کتاب_صوتی_داستان_شیخ_و_فاحشه#
محمد_علی_جمالزاده#
2:49:03
داستان شیخ و فاحشه در سال 1333 توسط محمد علی جمالزاده اصفهانی نوشته شد و با نام معصومه شیرازی هم معروف است. این اثر یکی از پند آموزترین و زیباترین داستان های معاصر فارسی است. در این مطلب سعی دارم ضمن معرفی اجمالی این داستان زیبا، شما را به مطالعه ی گنجینه داستان های کوتاه ادبیات معاصر فارسی تشویق بکنم.
شیخ که بود و فاحشه که بود؟
داستان از اینجا شروع میشود که در زمان های قدیم خانواده ی کوچک و فقیر معصومه که از دار دنیا همین یک دختر را داشتند تصمیم میگیرند که به پابوس امام هشتم علیه السلام بروند. معصومه با پدر و مادرش در یکی از روستاهای اطراف شیراز زندگی میکردند. زندگی آنها اگر چه فاخر و خاص نبود اما سرشار از امید بود. معصومه قرار بود به زودی عروس یکی از هم ولایتی هایش بشود. آنها عاشق و دلداده ی هم بودند. قرار شد بعد از بازگشت معصومه و خانواده اش از سفر مشهد، بساط عروسی را راه بیندازند.... در راه مشهد کاروان با اسب ها و شترها حرکت کرد. روزها میگذرد و مادر معصومه به شدت بیمار میشود. در نزدیکی های نیشابور راهزنان به کاروان آنها حمله میکنند و همه دارایی کاروان را با خود میبرند. مادر معصومه که بین راه میمیرد و پدرش هم رنجور و ناتوان و بدون هیچ پولی در راه میماند. خلاصه اینکه آخر دست پدرش را هم از دست میدهد و دخترک بینوا، معصومه ی قصه ی ما را به نیشابور میبرند. آنجا با همدستی کلانتر قلچماق شهر معصومه را برای بدکارگی میبرند و او را مجبور به همبستر شدن با مردان در ازای دریافت پول میکنند. زندگی غمبار و نکبت بار معصومه از همنیجا اوج میگیرد. او کم کم در بین مردان عیاش شهر نیشابور تحت نام معصومه شیرازی یا معصومه خوشگله شهرتی به هم میزند و در اینکار جا می افتد. شبی او را به خانه ی یک مُلا میفرستند. مُلا یا همان شیخ شهر بر خلاف ظاهر مردم فریبش بسیار عیاش بوده و معصومه قسم میخورد که تا به حال مردی وقیح تر از او ندیده بود. بدتر از همه اینکه شیخ معصومه را وادار به خوردن شراب کرد. هرچه معصومه از خوردن شراب امتناع میورزید شیخ با وقاحت اصرار میکرد و به او شراب میداد.......از آن شب به بعد معصومه یک الکلی به تمام معنا میشود و همین وابستگی به الکل او را پیر و شکسته و فرسوده میکند. در اوج جوانی گوشه نشین و بیمار میشود. دیگر قادر به ادامه ی کار گذشته هم نبوده و لذا به شدت فقیر میگردد. زنی رنجور، بدنام، بیمار و فقیر.......معصومه ای که دیگر هیچوقت روی شهر و دیار و دلدارش را ندید. و حتی دیگر جرأت نمیکرد خودش را در آئینه نگاه کند. زن قصه ی ما را از خانه ی اجاره ای اش بیرون میکنند. مردم میگفتند او یک فاحشه است وجودش نکبت بار است. باید او را بیرون انداخت. او را در کوچه می اندازند و رهگذران هر کدام به او نفرینی و متلکی میاندازند. اما یکی از رهگذران بدتر از همه حرف ها و نفرین های سوزنده تری نثارش میکرد. میگفت این فاحشه ی مست بی آخرت را باید کشت و در زباله دان شهر دفن کرد تا عبرتی باشد برای بقیه. چقدر صدای این مرد برای معصومه آشنا بود. با همان حال بد هم توانست این صدا را بشناسد. آری این صدای همان شیخ وقیح بود.......................غروب شد. معصومه کنار کوچه افتاده بود. مرد حکیم و مهربانی که در نیشابور به عمر خیام معروف بود بالای سر معصومه آمد. او را به باغ خود برد و سعی کرد تیمارش کند. اما کار از کار گذشته بود. معصومه ی قصه ی ما خیلی زود از تلخی این دنیا راحت شد. همه ی این قصه ها را معصومه در صحرای محشر برای خدا تعریف کرد. گریست و برای خدا تعریف کرد که چگونه فاحشه شد. چگونه شیخ به او ظلم کرد. .....و از عمر خیام گفت که چگونه او را پناه داد..............داستان شیخ و فاحشه را شما هم حتما بخوانید تا به ظرایف و زیبایی های قلم محمد علی جمالزاده بیشتر پی ببرید.
شیخی به زن فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم
اما تو چنانکه مینمایی هستی
======================================
کتاب صوتی شماره# 145
======================================
کتاب صوتی شماره# 145
No comments:
Post a Comment