‌کند.
منابع:

۱- تاریخ سیاسی اجتماعی ایل بختیاری؛ اثر راف گارثویت، ترجمه: مهراب امیری. تهران: سهند، ۱۳۷۳.

۲- اسنادی از روابط ایران و انگلیس (۱۳۲۰-۱۳۲۵ه. ش) نویسنده: زرین‌کلک، بهناز. تهران: سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران، ۱۳۸۲
Iranian Atheists & Agnostics's photo.

شعری دیگر از سید علی صالحی عزیزمان


من روز نخست فروردین
فرمان یافته ام 

 شناسنامه ام صادره از اقلیم سپیده دم است
محل تولدم حلولِ ترانه در توفان هاست...


از مادر به ماه می رسم
از پدر به پروانه های پاییزی 

 من از این جهانِ چاره ناپذیر
هیچ بهره ای نبرده ام جز کلمات روشنی

 که عشق را دوست می دارند
که آدمی را دوست می دارند

 که دوست می دارند را دوست می دارند.
حالا اگر ممکن است
مرا به عنوانِ پرستارِ ماه و پروانه
قبولم کنید...

معرف یک لاقبایِ من
حضرت حافظ است...
(سید علی صالحی
)

Friday, May 22, 2015



George Carlin and Noam Chomsky

on democracy

https://www.youtube.com/watch?v=2o4u7KbJnIY






   

 

دکانهای نقد کردن چک ( و در صد-پورسانتاژهای- کلان گرفتن) بلای جان فقرای آمریکائی که حساب بانکی ندارند!!!



Users tell their stories about living in poverty.
washingtonpost.com

Tuesday, May 19, 2015


Citizen-run health clinics, food centres, kitchens and legal aid hubs have sprung up to fill the gaps left by austerity – and now look set to play a bigger role under ...
theguardian.com|By Jon Henley

پلیسهای فاشیست و راسیست مسلک آمریکائی حال هر انسان آزادیخواه رو بهم میزنند: مرگ بر فاشیسم!!

All white upstate New York police pull over and draw guns on four big, scary black ... officers

PHOTO: From the head of the table, right to left: Mario Alexandre, Sheila Penister, Annette Thomas-Prince, and Samuel Washington—four licensed New York state parole Officers
Mario Alexandre, Sheila Penister, Annette                    Thomas-Prince and Samuel Washington - four licensed                    New York State Parole Officers
After receiving a 911 call from a women about four big scary people wearing bullet-proof vests, the Rockland County Police Department in upstate New York decided they needed to show up in full force to shut this frightening band of thugs down.

Except, they weren't thugs. They were licensed parole officers, two men and two women, in full uniform, with badges. What they were, was black. They weren't even big, but their blackness, to the 911 caller, maybe made them look larger than life.

Their names are Mario Alexandre, Sheila Penister, Annette Thomas-Prince, and Samuel Washington—four licensed New York state parole officers.
"I was violently pulled out of the vehicle, and I was slammed against the vehicle," Alexandre told CNN's Jason Carroll.

The parole officers state that they were all wearing their department-issued bullet proof vests with their gold badges displayed prominently around their necks. Additionally, they said their car had an official New York State placard displayed conspicuously on the dashboard, according to court documents.

Alexandre and his colleagues were ordered to "raise their arms high in the air." Alexandre stated he was "punched" by a police lieutenant and was "forced out of his vehicle despite having identified himself as a parole officer," the documents state.

Penister said that when she attempted to show her New York State ID to a police sergeant, he "became enraged and approached her in a threatening manner with his hand held on the butt of his gun," court documents state. When all parole officers were identified, they allege they were still forcibly detained and not permitted to leave.
See the dashcam video of the incident and hear from the black officers at link:  

Sunday, May 17, 2015

مُرائي كافر است: نسیم خاکسار

مُرائي كافر است

نسيم خاكسار
دو شنبه 29 فروردین 1384
يكباره احساس كردم سگ شدم. سگ نه به معناي حيواني هار. نه! برعكس، حيواني مطيع و بدبخت. روزهاي اول مشكل بود وضعيت تازهام را درك كنم. آخر، آدم، آدم باشد. بيست و يك ساله. تر و فرز. سياسي. ( از بكارگيري اين واژه براي معرفي شخصيت گذشته ام از تمام مبارزين سياسي ايران و جهان عذر ميخواهم.) دوره انقلاب ميان ِ بر و بچه هاي جواديه كه كوچه و خيابان ها را با فرياد «مرگ بر شاه» روي سر مي گذاشتند لنگه نداشتم. يك محمد مي گفتي يك محمد مي شنيدي. باور نمي كردم پوست يك روز كار دستم بدهد. اما نه، تقصير پوست نيست. پوست را همه دارند. من دارم. تو هم داري. همة آدم ها و همه موجودات روي زمين و توي آب هم دارند. مال من هم با مال ديگران فرقي ندارد. اصلاً همين يكي بودن آن با مال ديگران است كه مسئله است. اما داشتم مي گفتم يكباره احساس كردم سگ شدم. يعني آن حالت طبيعي آدم بودن از من گرفته شد. بعد كه فهميدم چه هستم ديگر ارزش و احترام آدم بودن براي خودم قائل نشدم. گفتم محمد تو ديگر چيزي برايت باقي نمانده است. به اين وضع جديدت خو كن. دردناك است نه؟ نميدانم.
حالا نشسته ام توي سلولم. باقر اين طرفم نشسته. احمدي آن طرفم. روبرويم هم جوادي و يونس اند. كمي با فاصله از يكديگر. هر پنج تائي سرگرم خواندن ايم. آنها دارند كتاب هاي مطهري را مي خوانند. من گناهان كبيره ی آيت اله شهيد دستغيب دستم است. همه مان از دم از آن آدمهاي سگ شده ايم. جوادي از همة ما كم سن تر است. به زور هفده سالش ميشود. سني كه من در دورة انقلاب داشتم. چشمان غمگيني دارد. روزهاي ملاقات، غمٍ روي پلك هايش سنگينتر ميشود. جز از مادر و خواهر نه ساله اش، نشنيده ام از كسي ديگر حرف بزند. جوادي سرش را برده است توي كتاب و دارد جمله هائي را از بر ميكند. حواسم اصلاً به جمله هاي كتاب توي نيست. حالت غريبي يافته ام. نمي دانم. شايد دلهره هاي جوادي هفده ساله كه هنوز دليلش را نميدانم توي وجودم رخنه كرده است. از صبح تا حالا چشمان جوادي از نگاه ديگران پرهيز ميكند. دوباره سر توي كتاب فرو ميبرم.
بله، دارم جستجو مي كنم ببينم سگ ها هم دردناكي را مثل آدمها احساس مي كنند. سئوال پرتي است. يعني كسي زوزه كشيدن سگ ها را نشنيده است؟ خودم رنج بردن سگ هاي ولگردي را كه ماموران شهرداري به آنها زهر خورانده بودند ديده ام. لحظه هاي احتضارشان واقعاً تكان دهنده بود. من هيچگاه طاقت نمي آوردم تا به آخر به آنها نگاه كنم تصوير جان كندن سگ هائي كه مي گفتند همراه گوشت به آن ها سوزن خورانده بودند و آن جور درهم پيچيدنشان، ناله هاشان، سخت عذاب دهنده بود. شايد ترديد درباره حس رنج در وجود آدمي كه سگ شده چيز ديگري است. به هرحال من درست پنج ماه بعد از دستگيري در زندان اوين، زير دست حاج آقا لاجوردي سگ شدم. حالا حاج آقا لاجوردي را چنان دوست دارم كه كسي باورش نميشود. مي گويند اين كه توابها قربان صدقه حاج آقا ميروند چاخان است. اين هم از آن حرف هاست. خوب، شايد تقصير نداشته باشند. معيار كسي كه آدم مانده با كسي كه سگ شده حتماً بايد فرق داشته باشد. يك روز فيلم بازديد خبرنگاران خارجي را از اوين توي تلويزيون مداربسته شهيد كچوئي نشانمان ميدادند. من هم در جمع زنداني هاي توي فيلم بودم. جوادي و يونس هم بودند. حاج آقا روي صندلي نشسته بود و تفسير قران ميكرد و ما حلقه اش كرده بوديم و به حرف هايش گوش ميداديم. مي گفتند فيلم در تلويزيون كشورهاي خارجي هم نشان داده شده بود. سياسي ها در روزنامه هاشان نوشتند فيلم دروغ است. نوشتند اينها هيچكدام زنداني سياسي نيستند. من از همان لحظه كه فيلم را ديدم مي دانستم بيرون از زندان كسي باورش نمي شود. اما چه مي شد كرد. به نظر من خارجي ها بهتر از خودي ها ديده بودند. كساني كه توي فيلم قربان صدقه حاج آقا مي رفتند واقعاً زنداني بودند. يعني من چهره خودم را كه توي جمع نشسته بودم و داشتم قربان صدقه حاج آقا ميرفتم انكار كنم؟ چه حرفها! راستش كمي دلم سوخت. آخر من زنداني بودم. ببخشيد اگر اينطوري حرف ميزنم. اين اشتباه را همه آدمهائي كه سگ شده اند ميكنند. يعني گاه از يادشان ميرود كه سگ اند و درست مثل آن زماني كه هنوز سگ نبودند حرف مي زنند.
واقعيت اين است كه حاج آقا واقعاً دوست داشتني بود. اصلاً من نمي دانم چرا همه ريخته اند سر آدمي به اين نازنيني و هرروز و هر ساعت برايش حرف درميآورند. حاج آقائي به اين خوبي كه در عرض چهار پنج ماه ميتواند آدمي را به سگ تبديل كند واقعاً ناز شست لازم دارد نه طعن و لعن. خوب قضاوت است ديگر. بگذار آدمها فكر كنند اينها از عوالم سگ شدن است. من كه حرفي ندارم. من اصلاً با كسي حرفي ندارم. من اصلاً حوصله اذيت كردن كسي را ندارم. من فقط دارم حكايت حال ميگويم.

 حكايت حال با خودم. ميخواهم بدانم چطور سگ شدم.
نگاه هاي تيز احمدي را روي خودم احساس ميكنم.
ميپرسد: «محمد كدام بخشي؟»
چشم را روي سر فصل صفحه خيره ميكنم: «عباداتي كه صاحبش را به آتش ميكشد.»
احمدي مي پرسد:«روايت ابو بصير؟»
مي گويم: «بله.»
احمدي ميگويد: «ابوبصير از حضرت صادق روايت نموده كه روز قيامت بنده اي را ميآورند كه اهل نماز بوده. به او مي گويند در دنيا كه نماز مي خواندي قصدت اين بوده كه مدحت كنند و بگويند چه خوب نماز مي خواند. پس او را به آتش ميبرند.» و براي رفع خستگي دست هايش را به اطراف كش ميدهد و با دهن دره ميگويد: «بترس! بترس از روزي كه جهنم از آتشات بنالد.» و سرش را تكان ميدهد:«مي بيني! تمامش رو از حفظم.»
جوادي سر از كتاب برميدارد و به احمدي خيره ميشود. عجب وحشتي امروز در چشمان او خانه كرده است. اي كاش جوادي دليلش را به من ميگفت.
يونس انگشت روي لبش ميگذارد: «هيس بچه ها! ساعت مطالعه است.» جوادي سرش را، فرز، پشت كتابش پنهان ميكند.
بله. از پوست حرف زده بودم. گفته بودم فكر ميكنم تقصير پوست بود. اما پوست به خودي خود عامل اصلي نبود. عامل اصلي شلاق بود. من هنوز در هيچ داستاني درباره شلاق خوردن آن چنان كه خودم تجربه اش كرده ام تصويري واقعي نديده ام. بعد از شلاق خوردن حس كردم بايد واژه شكنجه را از توي كتابهاي لغت برداشت. واژه شكنجه نارساست. مبهم است. واژه شلاق را كه بسيار روشن واضح است چرا برمي داريم و يك اسم ديگر جاش ميگذاريم تا بعد كه خواستيم معناش كنيم بگوييم منظورمان: شلاق زدن، قپاني، سوزاندن، بيخوابي دادن، روي يك پا نگه داشتن، تجاوز، آويزان كردن، ناخن كشيدن، سلول مجرد انداختن، با آب جوش تنقيه كردن، شوك برق دادن، وزنه سنگين به تخم بستن، توي دهن شاشيدن، گُه آدم را به صورتش ماليدن، روزي دوبار جلو جوخة آتش بستن و... خوب آدم واقعاً گيج ميشود. اگر آدم اين را بفهمد كه اشرف شكنجه ها شلاق زدن است ديگر خودش را مجبور نميكند كه واژه مبهم شكنجه را بكار ببرد. و بعد براي توصيف آن، اين همه اسم را قطار كند. كه چه؟ كه دل من و تو را بسوزاند. ببخشيد. به نظر من اصلاً قطار كردن اين همه نام براي شكنجه از زبان هركس كه باشد برانگيختن نوعي حس شكنجه گري در خود و ديگران است. انگار خوشش ميآيد مثل اسباب بازي آنها را دور خودش بچيند. و به همه نشان دهد. باور كنيد همين واژه ساده و روشن شلاق خوردن براي همه انواع شكنجه ها كافي است. اگر كسي باورم نمي كند. قدم بگذارد جلو و راست برود زير دست حاج آقا لاجوردي تا بفهمد شلاق خوردن يعني چه. باور كنيد اين اشتباه است كه دنياي زندان و شكنجه را تنها از زبان و رفتار قهرماناني كه شكنجه را تحمل كردهاند معنا كنيم. راستش من مدتهاست دور و بر اين جور آدم ها خط كشيدهام. يعني با آنها كار ندارم. البته هركس عقيدهاي دارد. عقيده سگ بدبختي مثل من هم چنين است. ببخشيد گاه حتي فكر كردهام شكنجه، ببخشيد، شلاق در وجود آدمهائي از اين دست جواز مشروعيت ميگيرد تا ديگران بي تفاوت از آن بگذرند و بگويند: بله، شلاق خوردن چيز ساده و پيش پا افتادهاي است. و حتماً هركس كه خربزه ميخورد بايد پاي لرزش هم بنشيند. توي زندان هم كه حلوا پخش نمي كنند.
احمدي مي گويد: «محمد انگار حواست به كتاب نيس.»
تا سر بالا كنم كتاب از دست جوادي ميافتد روي زيلو. احمدي مي خندد: «با تو كه نبودم جوادي.»
جوادي دستپاچه كتابش را برميدارد. لبخند غمگيني روي لبش است. جوادي با سكوت سرش را دوباره پشت كتابش پنهان ميكند. شانه هاي لاغرش به اندازه شانه هاي بچه ی ده ساله اي به نظر ميرسد. يونس ميگويد: «محمد! مُرائي مشرك است. اگر دلت به كتاب نيست بگذارش كنار.»
نگاهم روي صفحه كتاب ميلغزد.«لئالي الاخبار باب 8» ديگري را مي آورند كه اهل انفاق بوده و مي گويند قصدت اين بوده كه مردم بگويند فلاني با سخاوت است. پس او را به آتش ميبرند.»
ميگويم: «نه!» و پشتم را كه به ديوار است پائين ميسرانم تا مثل جوادي كله ام را پشت كتاب پنهان كنم.
نه، آقا! نه، خانم! شلاق خوردن كار ساده اي نيست. براي خودش مراسمي دارد. البته حاج آقا به همه ما آموخته است اين يك آئين است. اول آدم را روي نيمكتي چوبي دراز ميكنند. گاهي هم روي تخت مخصوص شلاق. تختها البته هميشه يك شكل نيست.كوتاه و بلند دارد. گاهي دست و پاي آدم را محكم به تخت مي بندند. گاهي هم نه. و سه چهارتا لندهور پيدا مي كنند كه روي سينه و شكم و پاهايت بنشيند. گاهي هم اصلاً آزادت مي گذارند تا زير ضربات شلاق به پيچ و تاب بيفتي. خوب در اين حالت مشكل خودت زياد ميشود. يعني بايد كار شكنجه گرها را هم خودت بكني و طوري خودت را برابر شلاق قرار دهي كه نقاط حساس بدنت كمتر زير ضرب باشد. بستن زنداني به تخت مخصوص شلاق هم هميشه يك جور نيست. براي ماموران شاه، كف پا و لمبر زنداني مهم بود. از يك زنداني سياسي دورهی شاه شنيده بودم كه رسولي شكنجه گر ميگفت بين اعصاب كف پا و هوشياري آدمي ارتباط هست. چيز جالبي است، نه؟ عجيب است كه ما آن همه دانشمنداني را كه قورباغه هاي زبان بسته را زنده به چهار ميخ مي كشند تا جريان گردش خون بدنشان را آزمايش كنند و دائره علم را وسعت بخشند، محكوم نمي كنيم، اما رسولي را كه فقط سي چهل ضربه به كف پاي زنداني ميزند تا فرضيه ی ارتباط اعصاب كف پا و مغز را اثبات كند هزاران باز طعن و لعن مي كنيم. باز هم بگوئيد اين هم از عوالم سگ شدن است. درز مي گيرم. ميروم سر مطلب اصلي. ماموران خميني اصلاً اعتقاد به علم ندارند. آنها در شلاق نيرويي متافزيكي مي بينند. نيروئي ماوراء قدرت بشر. براي آنها شلاق حكم معجزه را دارد. تمام تن زنداني بايد آن را لمس كند تا معجزه رخ دهد. يعني آدمي از موجودي نجس، حرام، قابل سوختن در آتش جهنم به درآيد و به موجودي حلال و پاك و قابل رفتن به بهشت تبديل شود. مقاومت زنداني در زير شلاق در چشم حاج آقا حالت نوزادي را دارد كه نميخواهد از شكم مادرش بيرون بيايد. ما زنداني ها بارها اين نظريه حكيمانه او را شنيده ايم. به نظر او نوزاد چون عادت به تاريكي شكم مادر دارد حاضر نيست به سادگي به جهان تازه پا بگذارد. اينطوري است كه حاج آقا در نظر خودش تنها وظيفه يك ماما را انجام مي دهد. البته ماماهاي قديمي. و شايد به همين خاطر است كه قابلگي رسولي را زياد قبول ندارد. خوب حالا بگويئد كه حاج آقا لاجوردي ديو است. عفريت است. آخر كدام بچه اي است كه مامايش را دوست نداشته باشد. يونس فقط به خاطر گل روي حاج آقا ملاقات با خانواده اش را قطع كرده است. از اين محكمتر هم علقه پيدا ميشود؟ توي اين مدت سه بار پدرش پشت ميله ها آمد باز يونس سرباز زد. ميگويد پدر واقعي من حاج آقاست. خود حاج آقا هم دست به دامانش شد باز سودي نكرد. بيرون كه بودم از اين و آن مي شنيدم كه بد سيرتي حاج آقا در چهره اش پيداست. خودم هم از قيافه اش بدم ميآمد. حتماً آن روزي را كه تلويزيون تصويرش را با بچه ی مسعود رجوي در بغل، كنار اجساد اشرف و موسي نشان مي داد به ياد داريد. در آن لحظه چنان نفرتي نسبت به حاج آقا در چشمان همه بود كه قابل وصف نيست. انگار موجودي كثيف تر و هيولاتر از او تا به حال ديده نشده بود. يكي ميگفت: «چشمانش، چشمانش را در پشت عينك ببين!» ديگري مي گفت:«دماغ، اَه دماغ نحسش را نگاه كن.» آدمهائي بودند كه با ديدن آن همه قساوت و زشتي، به زعم آنها، كه در ناباوري هم نمي گنجيد با مشت و لگد صفحه تلويزيونشان را خرد كردند. اما همه اين اظهار نظرها اشتباه بود. من خودم با چند نفري كه در بيرون همين فيلم را ديده بودند چند بار ديگر اين فيلم را در اوين ديدم. بعد از ديدن فيلم همه مي گفتيم كه حاج آقا واقعاً چقدر مهربان، زيبا و دلسوز است. يعني حاج آقا آن جا چكار مي توانست بكند؟ بچه رجوي را بگذارد زمين كه ميان اجساد و خون بغلتد؟ خودش مي گفت حس مسئوليت قابلگي وادارش كرده بود كه خودش را هرچه زودتر به آن جا برساند. حق با حاج آقاست. او آنقدر ما را دوست دارد كه طاقت يك لحظه دوري مان را ندارد. توي اوين نيستيد تا ببينيد وقتي يكي از توابها موقع تير خلاص زدن به زنداني هاي كافر و منافق دستش ميلرزد يا كمي اين پا آن پا ميكند چه حالي به حاج آقا دست ميدهد. او مثل معلمي دلسوز كه يكي از شاگرداناش مردود شده چنان دچار تب و لرز ميشود كه تا ساعتها حالش جا نميآيد. شك شركت در جهاد مقدس ساده كه نيست. حاج آقا مثل آدم هاي بي خيال فكر دو روزه عمر دنيايمان را كه نمي كند. او همه اين مرارتها را به جان مي خرد تا آخرتمان را نجات دهد. روزي ميليونها بار سوختن در آتش جهنم، آن هم با دودي سياه و عفن كه دوزخيان هم از بوي تنت مشمئز شوند مجازات كمي است؟ يك شب پاي صحبت يونس بنشينيد تا بفهميد وحشت از آخرت چه معنا ميدهد. خوب با اين همه نگراني درباره ما خيال ميكنيد حاج آقا وقت اين را دارد كه وقتي جلو دوربين فيلم برداري است به ژست و اداهايش توجه كند؟ واقعاً از آن حرف هاست! اصلاً ما هم معتقديم تلويزيون سياه و سفيد حالت نوراني چهره حاج آقا را خراب ميكند. اين را صدبار به او گفتيم. حاج آقا با آن كه ميدانست ما همه حق داريم باز ميرفت جلو دوربين فيلم بردارهاي تلويزيون. خوب از اين آدم فداكارتر كجا پيدا مي كنيد؟ حاج آقا با اين جمال و كمال خودش را دستي دستي فقط به خاطر پيشبرد انقلاب اسلامي مياندازد زير تيغ فيلم برداران جلاد تلويزيون تا چهرهاي از او نشان بدهند كه از زشتي در ناباور آدم هم نگنجد. من خودم دخترهائي را ديدم مثل پنجه آفتاب(البته در اوين مشكل مي شود دختري مثل پنجه آفتاب پيدا كرد. نبودن نور كافي، كمبود غذا، بيخوابي از كمبود جا و چرك ماه ها مانده در بدن ديگر پوست روشني براي كسي باقي نميگذارد.) كه چنان قربان صدقه ريش حاج آقا مي رفتند كه انگشت به دهان مي ماندي. حاج آقا براي آنها پدر بود. كتابهاي مطهري را به آنها ميداد بخوانند. براي شان تفسير قران ميكرد. خوب البته بدش نميآمد وقتي روي تخت شلاق خوابيدهاند مامورانش را آزاد بگذارند تا محض تفريح روي باسن آن ها بالا و پائين بپرند. خودش گوشهاي مي ايستاد و غش غش مي خنديد. حال تو بيا و بگو حاج آقا زشت و بد قيافه است. وقتي حرف حساب توي گوشتان نميرود من چه كار ميتوانم بكنم. اما داشتم چيز ديگري را مي گفتم. رسولي آن طور كه شنيدم ضربه هاي شلاق را مي شمرد. آخر او در بند اثبات فرضيه اش بود. دقت مي كرد ببيند دركدام ضربه آن ارتباط عصبي كه پيجويش بود برقرار ميشود. اما حاج آقا لاجوردي صدتا دويست تا را يكبند محض نوش جان ميزند. صدتا دويست تا در مغز حاج آقا اعداد قابل حسابي نيستند. رسولي بعد از اولين تجربه سئوالات حساب شدهاش را پيش روي زنداني ميگذارد. اما حاج آقا اهل حساب و كتاب نيست. او اصلاً از بوروكراسي بدش ميآيد. حاج آقا در پيشبرد كارش شيوه عارفانه خودش را دارد. جسم و جان بزرگترين معيارهاي اوست. آن قدر ميزند تا متوجه شود جان نااصل و بدگوهر زنداني آهنگ خروج دارد. آن وقت كمي دست برميدارد ببيند جسم آمادگي پذيرفتن جان به زعم او نو و تازه را دارد يا همچنان مقاومت ميكند. خوب، زايش كه به سادگي انجام نميگيرد. اعمال بعدي ديگر براي حاج آقا لاجوردي در حاشيه است. همين طور كه سراغ يكي ديگر ميرود ميگويد وقتي زنداني به هوش آمد سه روز، آن هم محض استراحت، با يكدست آويزانش كنند. آه چه لطفي! كسي باورش نميشود. من كه از اين شانس ها نصيبم نشده بود.
برادر جمشيدي ميآيد توي سلول. جوادي زودتر از همه متوجه ميشود. برادر جمشيدي با اشاره انگشت جوادي را به سمت خود ميخواند. جوادي دستپاچه كتابش را برميدارد و برميخيزد. برادر جمشيدي ميگويد: «نه كتابتو بذار زمين.» جوادي بيخودي دور خودش مي چرخد. كتابش را زمين مي گذارد و با عجله همراه برادر جمشيدي از سلول بيرون ميرود. مي گويم: «يونس خبري شده؟» يونس انگشت روي لبانش ميگذارد. از احمدي مي پرسم: «موضوع چيه؟ توخبر نداري؟» احمدي شانه بالا مي اندازد :«شايدم ملاقاتي داشته!» ظن داشتن ملاقاتي براي جوادي را نمي پذيرم. چند روز پيش خبر شده بود كه مادرش در بيمارستان بستري است و خواهرش را همسايه ها نگهداري ميكنند.
مي گويم: «نه! كسي را نداره كه به ملاقاتش بياد. اون هم اين موقع!»
احمدي ميگويد:«پس من چيزي نميدونم.»
يونس دوباره انگشت روي دهانش ميگذارد. باز به صفحه كتاب خيره ميشوم تا يادهايم را پي بگيرم.
روز اول را يكريز خوردم و بيهوش نشدم. صد ضربه اول كف پايم را بي حس كرده بود. حاج آقا گفت روي شكم درازم كنند و از پشت روي مچ پايم بزنند. ضربهها كه بالا ميرفت فريادهايي از حنجرهام بيرون ميآمد كه به صداي هيچ حيواني شبيه نبود. روز چهارم پنجم ديگر جاي سالمي توي بدنم نبود. دست به هرجاي تنم ميزدم چنان نيشتري از درد در جانم ميخليد كه تصور باز شلاق خوردن را نمي توانستم بكنم. دوتا حفره گنده از خون و استخوان دركف پام درست شده بود كه نگاه كردن به آن مرا درهم مي پيچاند. وقتي پاسدارها كشانكشان مرا از سلولم بيرون مي كشيدند تا به اتاق حاج آقا ببرند، نگاهم بدجوري ترحم آميز شده بود. خودم اين را احساس مي كردم. روي تخت كه درازم كردند سعي كردم به زخم هاي پايم فكر نكنم. اما نشد. اولين ضربه كه فرود آمد تا مغز استخوانم تير كشيد. تحملش سخت بود. بانگ هايي از حنجرهام بيرون ميآمد كه توامان آه و فرياد و ناله بود. حاج آقا آرام ايستاده بود و هيچ حرف نميزد. وقتي دست از سرم برداشتند پاهايم به همه چيز شبيه بود جز پا. ديدن آن رشته هاي آويزان خون و گوشت دلم را ريش ريش ميكرد. آن لحظه كه حاج آقا دستش را بلند كرد و گفت كافي است، .انگار دنيائي را به من بخشيده بودند. دلم ميخواست هرچه زودتر مرا بيندازند توي سلول تا با زخم هايم تنها بمانم. اما حاج آقا كمي بالاي سرم ايستاد و بعد از آن كه نگاهي به چشمان ترحم آميزم كرد به پاسدارها گفت دوباره شروع كنند. همين لحظه بود كه فرياد زدم:
«حاج آقا ببخش! هرچي بگي به چشم.»
حاج آقا گفت: «بگو، توبه!»
گفتم:«توبه. توبه حاج آقا.»
حاج آقا از سر دلسوزي نگاهي به زخمهاي تنم كرد و در حالي كه سرش را تكان ميداد به پاسدارها گفت: «بازش كنين.»
توان نشستن و سئوال جواب را نداشتم. سرم گيج ميرفت و حالت استفراغ بهم دست داده بود. حاج آقا متوجه حالم شد. گفت:«ببريدش به سلول. حالش كه جا اومد خودم ميرم سراغش.» غروب بود. وقتي انداختندم توي سلول خاكستريی تيره آسمان را از پشت دريچه ميتوانستم ببينم. از درد جرات تكان خوردن نداشتم و بدتر از آن رنجي بود كه از ناتواني ام مي بردم. خشم و نفرت نسبت به همه چيز از يكسو و احساس واماندگي از سوئي ديگر ديوارهاي مغزم را مي شكافت و مرا معلق در ميانه زمين و آسمان نگه ميداشت. تا مي خواستم به خودم هي كنم كه اگر حاج آقا سراغم آمد لب باز نكنم، تصور شلاق و زخم پام وجودم را به لرزه درميآورد. سگ مصب چيزي هم براي خودكشي دم دستم پيدا نميشد. اگر هم با جان كندن چيزي را پيدا ميكردي درست سر بزنگاه نگهبان ها با خبر مي شدند. چند نفري توانسته بودند با بريده هاي زنگزده پائيندر مستراحها رگشان را بزنند، اما درست همان موقع كه از هوش رفته بودند سر و كله نگهبان ها پيدا شده بود. جان هم به اين سادگي از سر آدم دست نمي كشد. انگار درست در همان لحظه پرپرزدن حواسش است چطور ماجرا را كش دهد. وقتي فكر مقاومت دوباره مي افتادم سعي مي كردم به پاهايم نگاه نكنم. فكر مقاومت لحظ هاي آرامم مي كرد. آخر نمي خواستم سگ شوم. باور كنيد نمي شود آن لحظه هائي را كه بر من در سلولم گذشته است. بيان كرد. ديگر حفظ ارزش هاي سياسي توي كله ام نبود. خنده هايم بود. شادي هايم بود. نمي توانستم به خودم بقبولانم بعد از لو دادن كسي دوباره همان شادي هاي گذشته را داشته باشم. تصور اين كه خودم را با پيشاني كدر و اخمو گوشهاي كز كرده داشتم مي ديدم مثل خوره روحم را ميخورد. براي اولين بار بود كه از پوستم متنفر شدم. از تمام وجودم نفرت كردم. اي كاش مي توانستم روي پاهايم بايستم. اگر مي توانستم، شايد فكرهاي خوبي به سراغم ميآمد. آن طور درازكش، همهاش ياد شلاق مي افتادم. نفرتم گرفت. چه قانون زشت و هولناكي. همه زيبائي وجودت را ميسپارند به دست شلاق و تمام. خوب. اين تن چقدر تاب بياورد. گلوله نيست كه ناغافل بخورد توي مغزت و تمامت كند. همين طور فرود مي آيد. ساعت ها. و جسم، جسم بدبخت و بيكس بايد تك و تنها بار بكشد. ياد شيرهاي توي قفس سيرك بازها افتادم. حتماً آنها را ديدهايد. كافي است رام كننده آنها با شلاقش توي قفس بيايد و تسمة درازش را تكان بدهد تا آنها، با آن همه يال و كوپال، روي جعبه هاي چوبي بپرند و ادا دربياوردند. راستي هيچ به چشم شيرها در آن حالت توجه كردهايد؟ هيچ فكر كردهايد زبوني آنها، وقتي شلاق به صدا درميآيد چقدر دردناك است. خوب پوست من كه از پوست شير كلفت تر نبود. براي غرور و شكوه از دست دادهشان، براي هرچه غرور و زيبائي كه در معرض تهديد شلاقاند دلم سوخت. گفتم به جهنم! باز هم طاقت ميآورم. و چشمانم را بستم.كه وسوسه نشوم به زخمهاي تنم نگاه كنم. ياد شيرهاي ذليل و خوار شده عرق سردي بر بدنم نشانده بود. گفتم اگر حاج آقا آمد خودم را به گيجي مي زنم. يك طوري وانمود مي كنم انگار من نبودم صداي توبه توبهام زير شلاق بلند شده بود. چند ساعت كه گذشت دلم كمي قرص شد. گفتم ديگر سراغم نميآيند. حساب تمام ثانيه ها را ميكردم. هر صداي پائي كه توي راهرو مي پيچيد دلم هُري ميريخت. اما اي كاش خود حاج آقا مي آمد. اگر او مي آمد. اگر او ميآمد با آن حالتي كه در آن لحظه داشتم شايد مسير ديگري جلو پايم پيدا ميشد. تا نصفه هاي شب از درد و انتظار خواب به چشمانم نمي آمد. بعد نفهميدم چطور شد كه فكر كردم امشب را ديگر با من كار ندارند. از بازجوئي شبانه هراس داشتم. تاريكي بدجور آدم را بيقوت ميكند. وقتي خردك نوري نيست دلت مثل كبوتري هراسيده زير چنگال هاي شاهين تندتند ميتپد. پلك هايم داشت سنگين ميشد كه با ضربهی محكمي روي سرم از خواب پريدم. پاسدارها ميدانستند ناي تكان خوردن ندارم. دونفرشان زير بغلم را گرفتند و كشان كشان از سلول بيرونم آوردند. از پاهاي زخمي ام كه روي زمين كشيده ميشد چنان دردي توي جانم ميدويد كه بياراده نالهام بلند شده بود. تصور هولناك و عذاب آور خوابيدن روي تخت شلاق تمام مقاومتم را از من سلب كرده بود. چشم چشم ميكردم تا شايد اثري از حاجآقا را در گوشهاي ببينم و خيالم را لحظهاي از هراس شلاق خوردن نجات دهم. اما انگار حاجآقا آب شده بود و رفته بود توي زمين. پاسدارها باز مرا روي تخت خواباندند. اين بار شلاق سيمي نازكي را چندبار جلو چشمانم چرخاندند. اگر آين هاي روبرويم بود حتماً مي ديدم كه چشمانم از حدقه درآمده و با نوسان شلاق به اين طرف و آن طرف ميگردد. شروع كردند. نه،اصلاً نمي شود گفت. سه چهار نفري افتاده بودند به جانم و ظريف فقط روي زخمهايم ميزدند. قلبم داشت از سينه كنده ميشد. يكباره صداي خودم را شنيدم كه داشت حاج آقا را صدا ميزد. هم خودم بودم و هم نبودم. جسم به جان رسيدهاي بود كه ديگر نميتوانست و جاي آن را نداشت كه تحمل بيشتري كند. خودش بود كه فرياد ميزد. خودش بود كه داد ميكشيد و حاج آقا را ميخواست. راستي به چه كسي بگويم، اين من نبودم. اين جسمم بود. پوستم، آه پوستم بود. آن وقت حاج آقا مثل فرشت هاي سر رسيد. با دست هايم كه آزاد بود زانوهايش را چسبيدم و با التماس گفتم:
«حاج آقا. حاج آقا تنهام نذارين.»
حاج آقا مثل پدري مهربان دست روي سرم كشيد و گفت:«نه. پسرم. من هيچ وقت تنهات نميذارم. هيچ وقت
گفتم: «قول بده حاج آقا!»
حاج آقا خم شد و با مهرباني، آه چطور بگويم؟ پيشاني عرق كرده و داغم را بوسيد.
نه مشكل است باور كنيد. بايد زير شلاق بود تا محبت بيكران حاج آقا را درك كرد. اين هم كه براي همه پيش نميآيد. راحت و دلخوش (ببخشيد اگر اين جور داوري ميكنم) توي خانهشان نشستهاند و همين طور بيخود و بيجهت براي حاج آقا ساز كوك مي كنند. بدتر از آن چشم ندارند ببينند ما پدر مهرباني داريم كه يك لحظه تركمان نميكند. شب و روزش توي اوين ميگذرد. يكي از شماها حاضريد خانه و زندگي تان را به دلخواه ول كنيد و يك ساعت توي اين راهروهاي تاريك و نمور سر كنيد؟ هرگز!
نگاه تيز و فروروندهاي در پس گردنم احساس ميكنم. سر بالا ميبرم. برادر جمشيدي است. ميگويد: «صبحكم الله بالخير!»
«ميگويم خبري شده برادر جمشيدي؟»
ميگويد:«پاشو! پاشو جوادي! پنج دقيقه س بالا سرت وايسادم. خوابي؟»
ميگويم: «برادر جمشيدي عوضي گرفتي. من محمدم. محمدي!» و نگاهي به دور و برم ميكنم. از يونس و احمد و باقر خبري نيست. بهتم ميزند. برادر جمشيدي خم ميشود و زير بغلم را مي گيرد:«پاشو جوادي. معطل نكن. حاج آقا تو حسينيه براتون برنامه گذاشته. پاشو!»
ميگويم: «برادر جمشيد چرا حاليتون نيس. جوادي را خودتون نيم ساعت پيش بردين بيرون.»
برادر جمشيدي دست به كمر بهت زده مي ايستد:«جوادي نكنه رواني شدي؟»
مي گويم:« برادر جمشيدي باور كن رواني نيستم. من حتي ميدونم چرا جوادي را بردين بيرون. باور كن من محمدم. محمدي!»
برادر جمشيدي به زور بلندم ميكند: «تواب كه رواني نميشه. پسر بلن شو!» و هلم ميدهد: «زودتر، زودتر، تا برنامه را شروع نكردن.»
لنگان لنگان وقتي همراه با برادر جمشيدي راه افتاده ام به او مي گويم: «برادر جمشيدي من مي دونم چرا جوادي ساعت برادر صديقي را دزديد. من حتي ميدونم به خاطر احتياج نبود. خودش به من گفت. باور كن من محمدم.»
برادر جمشيدي ميگويد: «تو زٍر زيادي نزن! ما خودمون همه چي رو ميدونيم!»
«برادر جمشيدي باور كن من چيزاي ديگه هم ميدونم. جوادي ميخواس امتحان كنه اگه زير شلاق تاب مياره، توبه اش را براي هميشه بشكنه. باوركن.»
برادر جمشيدي بي آن كه به حرف هايم گوش دهد از در حسينه هلم ميدهد تو.
گوش تا گوش همة تواب ها نشسته اند. جوادي را كه روي تخت شلاق درازكش می بینم ترسم مي ريزد. ديگر نمي توانند انكار كنند كه من محمدم. دو تواب پشت به پشت روي كمر جوادي نشسته اند. چشم چشم مي كنم تا باقري و يونس و احمدي را پيدا كنم و بروم پهلوي شان بنشينم. اما كار بيهوده اي است. آن جور كه همه تنگ هم نشسته اند. مشكل بتوانم بعد از پيدا كردنشان قدم از قدم بردارم. ناچار ته صف مي نشينم. حاج آقا بالا سر جوادي ايستاده است. تسبيح دانه درشتش هم دستش است. كنار او روي صندلي دو شلاق سيمي مثل دومار باريك بياباني از دور ديده ميشود. حاج آقا چهره خنداني دارد. انگار برنامهی شاد و راضي كنندهاي را در ذهن تدارك ديده است. فكر ميكنم عوضي ميبينم. شايد حاج آقا هنوز نيت جوادي را نخوانده است. تواب ها از خوشحالي روي جايشان بند نميشوند. مدام گردن مي كشند و براي جوادي شكلك درميآورند.
حاج آقا سرش را تكان ميدهد و رو به جمع ميگويد:
«كي حاضره شروع كند؟»
صداي تواب ها بلندميشود:
«حاجآقا من!»
«من حاضرم حاج آقا!»
«من. من. حاج آقا!»
«حاج آقا بسپارش دست من!»
صداي يونس از همه رساتر است. حاج آقا يكي از شلاق ها را برميدارد و به يونس اشاره ميكند. يونس از توي جمع جست زنان بيرون ميشود. نايستاده شلاق را از دست حاج آقا ميگيرد و دستش را بلند ميكند. حاج آقا با خنده دستش را توي هوا ميقاپد:
«چقدر عجله داري يونس. صبر كن!»
همه مي زنند زير خنده.
حاج آقا رو به جمع صدايش را كش ميدهد:
«نفري چند ضربه!»

«حاج آقا نفري ده تا!» مي پرسد:«پسرم، نفري پنج تا چطوره؟»

جوادي هم چنان ساكت است.

حاج آقا ميپرسد:«شش تا؟»

جوادي ساكت است.
يكي از تواب ها داد ميزند:«حاج آقا همون پونزده تا!»
حاج آقا سرش را با تائيد پائين ميآورد.يونس شروع ميكند. محكم فرود ميآورد. ياد حرفي مي افتم كه توي سلول به من گفته بود:«مُرائي مشرك است.» يونس از دل ميزند. درست مثل يك مومن واقعي. بغض توي گلويم ميپيچد. نميتوانم جلو خودم را بگيرم. بعد از مدتها پلك هايم نم برميدارند. و چكه هاي گرم و داغ اشك روي گونه هايم جاري ميشود. طاقت نمي آورم توي چشمان جوادي كه انگار از دور تنها به من خيره شده است نگاه كنم. حس ميكنم بايد پلك هاي جوادي هم خيس باشد. سرم را پائين مي اندازم. ديگر فقط صداي ضربه هاست كه مي شنوم. ضربه هائي كه فرود مي آيند. ضربه هائي مدام شماره هاشان بالا ميرود. بين ضربه ها فاصلهاي نيست. شلاق زن ها به صف پشت سرهم ايستاده اند تا كمترين فرصتي به جوادي ندهند. كابوسي برابر چشمانم بال ميگشايد. سگ هاي گرسنه اي را مي بينم كه از بي غذائي دنده هايشان از زير پوست بيرو زده و بر گرد طعمه اي دندان در استخوان هاي يكديگر فرو ميكنند.
«حاج آقا پونزده تا!»
«بيس تا حاج آقا!»
حاج آقا صورتش پر از خنده است : «چه خوش اشتها!» بعد رو به جوادي ميكند :« توبه ميكني يا نه!» جوادي ساكت است.
حاج آقا رو به جوادي حاج آقا با چشماني قرمز و با گرزي كه سر آن خار دارد ميان سگها افتاده تا آرامشان كند. با هر ضربه كه فرود ميآورد قهقه هی خشكي از گلويش به بيرون تف ميشود. نميتوانم تحمل كنم. از جا برمي خيزم تا از حسينيه بيرون بزنم. صداي حاج آقا سر جا ميخكوبم ميكند.
«كجا؟»
بي آن كه سر بالا كنم سر جايم مي ايستم. هنوز سرم پائين است. نمي خواهم كسي اشكهايم را ببيند. حاج آقا مي گويد: «بيا اين جا ببينم. بيا پسرم. بيا نزديك ببينم. چته؟»
صداي ضربه ها قطع ميشود. آرام به طرف حاج آقا راه مي افتم و پائين پايش درست كنار تخت شلاق مي ايستم. صورت جوادي دو انگشت با بازويم فاصله دارد. چشمان جوادي هم خيس است. حاجآقا دست ميگذارد زير چانهام و سرم را بلند ميكند.
«گريه ميكني؟»
فقط نگاهش ميكنم.
حاج آقا مي پرسد: «چرا گريه ميكني پسرم؟»
جوادي از بغل دستم با بغض توي گلو مي پرسد: «محمد براي من كه گريه نميكني؟»
مي گويم:«نه! دارم به حال اينا گريه ميكنم.»
جوادي ميگويد: «من هم.»
حاج آقا جا مي خورد :«چي؟» انگار حرف هايمان را شنيده است.
صداي توابها بلند ميشود:
«حاج آقا تنش ميخاره.»
«حاج آقا راهي تختش كن!»
«حاج آقا بسپارش دست يونس!»
همه مي خندند. من هنوز دارم گريه ميكنم. اشك گرم و داغ هنوز روي گونهام روان است. اشكي آشنا. اشكي كه از اعماق وجودم مي جوشد و از چشمانم بيرون ميزند. اشكي كه استخوان هاي سرد و مردهام را گرم ميكند و بند بند آنها را از هم ميگشايد. حس ميكنم آرام آرام دارم از جلد سگي ام بيرون ميآيم. حاج آقا به برادر جمشيدي اشاره مي كند. برادر جمشيدي به همراه دو پاسدار ميآيند و جوادي را از روي تخت بلند مي كنند و مرا سر جاي جوادي روي تخت ميخوابانند. برادر جمشيدي آهسته توي گوشم پچ پچه ميكند: «توبه كن پسر، قال را بكن!»
لب از لب باز نميكنم. شلاق سيمي در هوا ويژ ميكند و فرود ميآيد. با پلك هاي روي هم خوابيده نزديك شدن حاج آقا را به تخت احساس ميكنم. آه چه لحظهاي. ضربه ها فرود ميآيند. دندان بر دندان ميسايم و لب از لب باز نميكنم. كله حاج آقا نزديك ميشود. برادر جمشيدي يك جاي پايم را هدف گرفته است. درد تا مغز استخوانم پيچيده است. نفس حاج آقا كه روي گونه هايم ول ميشود، دهان باز ميكنم و خون و آب غليظ مانده در دهانم را با نفرت به صورتش تف ميكنم. تف! و ديگر چيزي نمي فهمم.
نسيم خاكسار
فروردين ماه 1365
مارس 1986 اوترخت