Sunday, June 2, 2013

           

            

و از آدمهای گوز

by سیب به دست
نوشته شوده  در سیب و سرگشتگی
فقط گفته باشم که برای نویسنده این سطور کالائی بودن جامعه کثیف سرمایه داری علاجش نفی همین فتیشیسم کالائی  و در نهایت سرنگونی روابط کالائی و جایگزینی اش با فرهنگ انسانی میباشد و بس. بیک کلام, بر خلاف نظر نویسنده, سخن از "کیفیت" داشتن لمبورتینی در مقابل پیکان  جوانان حرفی پوچی بیش نیست: پیمان پایدار.                  
 یک سری آدمها برام هیچ وقت قابل درک نبودن.مثلا آدمهایی که با یه افتخار عجیبی در مورد مارک لباسشون حرف می زنن.  من هیچ وقت تو زندگیم حتی سعی نکردم اسم چهار تا برند رو یاد بگیرم. همیشه لباسهام رو تا روزی که جا داشته پوشیدم؛ کفشهام رو تا جایی که سوراخ شده پام کردم و هیچ وقت؛ حتی وقتی که پول دار بودم هم پول زیادی بابت دک و پوزم خرج نکردم این ادمها یک جورایی ترسناکن.همین جا بگم که من آدم درویشی نیستم. مثلا بطور قطع بین لامبورگینی و پیکان جوانان؛ اولی رو انتخاب می کنم. من هم کیفیت رو می فهمم و هم دوستش دارم. اما قضیه ی برند اصلا کیفیت نیست، من واقعا میتونم یک بلوز پنج دلاری رو با همون کیفیت پنجاه دلاری پیدا کنم. داستان آدمهایی که دنبال برند میرن بیشتر داستان تشخصه و من با این قسمت داستان مشکل دارم. من نمی تونم بفهمم توی مغز یک انسان چی باید بگذره که اعتبارش رو از یک شی ء بخواد کسب کنه. این خیلی حقیرانه است. من ادمها رو نمی فهمم وقتی بر میگردن لبشون رو غنچه می کنن و میگن "گوچی." وقتی میگن گوچی من فقط عین احمق ها به فرم لبهاشون نگاه می کنم. بدون استثنا یه حس لرزشی افتخار امیزی توی صداشون هست و گوشه لبهاشون مثل ماهی به سمت پایین کشیده میشه، انگار با پوشیدن یا حتی بردن اسم  گوچی یا ورساچه یا آرمانی به ارزش ها و اصالت وجودی شون اضافه شده. دوستی داشتم که با افتخار عجیبی می گفت که شوهرش هرمارکی رو نمی پوشه. خوب من چی باید می گفتم. این آدم داشت از یک ادم دیگه که اون خودش داشت از لباسش اهمیت می گرفت؛ اهمیت وجودی می گرفت. نمونه ی این رفتار جاهای دیگه هم تکرار میشه . آدمهایی که فقط با امارات پرواز می کنن؛ آدمهایی که فقط شکلات تلخ لینت می خورن، یا قهوه ی فلان  هم جزو همین دارو دسته اند. اجازه بدید برای اختصار اینجا بهشون بگم آدمهای گوز.
یک دوستی داشتم  با چسبوندن خودش به آدمهای مطرح؛ خودش رو گوز می کرد. مثلا عاشق این بود که اگه رفتیم توی یک کافی شاپ بگه که صاحب اونجا رو می شناسه. در حالیکه داشت سیگارش رو خاموش می کرد تو زیر سیگاری به گارسون می گفت موسیو قاراپط امروز نیومدن؟ باز همون لرزش افتخار امیز رو میشد کنار لبش دید. طفلک انقدر خوشحال بود که قاراپط رو می شناسه. همه جا همین بود. از دم بیمارستان رد می شدیم اسم سهامدارهاش رو یکی یکی می گفت و دکتر فلانی، دکتر بهمانی می کرد. هر وقت داشتیم از فرمانیه رد می شدیم به اون برج های دو قلو اشاره می کرد و می گفت که مهندس فلانی طراح برج رو می شناسه. مثلا بگو مهندس طاهری. بعد گوشه لبش جوری کج میشد که انگار پنت هاوس اون برج رو به نامش زدن.لابد چون برج چیز بزرگی بود و اون مهندسش رو می شناخت احساس بزرگی می کرد. در واقع با گوز شدن چسی می اومد و حتی فکر می کرد که برای خودش گهی شده.
بعضی ها هم که برای اهمیت داشتن از گوز بودن عبور می کنن و به مرحله اسهال بودن می رسن. توی این مراحل دیگه واقعا تحملشون سخت میشه. خانم ن.  فقط رستوران خاصی می رفت. توی رستوران یک غذای خاص می خواست. اون غذا باید به نحو خاصی درست می شد و چیزهای خاصی توش بود یا نبود. مثلا سفارش می کرد که پیاز سرخ شده توی غذا نباشه و سیر ها رو پنج قسمت کرده باشن و به جای جعفری روی سوپش شوید پاشیده شده باشه. غذا سفارش دادنش  ده دقیقه طول می کشید و همه ی این سفارشات رو طوری می گفت که انگار در مورد چیز بسیار بسیار مهمی صحبت می کنه. انگشتش رو می گرفت توی هوا و تاکید می کرد و گارسون بیچاره سر پا باید بهش لبخند می زد. وقتی غذاش رو می اوردن، با بی میلی بو می کشید و چنگال می زد. همیشه گوشت به اندازه ی کافی نپخته بود یا اینکه زیادی پخته بود. نمک یک مقدار کم بود یا زیاد. گاهی غذا رو بر می گردوند. گاهی اصلا نمی خورد. توی این مدت من همه ی بشقابم رو تموم کرده بودم و کلی از غذا لذت برده بودم. اونم همین طور. منتها اون لذتش رو از غذا خوردن نه؛ که از اهمیت فوق العاده غیر ضروری که اطرافش ایجاد کرده بود می برد. من می دونستم که با همه ی نق نق هاش  راضی بود چون تونسته بود خودش رو مهم جلوه بده،  از اینجا می فهمیدم که گوشه ی لبهاش با رضایت عمیقی به سمت زمین کش اومده بود، درست مثل گوز.

No comments:

Post a Comment