شبانه( و شما که به سالیانی چنین دوردست...) آیدا، درخت،
خنجر و خاطره
و شما که به سالیانی چنین دوردست به دنیا آمدهاید
ــ خود اگر هنوز «دنیایی» به...
و شما که به سالیانی چنین دوردست به دنیا آمدهاید
ــ خود اگر هنوز «دنیایی» به...
جای ماندهباشد
و «کتابی» که شعرِ مرا در آن بخوانید ــ !
خفّتِ ارواحِ ما را به لعنت و دشنامی افزون مکنید
اگر مبداءِ خرابآبادی هستیم
که نامش دنیاست!
ما بسی کوشیدهایم
که چکشِ خود را
بر ناقوسها و به دیگچهها فرودآریم،
بر خروسقندیِ بچهها
و بر جمجمهی پوکِ سیاستمداری
که لباسِ رسمی بر تن آراسته باشد. ــ
ما بسی کوشیدهایم
که از دهلیزِ بیروزنِ خویش
دریچهیی به دنیا بگشاییم. ــ
ما آبستنِ امیدِ فراوان بودهایم،
دریغا که به روزگارِ ما
کودکان
مُرده به دنیا میآیند!
اگر دیگر پای رفتنِمان نیست،
باری
قلعهبانان
این حجت با ما تمام کردهاند
که اگر میخواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم
میباید با ابلیس قراری ببندیم.
□
آمدن از روی حسابی نبود و
رفتن
از روی اختیاری.
کدبانوی بیحوصله
آینه را
با غفلتی از سرِ دلسردی
بر لبِ رَف نهاد.
ما همه عَذراهای آبستنیم:
بیآنکه پستانهایمان از بهارِ سنگینِ مردی گُل دهد
زخمِ گُلمیخها که به تیشهی سنگین
ریشهی درد را در جانِ عیساهای اندُهگینِمان به فریاد آوردهاست
در خاطرههای مادرانهی ما به چرکاندر نشسته؛
و فریادِ شهیدِشان
به هنگامی که بر صلیبِ نادانیِ خلق
مصلوب میشدند؛
« ــ ای پدر، اینان را بیامرز
چرا که، خود نمیدانند
که با خود چه میکنند!»
و «کتابی» که شعرِ مرا در آن بخوانید ــ !
خفّتِ ارواحِ ما را به لعنت و دشنامی افزون مکنید
اگر مبداءِ خرابآبادی هستیم
که نامش دنیاست!
ما بسی کوشیدهایم
که چکشِ خود را
بر ناقوسها و به دیگچهها فرودآریم،
بر خروسقندیِ بچهها
و بر جمجمهی پوکِ سیاستمداری
که لباسِ رسمی بر تن آراسته باشد. ــ
ما بسی کوشیدهایم
که از دهلیزِ بیروزنِ خویش
دریچهیی به دنیا بگشاییم. ــ
ما آبستنِ امیدِ فراوان بودهایم،
دریغا که به روزگارِ ما
کودکان
مُرده به دنیا میآیند!
اگر دیگر پای رفتنِمان نیست،
باری
قلعهبانان
این حجت با ما تمام کردهاند
که اگر میخواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم
میباید با ابلیس قراری ببندیم.
□
آمدن از روی حسابی نبود و
رفتن
از روی اختیاری.
کدبانوی بیحوصله
آینه را
با غفلتی از سرِ دلسردی
بر لبِ رَف نهاد.
ما همه عَذراهای آبستنیم:
بیآنکه پستانهایمان از بهارِ سنگینِ مردی گُل دهد
زخمِ گُلمیخها که به تیشهی سنگین
ریشهی درد را در جانِ عیساهای اندُهگینِمان به فریاد آوردهاست
در خاطرههای مادرانهی ما به چرکاندر نشسته؛
و فریادِ شهیدِشان
به هنگامی که بر صلیبِ نادانیِ خلق
مصلوب میشدند؛
« ــ ای پدر، اینان را بیامرز
چرا که، خود نمیدانند
که با خود چه میکنند!»
شاعر فقید و بزرگ احمد شاملو
No comments:
Post a Comment