#Yad_e_Doust_Ensemble_گروه_یاد_دوست#
نگار خارکن (نوازنده کمانچه)، نوشین پاسدار (نوازنده عود)، نازنین پدرثانی (تنبک) و آفرین نظری (نوازنده قانون)، آواز «هاله سیفیزاده» را در این اجرا همراهی کردند.
این اجرا، به یاد زنده یاد استاد محمدرضا لطفی برگزار شد.
تهیه شده به اهتمام:
RASA muziek & Dans
Pauwstraat 13-A
3512 TG Utrecht
www.rasa.nl
و
VPRO
چشم نرگست؛ مستانه مستانه
Wim T. Schippersplein 1
1217 WD Hilversum
www.vpro.nl
اشعار:
خواهم که بر زلفت، زلفت، زلفت
هردم زنم شانه؛ هردم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی حال هر کسی
ای جان و ای جانان ما
خواهم بر ابرویت، رویت، رویت
هر دم کشم وسمه؛ هر دم کشم وسمه
ترسم که مجنون کند بسی مثل من کسی
چشم نرگست؛ دیوانه دیوانه
یک شب بیا منزل ما حل کن دو صد مشکل ما
هر که را که بخت، دیده میدهد، در رخ تو بیننده میکند
دردت بجان ما شد روح و روان ما شد
خواهم که بر رویت، رویت، رویت
هر دم زنم بوسه، هر دم زنم بوسه
ترسم که نالان کند بسی مثل من کسی
چشم نرگست؛ جانانه جانانه
***
گاه میدهد جام می به جم، گاه میزند پشت پا به غم
وان که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکند
هر گه از درش خیمه میکنم، جامه میدرم، نعره میزنم
من به حال دل گریه میکنم، دل به کار من خنده میکند
پیر می فروش از سر کرم، کارهای ارزنده میکند
هر گه از درش خیمه میکنم، ناله میکنم، نعره میزنم
گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده میکند
هر که را که بخت، دیده میدهد، بر رخ تو بیننده میکند
آن که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکند
من عاشق دیوانه ام دیوانه ام دیوانه ام
من به حال دل گریه میکنم، دل به کار من خنده میکند
***
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان (در بوستان) بیمن مرو، بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
***
دیوانه چون طغیان کند زنجیر زندان بشکند
من عاشق دیوانه ام دیوانه ام دیوانه ام
***
ای عاشقان ای عاشقان پیمانهها پر خون کنید
و ز خون دل چون لالهها رخسارهها گلگون کنید
آمد یکی آتشسوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو٬ شب را ز خود بیرون کنید
از زلف لیلی حلقهای در گردن مجنون کنید
و به کوتاهی آن لحظهی شادی که گذشت
چندین که از خم در صبوح، خون دل ما می رود
ای شاهدان بزم کین پیمانهها پر خون کنید
دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقهای بر گردن مجنون کنید
***
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
غصه هم می گذرد
تا که چشم جان گشودم شمع پنهان وجودم
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند (ای یار)
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
***
به که گویم، چه بگویم؟
که چه کرده، غم تو به ما
همه سوزم، همه دردم، به خدا، به خدا، به خدا
یار بیگانهنوازم شرح عشق جان گدازم
قصهای از سوز و سازم با تو میگویم امشب
شعله زد در تار و پودم آه جانسوزم امشب
نه اشک چشمم را بدیدی نه ناله قلبم شنیدی
تو ندانی که چه کردی به من و دل من به خدا
چه غمت از من بی دل؛ تو کجا من خسته کجا
رهسپاری بی نصیبی، بی قراری بی شکیبی، تا سحر گه ناله سر کرده
نیمه شبها در سیاهی، بی نصیبی بیپناهی، از سر کوهی گذر کرده
ای بهشت موعودم آن سیاهی من بودم
بی خبر ای سرور من میگذشتی از بر من
چو بخت من رفتی؛ مه من
چو آهوی صحرا رمیدی، ز سوی من دامن کشیدی
تو دلشکن رفتی
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
***
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
***
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
از عمر جهان و جان، شمس الحق دین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
از عالم و از آدم ، از اول و از خاتم
No comments:
Post a Comment