The McMindfulness Craze: The Shadow Side of the Mindfulness Revolution.
شوق حضور ذهن: سایه جانبی انقلاب حضور ذهن
By: Jeffrey B. Rubin, Truthout
جفری ب. روبین , تروت آووت.اورگ
http:// truth.out.org
Op-Edاظهار نظر
یکشنبه، چهارم ژانویه 2015
Sunday, 04 January 2015
ترجمه : پیمان پایدار
**********************************
پیشگفتار
ترجمه این مقاله کوتاه و ارزنده , بمانند ترجمه مقاله ای از ابراهیم لونا بنام "پر خواننده ترین نویسنده پروئی در جهان" که در تاریخ 19 ژانویه 2015/ 29 دیماه 1393 در همینجا درج گردید, برای شخص من, در عرصه تکامل فکری و احساسی,
ارزش دو گانه بغایت خاصی را دارا میباشند. بهمین منظور صبر کردم تا ترجمه این مقاله نیز آماده درج گردد تا همزمان در مورد هر دوی آنها سخنی هر چند مختصر گفته باشم .
باری ,همانطور که (دربخشهائی از) پیشگفتار مقاله اول آوردم :.... "در اوایل سالهای دهه هفتاد قرن بیستم میلادی در آمریکا نوشتن کتابهای سئو رئالیستی 'عصر نو*' که سخن از ' ادراک رازگونه سرخپوستی'( چیزی شبیه فال گیری کولی های مشرق زمین و یا آواز خوانی یکنواخت / تکراری هایری کریشناها , ولی اینباردر قاره جدید آمریکای لاتین).......باب روز شد. سخن از نویسنده گمنام و عجیب وغریبی ست .....(به) نام مستعار ادبی کارلوس سزار سالوادور آرا نا+* ! در مورد نویسنده ای که سعی نمود رد پای خود را پاک کند، به ایجاد افسانه ای دست زند و مدعی راه غریز گونه ای از عقلانیت شود( از پاراگراف اول مقاله - تاکیدها از منست) ."
* New Age++Carlos Castaneda, +*Carlos Cesar Salvador Arana
معروفترین کتابش (آموزه های دون خوان: راه 'یه کی' دانش*)......
باری , چهار سال بعد در آمریکا, در شهر بولدر -کلورادو, بود که, از دست قضا و حسن تصادف شیرینی, برای اولین بار به کتاب فوق الذکر 'کاستادنا' (آموزه های دون خوان: راه 'یه کی' دانش) در کتابفروشی دانشگاه برخوردم . در آندوران دانشجوی علوم سیاسی بودم و علائق من عمده تا پیرامون فلسفه سیاسی از یکطرف و دولتهای مقایسه ای آمریکای لاتین از طرف دیگر دور میزد. طبیعتا, و با توجه به داشتن دیدگاه ماتریالیستی از تاریخ , که در بالا متذکر شدم , با دیدی شک گرایانه فقط چند صفحه ای از کتاب کاستاندا را خواندم و کنار گذاردم . به جرات میتوانم بگویم که من در مورد کمترین کتابی هست که به چنین کاری دست زده باشم . معمولا تمامی کتابهائی را که بر میگزینم تا کلمه آخرش را میبلعم . و در اینجاست آن اولین ارزشی که در بالا از آن سخن گفتم. اینرا فعلا داشته باشید تا بعد , چرا که پائین تر مجددا به آن بر خواهم گشت .
,در3 سال آخر دهه 80 قرن بیستم میلادی(1987-1990) , یا بزبانی دیگر طی سالهای 1368-1365
بود که در پی بحرانی ایدئولوژیک , بخوان بن بست فکری, و پی بردن به انحرافات عقیدتی ام از مارکسیسم - لنینیسم از یک سو(که در نشریه "نه خدر" 2005-1383/2001-1379 در مصاحبه ای بدان اشاره کرده ام) و مطالعات گسترده درباب مکتب آنارشیستی از سوی دیگر مرا به این بینش دموکراتیک منشانه از تئوری انقلاب سوسیالیستی مانوس گرداند. از طرف دیگر با بحران مزمن عاطفی -احساسی نیز دست بگریبان بودم; که این خود از شکست های پی در پی روابط عاشقانه نشات میگرفت. در همین مقطع و همزمان با کسب معرفت هر چه بیشتر به اندیشه رهائیبخش فمینیستی و طبیعتا رابطه تنگاتنگ آن با رواندرمانی, به لزوم دیدن یک رانکاو نیز رسیدم . و این خود دریچه روشن دیگری شد برای قدم گذاردن بسمت و کسب سلامتی و شکوفائی احساسی-عاطفی . در این زمینه خود را مدیون رفیق کامبیز عزیزمان , که در گروه "قیام"-در کنار 3 نفر رفیق دیگر- با هم چند سالی را به مبارزه مشترک سپری کردیم , میدانم که بنوبه خود مسیر زندگی من را به طرز دلنشینی عوض گرداند. بزبانی دیگر هم آنارشیسم مرا از اندیشه های اقتدارگرایانه ای که ره به ناکجاد آباد میبرد رهانید و هم رواندرمانی (از آنجائیکه اکثریت قریب باتفاق انسانها در خانواده هائی غیرعادی و معلول- دیسفوکسیونال- بزرگ میشوند, منجمله خود من, و با بار سنگینی از رفتارهای مخرب دست بگریبانند) توانست مرا تا حدود زیادی بسمت تعادل احساسی-عاطفی کشاند و موجب قوت قلب گردد . و این همان دومین ارزشی هست که در رابطه با ترجمه مقاله حاضر میتوانم از آن سخن بگویم .
نکته آخری که در اینجا میبایست توجه خوانندگان عزیز را بدان جلب کنم همانا دو واقع غریب الوقوعی هستند که در چند سال گذشته برایم رخ داده اند : اولی در کشور پرو, که عمدتا مقیمش میباشم, و دومی در خود ایران . در مورد اول, چهار سال پیش از طریق رفیق زن عزیزی-در کالیفرنیای آمریکا- مطلع شدم که رفیق مشترک زن دیگری, از همان ایالت , که در همان سالهای بحران زای فکری- احساسی فوق الذکر افتخار آشنائی با او و همسرش و چندین رفیق دیگر را داشتم (که در ضمن سابقه هواداری از سازمان 'پیکار' را داشتند) , قرار است به پرو سفرکند و میخواست مطمئن شود که در آنزمان در پرو میباشم . پس از اطمینان حاصل کردن و تماس گرفتن خودم با این رفیق مسافر, قرار ملاقاتی را با او در لیما گذاشتم . پس از 22 سال دیدن رفیق مذکور برایم هیجان خاصی را بدنبال داشت. لازم است اضافه کنم که او و اکثر رفقای همرزمش , در پی بحران انشعاب در 'پیکار' , و پس از طرد و رد هواداریشان از 'پیکار', متاسفانه, به هواداری از "اصلاح طلبان"دوم خردادی- خاتمی- گرویده بودند!! حال مانده بودم اکنون ,بقول معروف, درچه باغی سیر میکند. باری, یعد از پایان یافتن انتظار و قرار ملاقاتمان مطلع شدم که او سفرش را از قبل - و برای دو هفته - با تور به جنگلهای آمازون (در استان 'لوره تو' -در شمال شرق پرو) برنامه ریزی کرده بوده و در راه برگشت به آمریکا فقط قصد تازه کردن دیدارمان را داشته . شاید شما ,خواننده عزیز, بتوانید حدس بزنید برای چه مقصودی "رفیق" سابق بنده به جنگلهای آمازون رفته بوده , و بدون رفتن به "ماچوپیچو", که تمامی توریستها برای دیدنش دست و پا میشکنند , آماده برگشت به سر کارش به آمریکا?!
آری , حدستان درسته : تجربه "دون خوانی" کشیدن پیوت (مواد مخدر) و یافتن "راه غریز گونه ای از عقلانیت" !! هر چند من خود در سالهای 1372-1368 / 1994-1990-در نیویورک- به تحصیل در رشته مردم شناسی مشغول بوده و "تخصصم" در مردم شناسی اقتصادی,سیاسی و عمدتا تصویری میباشد(از عکس و ویدئو استفاده میکنم) اما همزمان علاقه خاصی به "دنیای آند" *ها دارم (که ملغمه ای از شیوه تولید کشاورزی پیچیده در مناطق سخت کوهستانی و استفاده از گیاهان گوناگون -طب سنتی- توام با اسطوره های تاریخی غنی و... میباشد) ولی بهیج وجه به اوهام و خیالات ناشی از استفاده از پیوت گرایش نداشته و ندارم . طبعا, نه علاقه ای بود و نه حوصله جر و بحث کردن با دوست دیرینه ای که بزعم خودش "راهش را یافته" !! بزبانی ساده تر: مبارزه طبقاتی و نابودی سرمایه داری دیگر برای این "رفیق" سیاسی سابق ارزش خود را از دست داده و هدفش از زندگی داشتن "صلح درونی"(برای دو هفته با کشیدن پیپ و بحالت خلصه رفتن!!) و نداشتن هیچگونه "در گیری" با قدرتهای بالقوه مادی جهان حقیقی!!
* Andian world / El Mundo Andino
در مورد دوم , آشنائی ام با دو دوست مهربان و دوست داشتنی ای ست که در سفر یکسال و اندی پیش به ایران برایم رخ داد میباشد. این دو عزیز (رها و مسعود) نیز پیرو یکی از مکاتب بودائی که, بموازات و در تقابل با احکام اسلام ناب محمدی و جنایات دهشتناک ملایان در ایران, در حد محدودی - با توجه به سرکوبهای رایج علیه هر فرقه و دسته ای - رشد کرده و علاقمندی هر چند محدود ی را در بین جوانان ایجاد کرده , میباشند. این عزیزان نیز با بینش خاص خود از زندگی "روحانی" بخش خویش با ایزوله گرداندن آگاهانه خویش و دوری جستن از "سیاست" و مبارزه اجتماعی و حتی مدنی( اینکه در ایران هر گونه فعالیت صنفی نیز بلافاصله رنگ سیاسی بخود میگیرد و نمیتوان در کوچک ترین مسائل روزمره از آن دوری جست بماند!!) و صرفا با مراقبه (مدیتیشن) بدنبال فرهیختگی فردی - و بزعم این عزیزان 'گاماس- گاماس' اجتماعی- میباشند!! یکبار در گردهم آئی ای که با این عزیزان داشتم مسعود سئوال فوق العاده جالبی را مطرح کرد.رویش را کرد بمن و پرسید:" تو فکر میکنی ایده مهم تره یا زندگی" !؟ اول کمی جا خوردم ولی بلافاصله به"عمق" نظر فلسفی اش پی بردم . این بدین معنی میباشد: مهم نیست افراد مختلف, که خود از طبقات گوناگون می آیند, حامل چه ایدئولوژی خاصی میباشند بلکه مهم اینست که آنرا بکناری گذارده و به ؟خود" و "حفظ" زندگی بیاندیشید !!به زعم این عزیزان غیراز این طبیعتا شاهد خون و خونریزی خواهیم بود و این مورد تقبیح میباشد!! بدیگر سخن میبایست صرفا شاهد مرگ نداها و سهراب ها و اسید پاشی ها و....بود ....نمیبایست هیچگونه فعالیتی علیه این جنایات صورت گیرد ....فوقش اگر کسی از اونور مرزها-مثلا شاهین نجفی- شعر و ترانه ای علیه این جنایات نوشت و ضبط کرد صداش رو خوب میتوان حداکثر آنرا در فیس بوک شنید و با دوستان به اشتراک گذارد; همین و بس !! خلاصه کنم : مبارزه طبقاتی یعنی جنگ طبقاتی و این یعنی جان دادن در راه هدفی والا. اما برای این عزیزان اینگونه فعالیتهای آگاهانه حیف و میل کردن "زندگی" میباشد و نمیبایست بدان دست زد. بمانند همون دو دوست هایری کریشنای فوق الذکری که سعی داشتند مرا به راه خویش کشانند !!میبایست "کوتاه " آمد ...فقط آواز "هایری هایری کریشنا هایری..." خواند و یا بمانند این عزیزان بهتر از جانم مراقبه کرد و... همین....!! چرا که نمیخواهیم از دماغ کسی خون بیاید . نه عزیزانم .من هر چند معتقدم هر فردی همزمان با رواندرمانی و مراقبه میتواند به ارتقا فردی و وارستگی شخصی برسد ولی آن شق دیگر یعنی فعالیت اجتماعی و شرکت در مبارزه طبقاتی (با حفظ پرنسیبهای فمینیستی و ضد شونیستی و عشق به حیوانات و حفظ محیط زیست و....) بهر گونه ای و تا هر حدی را نیز لازم و ملزوم میدانم. یکی بدون دیگری یعنی در جا زدن و صحنه جامعه را برای سردمداران زر و زور خالی کردن و همیشگی گرداندن شرایط جور و ستم کنونی . این بنظر من غیر قابل قبول میباشد . با تمام عشق و محبتی که به مسعود و رها و آن دوست سوئیسی (مارگارت) و دانماارکی ام (یون) داشته و دارم , مرام من شیوه دگریست: راه پیوند زدن فردیت فرهیخته با مبارزه جمعی(کلکتیو) برای رهائی بشریت از یوغ سرمایه, دولت و مذهب !!
زنده باد زندگی ,عشق و مبارزه برای رهائی بشریت
زنده باد آزادی- زنده باد آنارشی
پیمان پایدار
ارزش دو گانه بغایت خاصی را دارا میباشند. بهمین منظور صبر کردم تا ترجمه این مقاله نیز آماده درج گردد تا همزمان در مورد هر دوی آنها سخنی هر چند مختصر گفته باشم .
باری ,همانطور که (دربخشهائی از) پیشگفتار مقاله اول آوردم :.... "در اوایل سالهای دهه هفتاد قرن بیستم میلادی در آمریکا نوشتن کتابهای سئو رئالیستی 'عصر نو*' که سخن از ' ادراک رازگونه سرخپوستی'( چیزی شبیه فال گیری کولی های مشرق زمین و یا آواز خوانی یکنواخت / تکراری هایری کریشناها , ولی اینباردر قاره جدید آمریکای لاتین).......باب روز شد. سخن از نویسنده گمنام و عجیب وغریبی ست .....(به) نام مستعار ادبی کارلوس سزار سالوادور آرا نا+* ! در مورد نویسنده ای که سعی نمود رد پای خود را پاک کند، به ایجاد افسانه ای دست زند و مدعی راه غریز گونه ای از عقلانیت شود( از پاراگراف اول مقاله - تاکیدها از منست) ."
* New Age++Carlos Castaneda, +*Carlos Cesar Salvador Arana
معروفترین کتابش (آموزه های دون خوان: راه 'یه کی' دانش*)......
*The teaching of Don Juan+: a Yaqui way of knowledge
میلیونها کپی از این کتاب در طول زندگی جدلی (پلمیک) و مملو از اتهامات شهرتش را تائید کرد.
+دون خوان-'شه منی+'-که با کشیدن (مواد مخدر) پیوت*گرفتار اوهام و خیالات میشد و هذیان میگفت *peyote
(+سرخپوست "مداوا کننده" دردهای روح / روان :chaman
-------------------
من در سال 1974/1352(در سن 18 سالگی) ایران را ,به منظور فراگیری زبان انگلیسی , به مقصد کمبریج -انگلستان ترک کردم. در آنجا برای اولین بار در زندگی با دو نفر(یک دختر 24 ساله سوئیس- آلمانی و دیگری پسری 27 ساله دانمارکی) از پیروان مکتب "هایری کریشنا" آشنا شدم. هر دو آنها از هم خانگی های مشترکم در "پانسوین"(صاحبان خانه ای که با اجاره دادن اتاق و سرو کردن صبحانه و شام به دانشجویا ن خارجی از ممالک مختلف اموراتشان را میگذرانند) بودند . ایندو دوست نازنین به پیرو اندیشه شان گیاهخوارنیز بودند و از همان روزهای اول با زن و شوهر صاحبخانه در مورد تغذیه مفتضحانه انگلیسی سر دعوا را راه انداختند!! صبحانه کاملی نمیخوردند (تخم مرغ و بیکن-گوشت خوک تفت داده شده- را کنار میزدند و فقط نان و مربا میخوردند و چای مینوشیدند).البته در آکادمی زبان انگلیسی-" لنوکس کوک اسکول"- که میرفتیم با خوردن تنقلاتی از قبیل بادام و کشمش دلی از عذا در میآوردند. و شبها نیز با کنار زدن گوشت, بخوردن پوره سیب زمینی یا سیب زمینی آب پز+ لوبیا وهویج آب پز بسنده میکردند. باری, من که در 16 سالگی با خواندن اکثر کتابهای صادق هدایت , و صد البته با نفوذ پدرم , بعنوان تنها فرد ناخدا باور در کل فامیل, به آتئیستم دو آتشه گرویده بودم , شدیدا تحت تاثیر کتاب "فوائد گیاهخواری" هدایت نیز قرار داشتم. اما متاسفانه شرایط مادیت بخشیدن به آن در زندگی برایم فراهم نشده بود. حال آنکه "دست تقدیر" و یا بهتره بگم حکم تاریخ میبایست منرا با این دو دوست غربی آشنا میگرداند تا بلکه اولین گام بزرگ در زندگیم بوقوع بپیوندد: گیاهخوار شدن. و چه زیبا بود تحقق این مهم. هنوز سه ماهی از اقامتمان در خانه مذکور نگذشته بود که بعد از مشورتی کوتاه با این دو عزیز- با همان زبان انگلیسی الکنی که محاوره میکردیم- و یافتن خانواده ایتالیائی , بعنوان پانسیونی جدید , به آنجا نقل مکان کردیم. سخن کوتاه, این دو دوست گرامی, با خوشحالی وصف ناپذیری از شرایط جدید زیستیمان , سعی کردند که علاقه منرا به گردهم آئی های هفتگی شان به فرقه فکری خویش,هایری کریشنا,نیز جلب کنند. البته من دعوت اولیه شان را با صمیم قلب پذیرا شدم. نه تنها به میتینگ شان رفتم و حتی , برای "بی احترامی نکردن", تمامی مراسم مذهبی شان را نیز بجا آوردم . اما از آنجائی که من از ایران نه تنها با آتئیسم میلیتانت که با تفکری چپ گرایانه و با هواداری از مشی چریکی(در دبیرستان خوارزمی دو تا از هم کلاسی هایم دو برادر چریک فدائی خلق فرشید و فرهاد سپهری بودند) رخت سفر بسته بودم بالطبع هیچ دین و مذهبی نمیتوانست, به این سادگی ها, منرا بخود جلب کند!! هر چند دوستانم از مخالفت ایدئولوژیکی من خرسند نشدند ولی آنقدر دموکرات منش بودند که به اعتقادات من "احترام" بگذارند . با اینکه پس از ترک انگلیس دیگر از این دو دوست مهربان خبری نداشته ام , اما خاطرات آندوران همیشه در قلب و ذهنم حک شده و بخش لاینفکی از وجودم گردیدند .
میلیونها کپی از این کتاب در طول زندگی جدلی (پلمیک) و مملو از اتهامات شهرتش را تائید کرد.
+دون خوان-'شه منی+'-که با کشیدن (مواد مخدر) پیوت*گرفتار اوهام و خیالات میشد و هذیان میگفت *peyote
(+سرخپوست "مداوا کننده" دردهای روح / روان :chaman
-------------------
من در سال 1974/1352(در سن 18 سالگی) ایران را ,به منظور فراگیری زبان انگلیسی , به مقصد کمبریج -انگلستان ترک کردم. در آنجا برای اولین بار در زندگی با دو نفر(یک دختر 24 ساله سوئیس- آلمانی و دیگری پسری 27 ساله دانمارکی) از پیروان مکتب "هایری کریشنا" آشنا شدم. هر دو آنها از هم خانگی های مشترکم در "پانسوین"(صاحبان خانه ای که با اجاره دادن اتاق و سرو کردن صبحانه و شام به دانشجویا ن خارجی از ممالک مختلف اموراتشان را میگذرانند) بودند . ایندو دوست نازنین به پیرو اندیشه شان گیاهخوارنیز بودند و از همان روزهای اول با زن و شوهر صاحبخانه در مورد تغذیه مفتضحانه انگلیسی سر دعوا را راه انداختند!! صبحانه کاملی نمیخوردند (تخم مرغ و بیکن-گوشت خوک تفت داده شده- را کنار میزدند و فقط نان و مربا میخوردند و چای مینوشیدند).البته در آکادمی زبان انگلیسی-" لنوکس کوک اسکول"- که میرفتیم با خوردن تنقلاتی از قبیل بادام و کشمش دلی از عذا در میآوردند. و شبها نیز با کنار زدن گوشت, بخوردن پوره سیب زمینی یا سیب زمینی آب پز+ لوبیا وهویج آب پز بسنده میکردند. باری, من که در 16 سالگی با خواندن اکثر کتابهای صادق هدایت , و صد البته با نفوذ پدرم , بعنوان تنها فرد ناخدا باور در کل فامیل, به آتئیستم دو آتشه گرویده بودم , شدیدا تحت تاثیر کتاب "فوائد گیاهخواری" هدایت نیز قرار داشتم. اما متاسفانه شرایط مادیت بخشیدن به آن در زندگی برایم فراهم نشده بود. حال آنکه "دست تقدیر" و یا بهتره بگم حکم تاریخ میبایست منرا با این دو دوست غربی آشنا میگرداند تا بلکه اولین گام بزرگ در زندگیم بوقوع بپیوندد: گیاهخوار شدن. و چه زیبا بود تحقق این مهم. هنوز سه ماهی از اقامتمان در خانه مذکور نگذشته بود که بعد از مشورتی کوتاه با این دو عزیز- با همان زبان انگلیسی الکنی که محاوره میکردیم- و یافتن خانواده ایتالیائی , بعنوان پانسیونی جدید , به آنجا نقل مکان کردیم. سخن کوتاه, این دو دوست گرامی, با خوشحالی وصف ناپذیری از شرایط جدید زیستیمان , سعی کردند که علاقه منرا به گردهم آئی های هفتگی شان به فرقه فکری خویش,هایری کریشنا,نیز جلب کنند. البته من دعوت اولیه شان را با صمیم قلب پذیرا شدم. نه تنها به میتینگ شان رفتم و حتی , برای "بی احترامی نکردن", تمامی مراسم مذهبی شان را نیز بجا آوردم . اما از آنجائی که من از ایران نه تنها با آتئیسم میلیتانت که با تفکری چپ گرایانه و با هواداری از مشی چریکی(در دبیرستان خوارزمی دو تا از هم کلاسی هایم دو برادر چریک فدائی خلق فرشید و فرهاد سپهری بودند) رخت سفر بسته بودم بالطبع هیچ دین و مذهبی نمیتوانست, به این سادگی ها, منرا بخود جلب کند!! هر چند دوستانم از مخالفت ایدئولوژیکی من خرسند نشدند ولی آنقدر دموکرات منش بودند که به اعتقادات من "احترام" بگذارند . با اینکه پس از ترک انگلیس دیگر از این دو دوست مهربان خبری نداشته ام , اما خاطرات آندوران همیشه در قلب و ذهنم حک شده و بخش لاینفکی از وجودم گردیدند .
باری , چهار سال بعد در آمریکا, در شهر بولدر -کلورادو, بود که, از دست قضا و حسن تصادف شیرینی, برای اولین بار به کتاب فوق الذکر 'کاستادنا' (آموزه های دون خوان: راه 'یه کی' دانش) در کتابفروشی دانشگاه برخوردم . در آندوران دانشجوی علوم سیاسی بودم و علائق من عمده تا پیرامون فلسفه سیاسی از یکطرف و دولتهای مقایسه ای آمریکای لاتین از طرف دیگر دور میزد. طبیعتا, و با توجه به داشتن دیدگاه ماتریالیستی از تاریخ , که در بالا متذکر شدم , با دیدی شک گرایانه فقط چند صفحه ای از کتاب کاستاندا را خواندم و کنار گذاردم . به جرات میتوانم بگویم که من در مورد کمترین کتابی هست که به چنین کاری دست زده باشم . معمولا تمامی کتابهائی را که بر میگزینم تا کلمه آخرش را میبلعم . و در اینجاست آن اولین ارزشی که در بالا از آن سخن گفتم. اینرا فعلا داشته باشید تا بعد , چرا که پائین تر مجددا به آن بر خواهم گشت .
,در3 سال آخر دهه 80 قرن بیستم میلادی(1987-1990) , یا بزبانی دیگر طی سالهای 1368-1365
بود که در پی بحرانی ایدئولوژیک , بخوان بن بست فکری, و پی بردن به انحرافات عقیدتی ام از مارکسیسم - لنینیسم از یک سو(که در نشریه "نه خدر" 2005-1383/2001-1379 در مصاحبه ای بدان اشاره کرده ام) و مطالعات گسترده درباب مکتب آنارشیستی از سوی دیگر مرا به این بینش دموکراتیک منشانه از تئوری انقلاب سوسیالیستی مانوس گرداند. از طرف دیگر با بحران مزمن عاطفی -احساسی نیز دست بگریبان بودم; که این خود از شکست های پی در پی روابط عاشقانه نشات میگرفت. در همین مقطع و همزمان با کسب معرفت هر چه بیشتر به اندیشه رهائیبخش فمینیستی و طبیعتا رابطه تنگاتنگ آن با رواندرمانی, به لزوم دیدن یک رانکاو نیز رسیدم . و این خود دریچه روشن دیگری شد برای قدم گذاردن بسمت و کسب سلامتی و شکوفائی احساسی-عاطفی . در این زمینه خود را مدیون رفیق کامبیز عزیزمان , که در گروه "قیام"-در کنار 3 نفر رفیق دیگر- با هم چند سالی را به مبارزه مشترک سپری کردیم , میدانم که بنوبه خود مسیر زندگی من را به طرز دلنشینی عوض گرداند. بزبانی دیگر هم آنارشیسم مرا از اندیشه های اقتدارگرایانه ای که ره به ناکجاد آباد میبرد رهانید و هم رواندرمانی (از آنجائیکه اکثریت قریب باتفاق انسانها در خانواده هائی غیرعادی و معلول- دیسفوکسیونال- بزرگ میشوند, منجمله خود من, و با بار سنگینی از رفتارهای مخرب دست بگریبانند) توانست مرا تا حدود زیادی بسمت تعادل احساسی-عاطفی کشاند و موجب قوت قلب گردد . و این همان دومین ارزشی هست که در رابطه با ترجمه مقاله حاضر میتوانم از آن سخن بگویم .
نکته آخری که در اینجا میبایست توجه خوانندگان عزیز را بدان جلب کنم همانا دو واقع غریب الوقوعی هستند که در چند سال گذشته برایم رخ داده اند : اولی در کشور پرو, که عمدتا مقیمش میباشم, و دومی در خود ایران . در مورد اول, چهار سال پیش از طریق رفیق زن عزیزی-در کالیفرنیای آمریکا- مطلع شدم که رفیق مشترک زن دیگری, از همان ایالت , که در همان سالهای بحران زای فکری- احساسی فوق الذکر افتخار آشنائی با او و همسرش و چندین رفیق دیگر را داشتم (که در ضمن سابقه هواداری از سازمان 'پیکار' را داشتند) , قرار است به پرو سفرکند و میخواست مطمئن شود که در آنزمان در پرو میباشم . پس از اطمینان حاصل کردن و تماس گرفتن خودم با این رفیق مسافر, قرار ملاقاتی را با او در لیما گذاشتم . پس از 22 سال دیدن رفیق مذکور برایم هیجان خاصی را بدنبال داشت. لازم است اضافه کنم که او و اکثر رفقای همرزمش , در پی بحران انشعاب در 'پیکار' , و پس از طرد و رد هواداریشان از 'پیکار', متاسفانه, به هواداری از "اصلاح طلبان"دوم خردادی- خاتمی- گرویده بودند!! حال مانده بودم اکنون ,بقول معروف, درچه باغی سیر میکند. باری, یعد از پایان یافتن انتظار و قرار ملاقاتمان مطلع شدم که او سفرش را از قبل - و برای دو هفته - با تور به جنگلهای آمازون (در استان 'لوره تو' -در شمال شرق پرو) برنامه ریزی کرده بوده و در راه برگشت به آمریکا فقط قصد تازه کردن دیدارمان را داشته . شاید شما ,خواننده عزیز, بتوانید حدس بزنید برای چه مقصودی "رفیق" سابق بنده به جنگلهای آمازون رفته بوده , و بدون رفتن به "ماچوپیچو", که تمامی توریستها برای دیدنش دست و پا میشکنند , آماده برگشت به سر کارش به آمریکا?!
آری , حدستان درسته : تجربه "دون خوانی" کشیدن پیوت (مواد مخدر) و یافتن "راه غریز گونه ای از عقلانیت" !! هر چند من خود در سالهای 1372-1368 / 1994-1990-در نیویورک- به تحصیل در رشته مردم شناسی مشغول بوده و "تخصصم" در مردم شناسی اقتصادی,سیاسی و عمدتا تصویری میباشد(از عکس و ویدئو استفاده میکنم) اما همزمان علاقه خاصی به "دنیای آند" *ها دارم (که ملغمه ای از شیوه تولید کشاورزی پیچیده در مناطق سخت کوهستانی و استفاده از گیاهان گوناگون -طب سنتی- توام با اسطوره های تاریخی غنی و... میباشد) ولی بهیج وجه به اوهام و خیالات ناشی از استفاده از پیوت گرایش نداشته و ندارم . طبعا, نه علاقه ای بود و نه حوصله جر و بحث کردن با دوست دیرینه ای که بزعم خودش "راهش را یافته" !! بزبانی ساده تر: مبارزه طبقاتی و نابودی سرمایه داری دیگر برای این "رفیق" سیاسی سابق ارزش خود را از دست داده و هدفش از زندگی داشتن "صلح درونی"(برای دو هفته با کشیدن پیپ و بحالت خلصه رفتن!!) و نداشتن هیچگونه "در گیری" با قدرتهای بالقوه مادی جهان حقیقی!!
* Andian world / El Mundo Andino
در مورد دوم , آشنائی ام با دو دوست مهربان و دوست داشتنی ای ست که در سفر یکسال و اندی پیش به ایران برایم رخ داد میباشد. این دو عزیز (رها و مسعود) نیز پیرو یکی از مکاتب بودائی که, بموازات و در تقابل با احکام اسلام ناب محمدی و جنایات دهشتناک ملایان در ایران, در حد محدودی - با توجه به سرکوبهای رایج علیه هر فرقه و دسته ای - رشد کرده و علاقمندی هر چند محدود ی را در بین جوانان ایجاد کرده , میباشند. این عزیزان نیز با بینش خاص خود از زندگی "روحانی" بخش خویش با ایزوله گرداندن آگاهانه خویش و دوری جستن از "سیاست" و مبارزه اجتماعی و حتی مدنی( اینکه در ایران هر گونه فعالیت صنفی نیز بلافاصله رنگ سیاسی بخود میگیرد و نمیتوان در کوچک ترین مسائل روزمره از آن دوری جست بماند!!) و صرفا با مراقبه (مدیتیشن) بدنبال فرهیختگی فردی - و بزعم این عزیزان 'گاماس- گاماس' اجتماعی- میباشند!! یکبار در گردهم آئی ای که با این عزیزان داشتم مسعود سئوال فوق العاده جالبی را مطرح کرد.رویش را کرد بمن و پرسید:" تو فکر میکنی ایده مهم تره یا زندگی" !؟ اول کمی جا خوردم ولی بلافاصله به"عمق" نظر فلسفی اش پی بردم . این بدین معنی میباشد: مهم نیست افراد مختلف, که خود از طبقات گوناگون می آیند, حامل چه ایدئولوژی خاصی میباشند بلکه مهم اینست که آنرا بکناری گذارده و به ؟خود" و "حفظ" زندگی بیاندیشید !!به زعم این عزیزان غیراز این طبیعتا شاهد خون و خونریزی خواهیم بود و این مورد تقبیح میباشد!! بدیگر سخن میبایست صرفا شاهد مرگ نداها و سهراب ها و اسید پاشی ها و....بود ....نمیبایست هیچگونه فعالیتی علیه این جنایات صورت گیرد ....فوقش اگر کسی از اونور مرزها-مثلا شاهین نجفی- شعر و ترانه ای علیه این جنایات نوشت و ضبط کرد صداش رو خوب میتوان حداکثر آنرا در فیس بوک شنید و با دوستان به اشتراک گذارد; همین و بس !! خلاصه کنم : مبارزه طبقاتی یعنی جنگ طبقاتی و این یعنی جان دادن در راه هدفی والا. اما برای این عزیزان اینگونه فعالیتهای آگاهانه حیف و میل کردن "زندگی" میباشد و نمیبایست بدان دست زد. بمانند همون دو دوست هایری کریشنای فوق الذکری که سعی داشتند مرا به راه خویش کشانند !!میبایست "کوتاه " آمد ...فقط آواز "هایری هایری کریشنا هایری..." خواند و یا بمانند این عزیزان بهتر از جانم مراقبه کرد و... همین....!! چرا که نمیخواهیم از دماغ کسی خون بیاید . نه عزیزانم .من هر چند معتقدم هر فردی همزمان با رواندرمانی و مراقبه میتواند به ارتقا فردی و وارستگی شخصی برسد ولی آن شق دیگر یعنی فعالیت اجتماعی و شرکت در مبارزه طبقاتی (با حفظ پرنسیبهای فمینیستی و ضد شونیستی و عشق به حیوانات و حفظ محیط زیست و....) بهر گونه ای و تا هر حدی را نیز لازم و ملزوم میدانم. یکی بدون دیگری یعنی در جا زدن و صحنه جامعه را برای سردمداران زر و زور خالی کردن و همیشگی گرداندن شرایط جور و ستم کنونی . این بنظر من غیر قابل قبول میباشد . با تمام عشق و محبتی که به مسعود و رها و آن دوست سوئیسی (مارگارت) و دانماارکی ام (یون) داشته و دارم , مرام من شیوه دگریست: راه پیوند زدن فردیت فرهیخته با مبارزه جمعی(کلکتیو) برای رهائی بشریت از یوغ سرمایه, دولت و مذهب !!
زنده باد زندگی ,عشق و مبارزه برای رهائی بشریت
زنده باد آزادی- زنده باد آنارشی
پیمان پایدار
(Image: Jared Rodriguez / Truthout)
در صورتی که ما هر گونه شکی میداشتیم پس از تماشای اندرسون کوپر در برنامه"60 دقیقه"(یکی از پربیننده ترین برنامه های تلویزیونی آمریکا در کانال سی. بی. اس- شامل گزارشهای مستند و مصاحبه -م) توجه آگاهانه به حال / حضور ذهن یوگا جدید میباشد -پی میبریم که ما در میان یک انقلاب حضور ذهن هستیم. این(انقلاب-م) توسط افراد مشهور، رهبران کسب و کار، سیاستمداران و ورزشکاران با آغوش باز پذیرفته شده; و توسط پزشکان، روحانیون، رواندرمان ها و نگهبانان زندان توصیه میشود . نرم افزار و پرفروش ترین کتاب مزایای مراقبه تکثیر گردیده است. " حضور ذهن" را گوگلش کنید و شما با رقم بیش از 24 میلیون بازدید کننده روبرو میشوید
In case we had any doubt after watching Anderson Cooper on
"60 Minutes," mindfulness is the new yoga - and we are in the midst of a mindfulness revolution. It's been embraced by celebrities, business leaders, politicians and athletes; and recommended by doctors, clergy, psychotherapists and prison wardens. Apps and bestselling books touting the benefits of meditation proliferate. Google "mindfulness" and you'll get over 24 million hits.
تعجب آور نیست که با شور و شوق لجام گسیخته در مورد توجه آگاهانه به حال ادعاهای اغراق آمیز و مشکلاتی که تحت الشعاع قرار میگیرند پدید آیند. جان کابات-زین، یکی از معماران انقلاب توجه آگاهانه به حال، ادعا می کند که حضور ذهن "پتانسیل آنرا دارد که جرقه جهانی یا رنسانس جهانی گردد .....که حتی رنسانس اروپا و ایتالیا را در سایه قرار دهد... [و] ممکن است در واقع تنها نویدی باشد برای نژاد انسان و سیاره مان در دویست سال آینده ".
It's not surprising that with unbridled enthusiasm about mindfulness come exaggerated claims and problems that are eclipsed. Jon Kabat-Zinn, one of the architects of the mindfulness revolution, claims mindfulness "has the potential to ignite a universal or global renaissance that . . . would put even the European and Italian Renaissance into the shade . . . [and] that may actually be the only promise the species and the planet have for making it through the next couple hundred years."
پس زدن / واکنش اجتناب ناپذیر بود. منتقدان شروع به برجسته کردن پایه های لرزان ادعاهای علمی اثرات به ظاهر معجزه آسا مراقبه('مدیتیشن') کردند . پس از بررسی 18000 مقاله علمی درمورد مراقبه، انجمن سلامت و کیفیت تحقیقات در موسسه ملی بهداشت (ان آی اچ)، یک سازمان دولتی که استانداردهای پژوهش را مدیریت میکند، در سال 2007 اعلام کرد که مطالعات آینده باید "دقیق تر" باشند .
Backlash was inevitable. Critics are beginning to highlight the shaky foundations of the scientific claims of meditation's seemingly miraculous efficacy. After reviewing 18,000 scientific articles on meditation, the Association for Health and Research Quality at the National Institutes of Health (NIH), a governmental organization that manages standards of research, declared in 2007 that future studies must be "more rigorous."
به عبارت دیگر، شواهد علمی برای سودمندی مراقبه اغراق آمیز بوده و ادعاهای مبلغان در مورد فوائد توجه آگاهانه به حال را پشتیبانی نمی کند.
بودایی ها نیز آنرا پس زده اند ، با این استدلال که رواج توجه آگاهانه به حال مراقبه را از بنیان آموزه های سنتی بودایی جدا نموده است . (تاکیدها از منست-م)
In other words, the scientific evidence for the efficacy of meditation has been overstated and does not support the claims from evangelists of mindfulness about its benefits.
Buddhists have also pushed back, arguing that the mindfulness vogue has divorced meditation from its grounding in traditional Buddhist teachings.من هم روانکاو هستم و هم دانشجوی بلند مدت - و در حال حاضر معلم - مراقبه . در طول این سالها، من شاهد ظرفیت مراقبه در افزایش آگاهی، تعمیق شفقت و پرورش عقل بوده ام. این هدیه ای بسیار بزرگ برای فرهنگ غرب به طور کل و روان درمانی به طور خاص است. اما من همچنین دیده ام که چگونه دانش جویان و معلمان مراقبه به طور یکسان با درگیری های حل نشده عاطفی و بین فردی دست و پنجه نرم میکنند که صرفا مراقبه گاهی اوقات به آنها برخورد نمیکند ، و در برخی موارد پنهان میکند. (تاکیدها از منست-م)
I'm both a psychoanalyst and a long-time student - and now a teacher - of meditation. Over the years, I've witnessed the capacity of meditation to increase awareness, deepen compassion and cultivate wisdom. This is an immense gift for Western culture in general and psychotherapy in particular. But I've also seen how students and teachers of meditation alike grapple with unresolved emotional and interpersonal conflicts that meditation by itself sometimes doesn't touch, and in some cases hides.
پژوهش جک کورن فیلد ، روانشناس و یکی از محبوب ترین معلمان بودایی در ایالات متحده آمریکا، که با نزدیک به یک صد معلم بودایی از انواع سنت ها مصاحبه کرده ، این را تائید می کند. او کشف کرد که تعداد قابل توجهی از روان درمانی برای مقابله با مسائل روانی استفاده کرده اند که مراقبه نمی تواند حل و فصل کند. "حتی بهترین مراقبه کنندگان زخم های قدیمی ای دارند برای درمان،" کورن فیلد در آوردن دارما به خانه نوشت: حق بیداری جائی که شما هستید. آنچه را که او در دیگر معلمان بودایی متوجه شد، در خود و دانش جویانش ، در بیش از 40 سال تدریس و عمل، این بود که "عمل مراقبه نمیتواند ' تمام کارها را انجام دهد'". در حالی که فوق العاده است، اغلب زخمهای دوران کودکی را دست نخورده باقی میگذارد، ترسهای ناخودآگاه, تنهائی، مراقبت نامرغوب از خود، مشکلات در محل کار، و مشکلات حل و فصل احساسی و روابط های صمیمی و نزدیک- عاشقانه. مدیتیشن می تواند زندگی ما را بگونه قدرتمندانه متحول کند. اما حتی پس از سال ها مراقبه، ما هنوز هم ممکن است با بسیاری از درگیری های مشابه و بازدارندگی هائی که قبل از شروع مراقبه گرفتارش بوده ایم دست به گریبان باشیم . ممکن است ما هنوز به آنچه که برایمان خوب نیست جذب شویم. ممکن است ما هنوز برای خود دلسوزی نداشته باشیم. ممکن است ما هنوز از رابطه صمیمی و نزدیک(عاشقانه-م) ترس داشته باشیم . ( تاکیدها از منست)
.
No comments:
Post a Comment