روزی مرد قهوهچی برای درمان بیماری زنش از معلم درخواست کرد که از شهر برایش نارنج بیاورد اما وقتی معلم بازگشت...
:در قسمتی از کتاب صوتی پوست نارنج میشنویم
خوب، آقا معلم، حالا که تو میخواهی بروی شهر، زحمت بکش یک کمی پوست نارنج برای ما بیاور.
صاحبعلی قلیان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا کنار من ایستاد که حرفهای ما را بشنود. وقتی من گفتم: روی چشم نوروش آقا. حتماً میآورم، صاحبعلی چنان خوشحال شد که انگار مادرش را سالم و سرپا میدید.
صبح روز شنبه که سر جاده از اتوبوس پیاده شدم نارنج درشتی توی کیف دستیم داشتم. از قدیم گفتهاند دم کردهی پوست نارنج برای دل درد خوب است. اما کدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند که میرفتی، سه ربع ساعت طول میکشید. قدم زنان آمدم و به ده رسیدم. اول سری به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه کتابی را که سر کلاس لازم بود، برداشتم و بیرون آمدم. صاحب خانه در حیاط جلوم را گرفت و پس از سلام و علیک گفت: خدا رحمتش کند. همه رفتنی هستیم.
آخ!.. صاحب علی بیمادر شد. طفلک صاحب علی! حالا چه کسی صبحها نان به دستمال تو خواهد بست که بیاوری سر کلاس بخوری؟
نارنج انگار در کف دستم تبدیل به سنگ شده بود و سنگینی میکرد.
پرسیدم: کی؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. دیروز خاکش کردیم.
راوی: میلاد اردوبادی
================================
کتاب صوتی 129م
No comments:
Post a Comment