در یکی از نشریات دهه 1360 نامه ای از احمد شاملو وجود دارد که شرحی است بر عشق او به ترکمن ها . نام این نشریه "جُنگ باران" است که در شماره مهرماه سال 1364 خود نامه ای از احمد شاملو خطاب به یکی از نویسندگان این نشریه را در توضیح یکی از زیباترین شعرهایش منتشر کرده است. شاملو در این نامه می نویسد که عاشق ترکمن هاست و شعر "از زخم قلب آمان جان" محبوب ترین شعر اوست، و البته شعری سخت، که با وصفی که شاملو درباره آن می نویسد، به خونی رقیق و جاری در رگ های احساس و عاطفه تبدیل می شود!
این نامه را همراه با شعر "از زخم قلب آمان جان" عینا برایتان در زیر می آورم :
آقای عزيز!
بدون هيچ مقدمهای به شما بگويم كه نامه تان مرا بیاندازه شادمان كرد. شادی من از دريافت نامه ی شما علل بسيار دارد و آخرين آن عطف توجهی است كه به شعر من «از زخم قلب آمان جان» كرده ايد ... هيچ میدانيد كه من اين شعر را بيش از ديگر اشعارم دوست میدارم؟ و هيچ میدانيد كه اين شعر عملاً قسمتی از زندگی من است؟
من تركمنها را بيش از هر ملت و هر نژادی دوست میدارم، نمی دانم چرا. و مدتهای دراز در ميان آنان زندگی كرده ام.
از بندر شاه تا اترك. شبهای بسيار در آلاچيقهای شما خفته ام و روزهای دراز در اوبهها ميان سگها، كلاههای پوستی، نگاههای متجسس بدبين، دشتهای پر همهمه ی سرسبز وبیانتها، زنان خاموش اسرارآميز و رنگهای تند لباسها و روسریهايشان، ارابه و اسبهای مغرور گردنكش به سر برده ام.
دختران دشت!
دختران تركمن به شهر تعلق ندارند (و نمی دانم آيا لازم است اين شعر را بدين صورت پاره پاره كنم؟ به هر حال، اين عمل برای من در حكم تجديد خاطرهای است.)
شهر، كثيف وبیحصار و پر حرف است. دختران تركمن زادگان دشتند، مانند دشت عميقند و اسرار آميز و خاموش... آنها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.
و ديگر ... دختران انتظارند. زندگی آنان جز انتظار، هيچ نيست. اما انتظار چه چيز؟ «انتظار پايان» در عمق روح خود، ايشان هيچ چيز را انتظار نمی كشند. آيا به انتظار پايان زندگی خويشند؟ در سرتا سر دشت، جز سكوت و فقر هيچ چيز حكومت نمی كند. اما سكوت هميشه در انتظار صداست. و دختران اين انتظار بیانجام، در آن دشتبیكرانه به اميد چيستند؟ آيا اصلاً اميدی دارند؟ نه ! دشت، بیكران و اميد آنان تنگ؛ و در خلق و خوی تنگ خويش، آرزویبیكران دارند؛ چرا كه آرزو به هر اندازه كه ناچيز باشد، چون به كرانه نرسد، بیكرانه مینمايد.
خيال آنان پی آلاچيق نوتری میگردد. اما همراه اين خيال زندگی آنان در آلاچيقهائی میگذرد كه صد سال از عمر هر يك گذشته است...
آنان به جوانههای كوچكی میمانند كه زير زره آهنينی از تعصبات محبوسند. اگر از زير اين زره به در آيند، همه تمنّاها و توقعات بيدار میشود. به سان يال بلند اسبی وحشی كه از نفس بادی عاصی آشفته شود. روی اخطار من با آنهاست:
از زره جامه تان اگر بشكوفيد.
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته كرد خواهد.
در دنيا هيچ چيز برای من خيال انگيزتر از اين نبوده است كه از دور منظره ی شامگاهی اوبهای را تماشا كنم.
آتشهايی كه برای دفع پشه در برابر هر آلاچيق برافروخته میشود؛ ستون باريك شعلههايی كه از اين آتشها برخاسته، به طاقی از دود كه آسمان او به را فرا گرفته است میپيوندد ... گويی بر ستونهای بلندی از آتش، طاقی از دود نهاده اند! آنها دختران چنين سرزمين و چنين طبيعتی هستند.
عشقها از دسترس آنان به دور است. آنان دختران عشقهای دورند.
در سرزمين شما، معنای روز، سكوت و كار است. آنان دختران روز سكوت و كارند.
در سرزمين شما، معنای «شب» خستگی است. آنان دختران شبهای خستگی هستند.
آنان دختران تمام روزبیخستگی دويدنند.
آنان دختران شب همه شب، سرشكسته به كنجبیحقی خويش خزيدنند.
اگر به رقص برخيزند، بازوان آنان به هيأت و ظرافت فوارهای است؛ اما اين فواره در باغ خلوت كدام عشق به بازی و رقص در میآيد؟ اگر دختران هندو به سياق سنتهای خويش، به شكرانه ی توفيقی، سپاس خدايان را در معابد خويش میرقصند، دختران تركمن به شكرانه ی كدامين آبی كه بر آتش كامشان فرو ريخته شده است؛ فوارههای بازوی خود را به رقص بر افرازند؟ تا اين جا، سخن يك سر، برسر غرايز سركوب شده بود ... امابیهوده است كه شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوی از موها و نگاهها كدر كند. حقيقت از اين جاست كه آغاز میشود:
زندگی دختران تركمن، جز رفت و آمد در دشتی مه زده نيست. زندگی آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبيعت و گوسفندان و فرودستی جنسيت خويش، هيچ نيست...
آمان جان، جان خويش را بر سر اين سودا نهاد كه صحرا، از فقر و سكوت رهايی يابد، دختر تركمن از زره جامه ی خويش بشكوفد، دوشادوش مرد خويش زندگی كند و بازوان فواره يی اش را در رقص شكرانه ی كامكاری برافرازد...
پرسش من اين است:
دختران دشت! از زخم گلوله يی كه سينه ی آمان جان را شكافت، به قلب كدامين شما خون چكيده است؟
آيا از ميان شما كدام يك محبوبه ی او بود؟
پستان كدام يك از شما در بهار بلوغ او شكوفه كرد؟
لبهای كدام يك از شما عطر بوسهای پنهانی را در كام او فروريخت؟
و اكنون كه آمان جان با قلبی سوراخ از گلوله در دل خاك مرطوب خفته است، آيا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آيا هنوز محبوبه اش فكر و روح و ايمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟
در دل آن شبهايی كه به خاطر بارانی بودن هوا كارها متوقف میماند و همه به كنج آلاچيق خويش میخزند، آيا هيچ يك از شما دختران دشت، به ياد مردی كه در راه شما مرد، در بستر خود- در آن بستر خشن و نوميد و دل تنگ، در آن بستری كه از انديشههای اسرار آميز و درد ناك سرشار است- بيدار میمانيد؟ و آيا بدان اندازه به ياد و در انديشه ی او هستيد كه خواب به چشمانتان نيايد؟ ايا بدان اندازه به ياد و در انديشه ی او هستيد كه چشمانتان تا ديرگاه باز ماند و اتشی كه در برابرتان- در اجاق ميان آلاچيق روشن است- در چشمهايتان منعكس شود؟
بين شما كدام يك
صيقل میدهيد
سلاح آمان جان را
برای
روز
انتقام
شعر اندكی پيچيده است. تصديق میكنم ولی ... من تركمن صحرا را دوست دارم. اين را هم شما از من قبول كنيد.
شايد تعجب كنيد اگر بگويم چندين ماه در "قره تپه" و "امچلی" و "قره قاشلی" كمباين و تراكتور میرانده ام... از خانههای خشت و گلی متنفرم و دشتهای وسيع و كلاه پوستی و آلاچيقهای تركمن صحرا را هرگز از ياد نمی برم.
حاشیه ای بر نامه بالا و درباره شعر "از زخم قلب آبان جان". باز هم از شاملو:
آبائی دبير تركمنی بود كه نيمههای دهه 20 در گرگان به ضرب گلوله كشته شد...
شبی ديرگاه (در يكی از آلاچيقهای تركمنی) احساس كردم هنوز زير پلكهای فرو بسته خود بيدارم. كوشيدم به خواب بروم نتوانستم.
و سرانجام چشمهايم را گشودم. در انعكاس زرد و سرخ نيمسوز اجاق و يا شايد فانوسی كه به احترام مهمانان در حاشيه وسيع اجاق روشن نهاده بودند، روبروی خود، در آنسوی تشچال، چهره گرد دخترك صاحب خانه را ديدم كه در انديشهای دور و دراز بيدار مانده چشمش به زبانههای كوتاه آتش ره كشيده بود.
غمی كه در آن چشمهای مورب ديدم هرگز از خاطرم نخواهد رفت. اول شب سخن از آبائی به ميان آمده بود. از دخترك پرسيده بودم میشناختيش؟ جوابی نداده بود. وقتی در آن ديرگاه بيدار ديدمش با خود گفتم : به آبائی فكر میكند!
بيرون آهنگ يكنواخت باران بود و لائيدن سگی تنها در دوردست. شعر را هفتهای بعد نوشتم. (مجموعه اشعار، مجلد اول، چاپ بامداد، آلمان، ص 599-598 )
احمد شاملو
از زخم قلب آمانجان
دختران دشت!
دختران انتظار
دختران اميد تنگ
در دشت بیكران،
و آرزوهای بیكران
در خلقهای تنگ!
دختران خيال آلاچيق نو
در آلاچيقهايی كه صد سال!-
از زره جامهتان اگر بشكوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته كردخواهد...
دختران رود گلآلود!
دختران هزار ستون شعله به تاق بلند دود!
دختران عشقهای دور
روز سكوت و كار
شبهای خستهگی!
دختران روز
بیخستهگی دويدن،
شب
سرشكستهگی!-
در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق-
در رقص راهبانهی شكرانهی كدام
آتشزدای كام
بازوان فوارهيیتان را
خواهيدبرفراشت؟
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطر لغات شاعر را تاريكمیكنند.
دختران رفتوآمد
در دشت مهزده!
دختران شرم
شبنم
افتادهگی
رمه!-
از زخم قلب آمانجان
در سينهی كدام شما خون چكيدهاست؟
پستانتان، كدام شما
گلداده در بهار بلوغاش؟
لبهایتان كدام شما
لبهایتان كدام
- بگوييد!-
- در كام او شكفته، نهان، عطر بوسهيی؟
-
شبهای تار نمنم باران-كه نيست كار-
- اكنون كداميك ز شما
- بيدارمیمانيد
- در بستر خشونت نوميدی
- در بستر فشردهی دلتنگي
- در بستر تفكر پردرد رازتان
- تا ياد آن - كه خشم و جسارت بود-
- بدرخشاند
- تا ديرگاه، شعلهی آتش را
- در چشم بازتان؟
- بين شما كدام
- -بگوييد!-
- بين شما كدام
- صيقلمیدهيد
- سلاح آمانجان را
- برای
- روز
- انتقام؟
۱۳۳۰، تركمن صحرا، اوبهی سفلا
No comments:
Post a Comment