یکی از زیبا ترین دکلمه هایی که تا به حال شنیدم
https://www.youtube.com/watch?v=nB-55F97N50
اشعار بی نظیر سید علی صالحی عزیزمان
با صدای سحر انگیزو همیشه ماندگار خسرو شکیبایی
38:27
پیمان پایدار
=======================
اين صبح، اين نسيم، اين سفرهی مُهيا شدهی سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکی شدند و يگانه. تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمديم. اول فقط يک دلْ دل بود. يک هوای نشستن و گفتن. يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده. رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم. بعد يکصدا شديم. همآواز و همبُغض و همگريه، همنَفس برای باز تا هميشه با هم بودن. برای يک قدمزدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته، برای يک خلوتِ دلْخاص، برای يک دلِ سير گريه کردن ... برای همسفر هميشهی عشق ... باران! باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشهات را نمیخواهم ... نشانی خانهات کجاست؟ ..... میدانم حالا سالهاست که ديگر هيچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری آن همه صبوری من ديدم از همان سرِ صبحِ آسوده هی بوی بال کبوتر و نایِ تازهی نعنای نورسيده میآيد پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمیدانستم ای دردت به جانِ بیقرارِ پُر گريهام پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟ راستی هيچ میدانی من در غيبت پُر سوالِ تو چقدر ترانه سرودم چقدر ستاره نشاندم چقدر نامه نوشتم که حتی يکی خط ساده هم به مقصد نرسيد؟! رسيد، اما وقتی که ديگر هيچ کسی در خاموشیِ خانه خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خويش را نمیديد ... ... حالا ديگر دير است من نامِ کوچههای بسياری را از ياد بردهام نشانی خانههای بسياری را از ياد بردهام و اسامی آسان نزديکترين کسانِ دريا را ...! راستی آيا به همين دليلِ ساده نيست که ديگر هيچ نامهای به مقصد نمیرسد؟! .... میدانم حالا سالهاست که ديگر هيچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا همه میدانند که همهی ما يک طوری غريب يک طوری ساده و دور وابستهی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقهايم. آن روز همان روز که آفتاب بالا آمده بود دفتر مشق ما هنوز خوابِ عصر جمعه را میديد. ما از اولِ کتاب و کبوتر تا ترانهی دلنشين پريا ریرا و دريا را دوست میداشتيم. ديگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پيالهی آب نخواهم گرفت ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت ديگر نه خوابِ گريه تا سحر، نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه، ديگر نه بُنبستِ باد و نه بلندای ديوارِ بیسوال ...! من، همين منِ ساده ... باور کن برای يکبار برخاستن هزارهزار بار فروافتادهام. ديگر میدانم نشانیها همه دُرُست! کوچه همان کوچهی قديمی و کاشی همان کاشیِ شبْ شکستهی هفتم، خانه همان خانه و باد که بیراه و بستر که تهی! ها ریرا، میدانم حالا میدانم همهی ما جوری غريب ادامهی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريهايم. گريه در گريه، خنده به شوق، نوش! نوش ... لاجرعهی ليالی در جمع من و اين بُغضِ بیقرار، جای تو خالی سید علی صالحی
38:27
پیمان پایدار
=======================
اين صبح، اين نسيم، اين سفرهی مُهيا شدهی سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکی شدند و يگانه. تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمديم. اول فقط يک دلْ دل بود. يک هوای نشستن و گفتن. يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده. رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم. بعد يکصدا شديم. همآواز و همبُغض و همگريه، همنَفس برای باز تا هميشه با هم بودن. برای يک قدمزدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته، برای يک خلوتِ دلْخاص، برای يک دلِ سير گريه کردن ... برای همسفر هميشهی عشق ... باران! باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشهات را نمیخواهم ... نشانی خانهات کجاست؟ ..... میدانم حالا سالهاست که ديگر هيچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری آن همه صبوری من ديدم از همان سرِ صبحِ آسوده هی بوی بال کبوتر و نایِ تازهی نعنای نورسيده میآيد پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمیدانستم ای دردت به جانِ بیقرارِ پُر گريهام پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟ راستی هيچ میدانی من در غيبت پُر سوالِ تو چقدر ترانه سرودم چقدر ستاره نشاندم چقدر نامه نوشتم که حتی يکی خط ساده هم به مقصد نرسيد؟! رسيد، اما وقتی که ديگر هيچ کسی در خاموشیِ خانه خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خويش را نمیديد ... ... حالا ديگر دير است من نامِ کوچههای بسياری را از ياد بردهام نشانی خانههای بسياری را از ياد بردهام و اسامی آسان نزديکترين کسانِ دريا را ...! راستی آيا به همين دليلِ ساده نيست که ديگر هيچ نامهای به مقصد نمیرسد؟! .... میدانم حالا سالهاست که ديگر هيچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا همه میدانند که همهی ما يک طوری غريب يک طوری ساده و دور وابستهی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقهايم. آن روز همان روز که آفتاب بالا آمده بود دفتر مشق ما هنوز خوابِ عصر جمعه را میديد. ما از اولِ کتاب و کبوتر تا ترانهی دلنشين پريا ریرا و دريا را دوست میداشتيم. ديگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پيالهی آب نخواهم گرفت ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت ديگر نه خوابِ گريه تا سحر، نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه، ديگر نه بُنبستِ باد و نه بلندای ديوارِ بیسوال ...! من، همين منِ ساده ... باور کن برای يکبار برخاستن هزارهزار بار فروافتادهام. ديگر میدانم نشانیها همه دُرُست! کوچه همان کوچهی قديمی و کاشی همان کاشیِ شبْ شکستهی هفتم، خانه همان خانه و باد که بیراه و بستر که تهی! ها ریرا، میدانم حالا میدانم همهی ما جوری غريب ادامهی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريهايم. گريه در گريه، خنده به شوق، نوش! نوش ... لاجرعهی ليالی در جمع من و اين بُغضِ بیقرار، جای تو خالی سید علی صالحی
No comments:
Post a Comment