نقدی بر هابرماس
بازگشتی بی شکوه به اوهام چپ سنتی
بازگشتی بی شکوه به اوهام چپ سنتی
به نقل از نشریه تئوریک و سیاسی گروه قیام
سال دوازدهم شماره یک تابستان 1368
نوشته ای از رفیق بابک (*)
سال دوازدهم شماره یک تابستان 1368
نوشته ای از رفیق بابک (*)
قسمت سوم
برای قسمت اول این مقاله رجوع کنید به 6 ماه می و قسمت دوم 12 ام
*************************************
بیگانگی و فتیشیسم کالائی
هابرماس مقولات بیگانگی و شیئی شدن (6) را در اندیشه لوکاچ آماج حملات خود قرار میدهد . در اینجا نیز هابرماس معتقد است که لوکاچ در حمله به سرمایه داری تند رفته و نتوانسته است سره را از ناسره باز شناسد.هابرماس معتقد است که لوکاچ به اشتباه تمام عرصه های حیات انسان مدرن را بیگانه از وی و مسلط بر او دانسته و فتیشیسم کالائی را در عمل منطق جامعه مدرن خوانده است. ببینیم خود لوکاچ مسئله را به چه ترتیب مطرح مینماید .
لوکاچ با تکیه بر نقد مارکس به فتیشیسم کالائی ,حاکمیت اشیا را بر انسانها مورد حمله قرار میدهد . وی خاطر نشان میسازد که تنزل انسانها و ذهنیات و توانائیهایشان به سطح اشیا ,لازمه اقتصاد کالائیست . قانون ارزش با زدودن کیفیات کارهای متفاوت انسانها و تنزل همه اشکال فعالیت بشری به کار اجتماعا لازم ,هویت و خود بودگی افراد را از ایشان سلب مینماید . تبدیل انسانها به کمیات متفاوتی از ارزش مبادله (کار اجتماعا لازم) مبنای لازم جهت بسط و توسعه اشکال دیگر روابط شی گونه فی مابین انسانها را نیز فراهم مینماید. حقوق ,دولت ,علم و فلسفه کانت ,در اندیشه لوکاچ,در زمره این روابط شی گونه قرار میگیرند .
فتیشیسم کالائی و نقد بر آن در اندیشه لوکاچ با بحث وبر در مورد خرد ابزارگونه و تنزل پیوندهای انسانی به روابط حسابگرانه و قابل کنترل و پیش بینی, ترکیب میشود. وی می کوشد که مبنای خرد ابزارگونه فوق را در فتیشیسم کالائی جستجو نماید و نقد مارکس را به کل نظام سرمایه داری اعم از اقتصاد و سیاست و حقوق و فرهنگ تعمیم دهد. مثلا بوروکراسی که فرم یا شکل خالص انجام امور, بدون توجه به محتوای مشخص این امور می باشد ,در واقع, شکل دیگری از جدائی نیروی کار از شخصیت و هویت کارگر و محتوای مشخص کار وی است . به همان ترتیب که کارگر مجبورست نیروی کار خود, یعنی توانیها و استعدادهایش را بدیگری بفروشد و کنترلی بر تحقق آن نداشته باشد, بوروکراسی هم امور عامه مردم را از کنترل ایشان خارج می نماید و بدست عده ای محدود میسپارد . این عده نیز علاقه و توجه خاصی به محتوای اموری ندارند که بدانها اشتغال دارند. امور عمومی بصورت امر خصوصی(شغل) اشخاص متجلی می شود. در حقوق نیز, جنبه دیگری از فتیشیسم کالائی خودنمائی می کند. در اینجا نیز پیوندهای کنکرت افراد بصورت روابط متحجر حقوقی تبلور میابند. روابطی که در قالب قوانین و مقررات حیاتی مستقل از انسانها و بیگانه از ایشان (7) یافته اند.
فتیشیسم و تنزل انسانها به سطح اشیا از نقطه نظر فکری نیز فلسفه و علم متناظر با خود را بوجود میآورد. فلسفه کانت و علم در مفهوم پوزیتیویستی آن در نظر لوکاچ بیانگر این برخورد منفعل به جهان و انسان میباشد . فلسفه کانت ,جهان خارج را تابع قوانین تغییر ناپذیری میداند که به زعم وی در حیطه ضرورت قرار دارند . در تقابل با این حیطه ,دنیای درون شخص است که در بر گیرنده عرصه آزادی میباشد.(8) در نتیجه,انسان در جهان خارج چاره ای بجز تسلیم شدن در مقابل عامل عینی ندارد.علم نیز در مفهوم پوزیتیویستی به همین فلسفه تکیه مینماید و داده و فاکت را دارای هستی قائم بذات میپندارد و انسان را در مقابل آن زبون و ناچیز می انگارد .
بنابراین سرنوشت انسان در جامعه سرمایه داری تفاوتی با سرنوشت کارگر در کارخانه ندارد. به همان ترتیب که کارگر از محصول کار و روند کار خود بیگانه گشته و امکان دخالت در سرنوشت خویش را از دست داده است,دیگر انسانها و روابطشان نیز به اشیا بی جانی تبدیل شده اند که بیگانه از ایشان میباشند . شعور انسان هم به تعبیر لوکاچ گرفتارهمین بیگانگی و شی گونگی گشته و خود را از موضوع تحقیق خویش جدا و مستقل میپندارد. مثلا کارگر در نظر اقتصاددان یکی از عوامل تولید است,نه یک انسان شبیه خود وی. در پندار وی تفاوت ماهوی بین کارگر و دیگر عوامل تولید وجود ندارد و مانند این عوامل شیئیت قابل کنترل و دستکاری .
لوکاچ معتقد است که تنها طبقه کارگر توانائی غلبه بر این شیوه نگرش را در بطن خویش میپروراند . تنها طبقه کارگر است که هم موضوع تحقیق و هم محقق ,هم موضوع کار و هم فاعل میباشد .وی از آنجا که خود خالق آن جهانی است که بعدا در مقابلش بصورت شیئی قد علم میکند,توانائی غلبه بر این پندار دوگانگی و درک انسانیت نهفته در ورای این اشیا را داراست. انقلاب, دریدن این پرده پندار و باز یافتن انسانیت در ورای توهم شیئیت است . بحث زیر مسئله را روشنتر میکند .
گفتیم که سرمایه دار, مدیر و اقتصاددان, کارگر را نه بعنوان یک انسان بلکه صرفا بعنوان "مالک نیروی کار" در نظر میگیرند . نیروی کار کالائیست مثل همه کالاهای دیگر که بایستی ,در خدمت ارزش افزائی سرمایه, مورد بهره برداری قرار گیرد .ولی از طرف دیگر این کالا عبارتست از توانائیها و استعدادهای یک انسان واقعی و زنده. این انسان در شرایط حاکمیت سرمایه ناچار شده است که توانائیهای خویش را, کالائی مثل دیگر کالاها ,یعنی شیئی جداشدنی بیانگارد و گمان نماید که میتواند "آنرا" بدیگری بفروشد .حال ,خودآگاهی پرولتاریا , در عین حال مترادف با وقوف وی بدین امر میگردد که شیئیت کالا چیزی, جز انسانیت خود وی نمیباشد . بدیگر سخن برای پرولتاریا آگاهی به ماهیت کالا مترادف با خودآگاهی و دریدن پرده پنداریست که وی را از جهان پیرامونش جدا کرده است(9) . سخن کوتاه لوکاچ معتقد است که برای پرولتاریا خودآگاهی همان آگاهیست و شناخت جهان مستقل از وقوف به خویشتن نمیباشد . تمام اشکال دیگر تفکر یعنی آنهائی که شناخت را از خودآگاهی جدا میکند شعور شیئی شده و بیگانه را تصویر مینمایند .
نقد هابرماس بر لوکاچ اینست که وی تحجر روابط انسانها را در قالب ضوابط و مقررات و قوانین و غیره , ذاتی جامعه سرمایه داری میداند و تنزل انسانها را به سطح اشیا دراین مناسبات, امری اجتناب ناپذیر قلمداد مینماید . هابرماس بر خلاف لوکاچ معتقد است که ضوابط, مقرارت و قوانین حقوقی نه فقط بیانگر شیئیت یافتن روابط و پیوندهای انسانی نمیباشد بلکه حد اعلای رشد و تکامل اجتماعی و اخلاقی و فرهنگی بشر را نشان میدهند . ارزیابی هابرماس از بحث لوکاچ اینست که نقد وی, یعنی لوکاچ, یک نقد رمانتیک و عقب گرا بر جامعه مدرن میباشد . نقدی که خواستار بازگشت به جامعه ماقبل مدرن است . جامعه ای که در آن عرصه های مختلف حیات اجتماعی هنوز از یکدیگر تمایز نیافته بودند و در نتیجه تنظیم روابط و پیوندهای انسانی نیز محتاج به مقررات و موازین و هنجارهای اخلاقی و حقوقی مجرد نبودند . حال آنکه جامعه مدرن با تمایز بخشیدن به عرصه های مختلف, ضرورت مقررات و موازین مجرد اخلاقی و حقوقی را نیز مطرح مینماید . نفی این موازین و مقررات و هنجارها, بدون بازگشت به آغوش همان جامعه همگون و تمایز نیافته قدیم امکان ناپذیر است .مخلص کلام آنکه ,کوشش در جهت نفی اقتصاد کالائی ,سیاست جدا از زندگی خصوصی و حقوق و اخلاق انتزاعی, کوششی است رمانتیک,عقب گرا و در نهایت ارتجاعی .
نقد هابرماس بر لوکاچ, در واقع ترکیبی است از نقد وی بر مارکس و وبر. لوکاچ از یک سو فتیشیسم کالائی و مسخ انسانیت را که در اقتصاد کالائی و جامعه مدنی بوقوع میپیوندد مورد انتقاد قرار داده و از سوی دیگر خرد ابزارگونه و تنزل انسان را به سطح وسیله ای در دست دیگر انسانها,بعنوان عارضه مدرنیته ارزیابی نموده بود . جای پای مارکس در بحث نخست و وبر در مورد دوم بوضوح قابل رویت است و به همین دلیل نیز نقد هابرماس بر مارکس و وبر به طریق اولی در مورد لوکاچ مصداق پیدا میکند . البته منظور نظر هابرماس در اصل لوکاچ نیست و وی در دنباله بحث خود مکتب فرانکفورت و گل سرسبد آن,مارکوزه ,را آماج حملات خود قرار میدهد. منتها خود مارکوزه هم موضوع اصلی انتقاد هابرماس نمی باشد . وی در واقع معتقد است که هرگونه اندیشه و عمل انقلابی در ماهیت خود توتالیتر,عقب گرا و نهایتا ارتجاعی است . به همین جهت هم خود را رفرمیستی رادیکال میخواند و از انقلاب و انقلابی گریزان است .
ادامه دارد: پیمان پایدار
****************************
(*) رفیق بابک بنیانگذار گروه سابق 'قیام' بوده است (1994- 1980) .فلسفه غالب بر گروه "مارکسیسم آزادیخواهانه" بود (ضدیت شدید با چپ سنتی , پیرو بینش سیستماتیک از مارکس - بدون تقسیم بندی نوشتاری او به مارکس جوان و "پخته ", آنگونه که بغلط آلتوسر مدعی آن بود!!) و در ضمن حامی اندیشه های نوین متفکرین ضد استالینی چون اریک فروم -از مکتب فرانکفورت- و ....نیز هم . من خوشوقتی آشنائی و رفاقت با رفیق بابک را در سالهای اقامت مشترکمان بین سالهای 1986تا 1994 در لوس آنجلس , سانفرانسیسکو و نیویورک داشتم . با گروه قیام نیز بمدت دو سال1990تا 1992 (که من از آن بعنوان دوران گذار یاد میکنم -همانطور که قبلا در همین صفحه گفته ام) همکاری داشتم. با موضع گیری قاطع و سمتگیری آنارشیستی من ,طبعا دوران ماه عسل ایدئولوژیک فی مابین شکراب شد و هر کدام به راه مجزا خویش رفتیم. باری, مقاله حاضر یکی از نوشته های رفیق میباشد .از آنجائی که بحثهای مطرح شده در آن ,بنظر من, کماکان تازه میباشند وعمدتا به ارتقا مبارزات ایدئولوژیک کمک میکند, تصمیم به بازتکثیرآن در اینجا گرفتم. امیدوارم مورد پسند خوانندگان واقع گردد
پیمان پایدار
*********************
توضیحات
*********************
توضیحات
(6) (*)"Reification"مفهوم
در بیان لوکاچ و پس از او در مکتب فرانکفورت ,مترادف با شیئی انگاشتن انسانها و روابط ایشان دانسته شده است . هابرماس این مفهوم را دقیق نمیداند و معتقد است که بایستی آنرا صرفا به معنای تسلط یک نوع از عقلانیت بر دیگر اشکال خرد تلقی نمود . بهرحال ره ای فیکیشن(*) در مفهوم نخست را ما به پندار شیئیت و برخورد شیئی ترجمه کرده ایم . در ادبیات فارسی واژه "چیزی" نیز بکار برده شده است . مثل این شعر مولوی که دقیقا مفهوم مورد نظر را ادا میکند :
از چیزی خود بگذر ای چیز, به ناچیز کاین چیز نه پرده ست؟ نه ما پرده درائیم؟
از چیزی خود بگذر ای چیز, به ناچیز کاین چیز نه پرده ست؟ نه ما پرده درائیم؟
ولی از آنجا که واژه شیئی بیشتر متداول شده ,ما نیز از همین لغت استفاده کرده ایم . البته ابژه(**) را نیز به شی ترجمه کرده اند و مثلا شیئیت شبح وار را ترجمه اسپکترال ابژوکتیویتی(***) دانسته اند .
(**)Object & (***)Spectral Objectivity
با توجه به اینکه مقصود لوکاچ, ترکیب مقولات مارکسی از قبیل فتیشیسم و شیئیت شبح وار کالا و برخورد شیئی با مقولات وبری از قبیل خرد ابزارگونه و امثالهم میباشد, تداخل دو مفهوم فوق اجتناب ناپذیر میگردد . بنابراین در نوشته حاضر مقوله ابژکتیفیکیشن(*) را بعنوان مترادف با مقوله ره ای فیکیشن بکار برده ایم . با این وجود اگر در جائی از نوشته ادای مقصود با واژه های فوق امکانپذیر نبوده است از عباراتی مثل "تحجر روابط انسانها در قالب ضوابط و مقررات و..." استفاده کرده ایم و مفهوم را فدای لغت ننموده ایم .(*)Objectification
(7)مراجعه شود به کتاب لوکاچ , تاریخ و آگاهی طبقاتی ,ترجمه ایتالیائی, صفحه های 128 و 129.
Gyorgy Lukacs,Storia e coscienza di classe,Milano,1978
(8) رجوع شود به کتاب لوکاچ, همان منبع فوق, صفحه 162
(9)رجوع شود به کتاب لوکاچ, همان منبع فوق, صفحه 222
(8) رجوع شود به کتاب لوکاچ, همان منبع فوق, صفحه 162
(9)رجوع شود به کتاب لوکاچ, همان منبع فوق, صفحه 222
No comments:
Post a Comment