نه گاو نرت باز می شناسد نه انجیر بن
نه اسبان, نه مورچگان خانه ات
نه کودک بازت می شناسد نه شب
چرا که برای ابد مرده ای
نه صلب سنگ بازت می شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می شوی
حتی خاطرهء خاموش تو نیز دیگر بازت نمی شناسد
چرا که برای ابد مرده ای
پائیز خواهد آمد, با لیسک ها
با خوشه های ابر و قله های درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که برای ابد مرده ای
چرا که تو مرده ای برای ابد
همچون تمامی مردگان زمین
همچون همه آن مردگان که فراموش می شوند
زیر پشته ئی از آتشزنه های خاموش
هیچ کس بازت نمی شناسد. نه . اما من تو رامی سرایم
برای بعدها می سرایم, چهره تو را و لطف تو را
کمال پختگی معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و, طعم دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوئی تو بود
زادنش به دیر خواهد انجامید-خود اگر زاده تواند شد
آندلسی مردی چنین صافی, چنین سرشار از حوادث
نجابتت را خواهم سرود , با کلماتی که می نالند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون زاران می گذرد به خاطر می آورم
**************************************************
(*) از کتاب:ترانهء شرقی و اشعار دیگر; ترجمهء احمد شاملو
No comments:
Post a Comment