Sunday, June 22, 2014

روایت یک اعدام
 
حامد احمدی
آبانماه سال ۹۱ در یک روز سرد پائیزی، ساعت ۹ صبح از خواب بیدارم کردند. به من و 9 نفر دیگر که همگی‌مان حکم اعدام داشتیم، گفتند به سنندج منتقل می‌شوید. طبق روال معمول کسی که حکم اعدامش قطعی باشد، فقط برای اجرای حکم جابه‌جایش می‌کنند. سایه اعدام را بالای سرم احساس می‌کردم. تمام سالن جمع شده بودند. یک سری گریه می‌کردند، بعضی هم توی فکر بودند. بعد از خداحافظی از زندانیان داخل سالن برای حفظ روحیه به همدیگر گفتیم که شاید راست بگویند و می‌خواهند ما را به سنندج انتقال بدهند. اما نگاه‌های تحقیر‌آمیز ماموران چیز دیگری می‌گفت. ما ده نفر را دستبند، پابند و چشم‌بند زدند و با توهین و هل‌دادن داخل اتوبوس انداختند. بهنام پرسید: «ما رو کجا می‌برید؟»
 
یکی از مامورها در پاسخ به او گفت: «فردا حکم شما رو اجرا می‌کنند». مطمئن شدم که به اینها هیچ اعتمادی نیست. سعی کردم به خاطرات خوب فکر کنم تا روحیه‌ام را از دست ندهم اما با قرارداشتن در یک قدمی مرگ خیلی سخت بود که به شادی و زندگی فکر کنم. بچه‌های دیگر هم شروع کردند به دعاخواندن تا اینکه از قزلحصار سر در آوردیم. ما را از خودرو پیاده کردند. وسایل‌مان را روی زمین ریختند. باران می‌آمد. زمین گِل و لای بود. دستبندهای فلزی‌مان را با دستبندهای پلاستیکی عوض کردند. آنها را بقدری محکم بستند که از دست بعضی از بچه‌ها خون می‌آمد.
 
چشم‌بندها را برداشتند. اطراف ما پر از لباس شخصی بود که با تنفر به‌ ما نگاه می‌کردند. ما را داخل یک اتاق بردند. روی دیوارهای اتاق پُر از خاطرات کسانی بود که پیش از ما برای اجرای حکم به آنجا آورده شده بودند. کسانی که دیگر زنده نبودند و تک‌تک‌شان را اعدام کرده بودند. یکی از جمله‌های روی دیوار این بود «ما زاینده فقریم، اسیر سکوت». یکی از بچه‌های ما هم روی همان دیوار نوشت «چقدر زندگی‌کردن مهم نیست چطور زندگی‌کردن مهمه». من هم بعداً روی آن دیوار نوشتم «بی گناهم همیشه محکوم.» برای آرامش پیداکردن و دورشدن ذهن‌مان از اعدام، وضو گرفتیم و شروع به خواندن نماز کردیم. چندتا از بچه‌ها قرآن خواستند اما برای‌شان نیاوردند. از یکدیگر حلالیت طلبیدیم و نشستیم و دست به دعا شدیم. با خودم فکر کردم یعنی دیگه من نمی تونم دخترم رو ببینم؟ دختری که به دنیا آمدنش را ندیده بودم. تصویرش را توی ذهنم می‌ساختم. نگاه مهنا خیلی قشنگ و مظلومانه بود. هنوز هم همینطور هست. احساس می‌کنم تمام دنیا مال من است وقتی با عشق نگاهم می‌کند. خیلی دوستش دارم. ماهی‌خانم صدایش می‌زنم. گاهی نیز به او فندقی بابایی می‌گویم. او هم مرا خیلی دوست دارد. چشم‌های قشنگش به عروسک می‌مانند. عاشق پدرش است.
 
میان تصاویر زیبای دخترم که خیلی زود هم دور می‌شدند از خدا خواستم تا به خانواده‌ام صبر بدهد. کاش حداقل می‌گذاشتند با دخترم، همسرم، مادرم و پدرم خداحافظی می‌کردم. منتظر رسیدن مرگ بودم. در باز شد و تپش قلب‌ها بیشتر. کابوس اعدام داشت به حقیقت می‌پیوست. ما را از هم جدا کردند. روحیه‌های‌مان تخریب شده‌بود و دلهره‌های‌مان بیشتر و بیشتر. هر لحظه که می‌گذشت منتظر دیدن طناب دار بودیم. زمان کندتر از تمام عمرم می‌گذشت. شب قبل از تلویزیون درباره بچه‌ها مستندی پخش شده بود. نظر همه این بود که آن فیلم می‌تواند نشانه اجرای حکم باشد. هوشیار دیگر آن شب نخوابید. تا صبح مشغول خواندن نماز بود و دعا می‌کرد. رفتارش خیلی عجیب شده‌بود. صبحانه نخورد. گفت «حال عجیبی دارم. میرم دوش می گیرم».
 
آن روز نتوانست با مادرش هم حرف بزند. من برای ملاقات پیش رئیس واحد رفتم. رفتارش خیلی مشکوک شده بود. گفت : «می خوام برای هفدهم بهتون ملاقات بدم». ۴۵ روز به همین شکل گذشت. یعنی هر روز فکر می‌کردیم فردا حتما اعدام می‌شویم. اما کسی سراغ ما نمی‌آمد. ۴۵ بار سراغ مرگ رفتیم. ۴۵ بار با زندگی و با همدیگر خداحافظی کردیم. چه کسی حال یک محکوم به‌ اعدام را درک می‌کند؟ چه کسی می‌تواند بفهمد ۴۵ بار مردن یعنی چی؟ چه کسی می‌تواند درک کند ۴۵ شب سر به بالش گذاشتن با این خیال که شب آخر است یعنی چی؟ تازه داشتیم امیدوار می‌شدیم که اعدامی در کار نیست و می‌توانیم به زندگی هم فکر کنیم که باز اسامی ما را برای انتقال به رجایی شهر خواندند. دوباره کابوس مرگ. دوباره رد شدن تصویر یک طناب با انسانی آویزان از آن در ذهن. یکی فریاد زد: «هوشیار محمدی بیات بیاد اینور». حتی نگذاشتند که با او خداحافظی کنیم. من را بردند به قرنطینه واحد ۳. جمشید و جهانگیر را هم دیدم که آنجا هستند. لخت‌مان کردند. لباس‌های نازک آبی را به‌ ما دادند که برای اعدام بود. صدای کمال هم به گوشم رسید. تصویرسازی صحنه و لحظه اعدام یک ثانیه رهایم نمی‌کرد. سه روز گذشت. باز سه بار اعدام شدم. باز سه بار مردم. دیگر بهم ریخته بودم. مغزم درست کار نمی‌کرد. پرش افکار و توهم اینکه مرده ام یا زنده رهایم نمی‌کرد.
 
 محکم و بی‌وقفه به در کوبیدم و فریاد زدم یکی بیاد جواب منو بده. چرا ما اینجائیم؟ خانواد‌م نگران هستند. حداقل بگذارید یک تماس با آنها بگیرم. هیچ کس جواب نداد. به فریادهایم با قدرت تمام ادامه دادم تا اینکه رئیس واحد آمد. گفت چیه؟ گفتم تلفن می‌خوام. گفت ممنوعه. تا جمله‌اش تمام شد دوباره محکم به در کوبیدم. بالاخره موفق شدم اجازه تماس بگیرم. خواهرم به محض شنیدن صدایم با گریه گفت:تو زنده ای؟ نماینده مجلس سنندج، سالار محمدی زنگ زده گفته ده نفرتون رو اعدام کردن. مجلس ختم گرفته بودند. به داداشم زنگ زدم. جلوی در زندان بود. گفتم چه خبر از اون شش نفر؟ گریه کرد و گفت اعدامشون کردن. جنازه ها شونم نمیدن. دست و پای خودم را گم کرده بودم. گریه کردم، فریاد زدم. هرچه از دهانم بیرون آمد، همانجا بلند گفتم. بچه‌هایی که سه سال و نیم در یک سلول با من زندگی کرده بودند، دیگر در این دنیا نبودند. باور نمی‌کردم. کاملا روحیه‌ام را از دست داده بودم. نگذاشته بودند هیچ کدامشان با خانواده‌های‌شان خداحافظی کنند. حتی از تحویل‌دادن جنازه‌هایشان سرباززده بودند. اصغر پدر نداشت. مادرش او را بزرگ کرده‌بود. حالا بچه‌های اصغر هم یتیم و بی‌پدر شده‌ بودند.
 
مادر بهنام که فراموشی گرفته بود. مادر کیوان یک پسرش را تازه کشته بودند و حالا کیوان را هم اعدام کرده‌‌بودند. بهرام را که زیر ۱۸ سال داشت و بچه کوچک مادرش بود با بی رحمی از مادرش گرفته بودند. محمد ظاهر، مادر پیر و بیمارش هنوز چشم به در بود و انتظار آمدنش را می‌کشید. اعدام، لحظه به لحظه دنبال من و خانواده‌ام بود. خانواده‌ام با من بارها اعدام شدند. اگر یک روز زنگ نمی‌زدیم خانواده‌های‌مان فورا به جلوی زندان می‌‌آمدند، چون فکر می‌کردند حتما اعدام‌مان کرده‌اند و آنها باید جنازه‌ها را تحویل بگیرند. وقتی وسایل بچه‌ها را می‌دیدم دوباره خاطراتشان برایم زنده می‌شد. یک سری از وسایل‌شان را بخشیدم. بعضی از وسایل را ماموران زندان دزدیده بودند. تعدادی از آنها را هم به خانواده‌های‌شان رساندم. آری، به این می‌گویند ظلم، ستم و بی‌داد. نام دیگری نمی‌تواند داشته باشد. حتی نگذاشتند با دوستان‌مان خداحافظی کنیم. شرایط به قدری سخت شده بود که بعضی وقت‌ها با حسرت می‌گفتم خوش به حال بچه‌هایی که اعدام شدند. ما ماندیم با طنابی که هر لحظه به دور گردن‌مان احساسش می‌کردیم. آن شرایط سخت روی ما و خانواده‌های‌مان تاثیر خیلی بدی گذاشته‌بود. هر لحظه زندگی‌مان با فکر به مرگ می‌گذشت. بعد از اعدام دوستان‌مان تصمیم گرفتیم که مبارزه‌ای را برای زندگی شروع کنیم و صدای مظلومیت‌مان را به تمام دنیا برسانیم. اولین حرکت این مبارزه را با اعتصاب غذای ۲۶روزه شروع کردیم. تا حدی به بعضی از اهداف‌مان رسیدیم. در این مبارزه هم‌پیمان شدیم که از مال و جان‌مان مایه بگذاریم تا به نتیجه برسیم یا حداقل صدای‌مان را به دنیا برسانیم. حالا حدود یک سال از اعدام آنها می‌گذرد و خیلی وقت‌ها خواب‌شان را می‌بینیم. اضطراب و دلهره‌ی اعدام، توی خواب و بیداری، کابوسی شده که دارد خانواده‌ها را هم به طور فرسایشی از بین می‌برد. هیچ کس نیست بگوید به چه جرمی؟ آیا داشتن رای و عقیده جرم است؟ گاهی با بعضی از بچه‌هایی که حکم اعدام شان شکسته حرف میزنم. نظرات مختلفی دارند. بعضی‌ها می‌گویند دوباره باید زندگی کرد ولی ضربه‌ای که قبلا خورده‌ای هیچ وقت برای خودت و خانواده ات قابل جبران نیست. حدود ۵ سال است با کابوس اعدام زندگی می‌کنم. سخت است. خیلی سخت اما به قول یکی از بچه‌های محکوم به‌ اعدام، «طنابی که صدای مظلومیت‌ها را می‌رساند باید بوسید.» امید که صدای مظلومیت‌مان، شنونده ای در آن دورها، دورتر از میله‌های سلول‌مان و دیوارهای بلند زندان‌مان داشته باشد. "
‎روایت یک اعدام

حامد احمدی
آبانماه سال ۹۱ در یک روز سرد پائیزی، ساعت ۹ صبح از خواب بیدارم کردند. به من و 9 نفر دیگر که همگی‌مان حکم اعدام داشتیم، گفتند به سنندج منتقل می‌شوید. طبق روال معمول کسی که حکم اعدامش قطعی باشد، فقط برای اجرای حکم جابه‌جایش می‌کنند. سایه اعدام را بالای سرم احساس می‌کردم. تمام سالن جمع شده بودند. یک سری گریه می‌کردند، بعضی هم توی فکر بودند. بعد از خداحافظی از زندانیان داخل سالن برای حفظ روحیه به همدیگر گفتیم که شاید راست بگویند و می‌خواهند ما را به سنندج انتقال بدهند. اما نگاه‌های تحقیر‌آمیز ماموران چیز دیگری می‌گفت. ما ده نفر را دستبند، پابند و چشم‌بند زدند و با توهین و هل‌دادن داخل اتوبوس انداختند. بهنام پرسید: «ما رو کجا می‌برید؟»
یکی از مامورها در پاسخ به او گفت: «فردا حکم شما رو اجرا می‌کنند». مطمئن شدم که به اینها هیچ اعتمادی نیست. سعی کردم به خاطرات خوب فکر کنم تا روحیه‌ام را از دست ندهم اما با قرارداشتن در یک قدمی مرگ خیلی سخت بود که به شادی و زندگی فکر کنم. بچه‌های دیگر هم شروع کردند به دعاخواندن تا اینکه از قزلحصار سر در آوردیم. ما را از خودرو پیاده کردند. وسایل‌مان را روی زمین ریختند. باران می‌آمد. زمین گِل و لای بود. دستبندهای فلزی‌مان را با دستبندهای پلاستیکی عوض کردند. آنها را بقدری محکم بستند که از دست بعضی از بچه‌ها خون می‌آمد. چشم‌بندها را برداشتند. اطراف ما پر از لباس شخصی بود که با تنفر به‌ ما نگاه می‌کردند. ما را داخل یک اتاق بردند. روی دیوارهای اتاق پُر از خاطرات کسانی بود که پیش از ما برای اجرای حکم به آنجا آورده شده بودند. کسانی که دیگر زنده نبودند و تک‌تک‌شان را اعدام کرده بودند. یکی از جمله‌های روی دیوار این بود «ما زاینده فقریم، اسیر سکوت». یکی از بچه‌های ما هم روی همان دیوار نوشت «چقدر زندگی‌کردن مهم نیست چطور زندگی‌کردن مهمه». من هم بعداً روی آن دیوار نوشتم «بی گناهم همیشه محکوم.» برای آرامش پیداکردن و دورشدن ذهن‌مان از اعدام، وضو گرفتیم و شروع به خواندن نماز کردیم. چندتا از بچه‌ها قرآن خواستند اما برای‌شان نیاوردند. از یکدیگر حلالیت طلبیدیم و نشستیم و دست به دعا شدیم. با خودم فکر کردم یعنی دیگه من نمی تونم دخترم رو ببینم؟ دختری که به دنیا آمدنش را ندیده بودم. تصویرش را توی ذهنم می‌ساختم. نگاه مهنا خیلی قشنگ و مظلومانه بود. هنوز هم همینطور هست. احساس می‌کنم تمام دنیا مال من است وقتی با عشق نگاهم می‌کند. خیلی دوستش دارم. ماهی‌خانم صدایش می‌زنم. گاهی نیز به او فندقی بابایی می‌گویم. او هم مرا خیلی دوست دارد. چشم‌های قشنگش به عروسک می‌مانند. عاشق پدرش است.
میان تصاویر زیبای دخترم که خیلی زود هم دور می‌شدند از خدا خواستم تا به خانواده‌ام صبر بدهد. کاش حداقل می‌گذاشتند با دخترم، همسرم، مادرم و پدرم خداحافظی می‌کردم. منتظر رسیدن مرگ بودم. در باز شد و تپش قلب‌ها بیشتر. کابوس اعدام داشت به حقیقت می‌پیوست. ما را از هم جدا کردند. روحیه‌های‌مان تخریب شده‌بود و دلهره‌های‌مان بیشتر و بیشتر. هر لحظه که می‌گذشت منتظر دیدن طناب دار بودیم. زمان کندتر از تمام عمرم می‌گذشت. شب قبل از تلویزیون درباره بچه‌ها مستندی پخش شده بود. نظر همه این بود که آن فیلم می‌تواند نشانه اجرای حکم باشد. هوشیار دیگر آن شب نخوابید. تا صبح مشغول خواندن نماز بود و دعا می‌کرد. رفتارش خیلی عجیب شده‌بود. صبحانه نخورد. گفت «حال عجیبی دارم. میرم دوش می گیرم».
آن روز نتوانست با مادرش هم حرف بزند. من برای ملاقات پیش رئیس واحد رفتم. رفتارش خیلی مشکوک شده بود. گفت : «می خوام برای هفدهم بهتون ملاقات بدم». ۴۵ روز به همین شکل گذشت. یعنی هر روز فکر می‌کردیم فردا حتما اعدام می‌شویم. اما کسی سراغ ما نمی‌آمد. ۴۵ بار سراغ مرگ رفتیم. ۴۵ بار با زندگی و با همدیگر خداحافظی کردیم. چه کسی حال یک محکوم به‌ اعدام را درک می‌کند؟ چه کسی می‌تواند بفهمد ۴۵ بار مردن یعنی چی؟ چه کسی می‌تواند درک کند ۴۵ شب سر به بالش گذاشتن با این خیال که شب آخر است یعنی چی؟ تازه داشتیم امیدوار می‌شدیم که اعدامی در کار نیست و می‌توانیم به زندگی هم فکر کنیم که باز اسامی ما را برای انتقال به رجایی شهر خواندند. دوباره کابوس مرگ. دوباره رد شدن تصویر یک طناب با انسانی آویزان از آن در ذهن. یکی فریاد زد: «هوشیار محمدی بیات بیاد اینور». حتی نگذاشتند که با او خداحافظی کنیم. من را بردند به قرنطینه واحد ۳. جمشید و جهانگیر را هم دیدم که آنجا هستند. لخت‌مان کردند. لباس‌های نازک آبی را به‌ ما دادند که برای اعدام بود. صدای کمال هم به گوشم رسید. تصویرسازی صحنه و لحظه اعدام یک ثانیه رهایم نمی‌کرد. سه روز گذشت. باز سه بار اعدام شدم. باز سه بار مردم. دیگر بهم ریخته بودم. مغزم درست کار نمی‌کرد. پرش افکار و توهم اینکه مرده ام یا زنده رهایم نمی‌کرد. محکم و بی‌وقفه به در کوبیدم و فریاد زدم یکی بیاد جواب منو بده. چرا ما اینجائیم؟ خانواد‌م نگران هستند. حداقل بگذارید یک تماس با آنها بگیرم. هیچ کس جواب نداد. به فریادهایم با قدرت تمام ادامه دادم تا اینکه رئیس واحد آمد. گفت چیه؟ گفتم تلفن می‌خوام. گفت ممنوعه. تا جمله‌اش تمام شد دوباره محکم به در کوبیدم. بالاخره موفق شدم اجازه تماس بگیرم. خواهرم به محض شنیدن صدایم با گریه گفت:تو زنده ای؟ نماینده مجلس سنندج، سالار محمدی زنگ زده گفته ده نفرتون رو اعدام کردن. مجلس ختم گرفته بودند. به داداشم زنگ زدم. جلوی در زندان بود. گفتم  چه خبر از اون شش نفر؟ گریه کرد و گفت اعدامشون کردن. جنازه ها شونم نمیدن. دست و پای خودم را گم کرده بودم. گریه کردم، فریاد زدم. هرچه از دهانم بیرون آمد، همانجا بلند گفتم. بچه‌هایی که سه سال و نیم در یک سلول با من زندگی کرده بودند، دیگر در این دنیا نبودند. باور نمی‌کردم. کاملا روحیه‌ام را از دست داده بودم. نگذاشته بودند هیچ کدامشان با خانواده‌های‌شان خداحافظی کنند. حتی از تحویل‌دادن جنازه‌هایشان سرباززده بودند. اصغر پدر نداشت. مادرش او را بزرگ کرده‌بود. حالا بچه‌های اصغر هم یتیم و بی‌پدر شده‌ بودند.
مادر بهنام که فراموشی گرفته بود. مادر کیوان یک پسرش را تازه کشته بودند و حالا کیوان را هم اعدام کرده‌‌بودند. بهرام را که زیر ۱۸ سال داشت و بچه کوچک مادرش بود با بی رحمی از مادرش گرفته بودند. محمد ظاهر، مادر پیر و بیمارش هنوز چشم به در بود و انتظار آمدنش را می‌کشید. اعدام، لحظه به لحظه دنبال من و خانواده‌ام بود. خانواده‌ام با من بارها اعدام شدند. اگر یک روز زنگ نمی‌زدیم خانواده‌های‌مان فورا به جلوی زندان می‌‌آمدند، چون فکر می‌کردند حتما اعدام‌مان کرده‌اند و آنها باید جنازه‌ها را تحویل بگیرند. وقتی وسایل بچه‌ها را می‌دیدم دوباره خاطراتشان برایم زنده می‌شد. یک سری از وسایل‌شان را بخشیدم. بعضی از وسایل را ماموران زندان دزدیده بودند. تعدادی از آنها را هم به خانواده‌های‌شان رساندم. آری، به این می‌گویند ظلم، ستم و بی‌داد. نام دیگری نمی‌تواند داشته باشد. حتی نگذاشتند با دوستان‌مان خداحافظی کنیم. شرایط به قدری سخت شده بود که بعضی وقت‌ها با حسرت می‌گفتم خوش به حال بچه‌هایی که اعدام شدند. ما ماندیم با طنابی که هر لحظه به دور گردن‌مان احساسش می‌کردیم. آن شرایط سخت روی ما و خانواده‌های‌مان تاثیر خیلی بدی گذاشته‌بود. هر لحظه زندگی‌مان با فکر به مرگ می‌گذشت. بعد از اعدام دوستان‌مان تصمیم گرفتیم که مبارزه‌ای را برای زندگی شروع کنیم و صدای مظلومیت‌مان را به تمام دنیا برسانیم. اولین حرکت این مبارزه را با اعتصاب غذای ۲۶روزه شروع کردیم. تا حدی به بعضی از اهداف‌مان رسیدیم. در این مبارزه هم‌پیمان شدیم که از مال و جان‌مان مایه بگذاریم تا به نتیجه برسیم یا حداقل صدای‌مان را به دنیا برسانیم. حالا حدود یک سال از اعدام آنها می‌گذرد و خیلی وقت‌ها خواب‌شان را می‌بینیم. اضطراب و دلهره‌ی اعدام، توی خواب و بیداری، کابوسی شده که دارد خانواده‌ها را هم به طور فرسایشی از بین می‌برد. هیچ کس نیست بگوید به چه جرمی؟ آیا داشتن رای و عقیده جرم است؟ گاهی با بعضی از بچه‌هایی که حکم اعدام شان شکسته حرف میزنم. نظرات مختلفی دارند. بعضی‌ها می‌گویند دوباره باید زندگی کرد ولی ضربه‌ای که قبلا خورده‌ای هیچ وقت برای خودت و خانواده ات قابل جبران نیست. حدود ۵ سال است با کابوس اعدام زندگی می‌کنم. سخت است. خیلی سخت اما به قول یکی از بچه‌های محکوم به‌ اعدام، «طنابی که صدای مظلومیت‌ها را می‌رساند باید بوسید.» امید که صدای مظلومیت‌مان، شنونده ای در آن دورها، دورتر از میله‌های سلول‌مان و دیوارهای بلند زندان‌مان داشته باشد. در پس این امیدواری همیشه سئوالی تکرار می شود که «آیا فریادرسی جز خدا هست؟».‎

No comments:

Post a Comment