به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم
ودر خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود

اگر فریاد مرغ وسایه ی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم

خسته،خسته،ازراهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه ی بازوهایت نه چشمه های تنت

بی تو خاموشم ،شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
وشهر من بیدار می شود
با غلغله ها،تردیدها،تلاشها وغلغله های مردد تلاشهایش

دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب
وغروبت مرا می سوزاند

من به دنبال سحری سرگردان می گردم

تو سخن نمی گویی من نمی شنوم
تو سکوت می کنی من فریاد می زنم
با منی ،با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم

دیگر هیچ چیز نمی خواهد، نمی تواند تسکینم بدهد

اگر فریاد مرغ و سایه ی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام

حقیقت بزرگ است ومن کوچکم، با تو بیگانه ام

فریاد مرغ را بشنو
سایه ی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه ی من
.مرا با خودت یکی کن
۱۳۳۴/۱/۲