سگی که مرا شرمندهء خود کرد - ماجرای محبت سگی(*) بی پناه در شیراز ـaebadi.blogfa.com
خلاصه مطلب : گرمای تابستان شیراز خورشید را از آسمان بر سرم فرو می ریخت . به خانه ای که تنها در آن زندگی می کردم بر می گشتم با چند قرص نان و اندکی کالباس و خیار شور در دست. سگی سیاه و خسته و سنگ خورده و ضرب دیده در سایهء اندکی که چراغ برق به او میداد ایستاده بود و نفس نفس زنان با وحشت مرا می دید که از دور نزدیکش می شدم . چشمش را به چشمم دوخت . احساس کردم با نگاهش می گوید تو دیگر نزن .. مطمئن بودم از دست کسانی که او را به جرم سگ بودن به سنگ بسته بودند به کوچهء خلوت ما پناه آورده بود . مهربانانه نزدیکش شدم . دوستی را در قدمهایم دید و نگریخت . هر دو گرسنه بودیم . تکه ای کالباس را در آوردم و میهمانش کردم . چند لحظه ای نگاهم کرد. مردد بود از دیدن انسانیت در وجود یک انسان . ناباورانه به دندان گرفت و خورد . و باز قطعه ای دیگر . یک لقمه خودم و یک لقمه برای سگ زخمی و لاغر و سیاه . غذایمان که تمام شد نوازشش کردم و براه افتادم. همقدمم شد. با فاصله ای که شاید به حرمت من نگاه داشته بود. تا در خانه همراهی ام کرد. دلم نیامد تشنه رهایش کنم. در را باز نگه داشتم تا درون حیاط خانه بیاید . کاسه ای آب آوردم و مقابلش نهادم. نوشیدنش روزهای تشنگی ام در سلول انفرادی ام را برایم زنده می کرد که گاه حتی در حسرت یک جرعه آب گرم بودم . سپاسگزارانه نگاهم کرد و گوشه ای زیر سایهء دیوار نشست. چند ساعتی گذشت . هوا رو به خنکی می رفت و کوچه شلوغتر شده بود. جایی برای نگهداری اش نداشتم . در را باز کردم و گفتم که برو . بی هیچ شکایتی بیرون رفت . با نگاهم تا مسافتی بدرقه اش کردم. ناگهان ایستاد . برگشت و نگاهم کرد . به سمتم دوید . انگار که چیزی را جا گذاشته بود. چند قدم مانده به من ایستاد و به چشمانم خیره شد. احساس کردم می خواست حرفی را بزند که هنگام رفتنش فراموش کرده بود بگوید . در چشمانش می خواندم که داشت صادقانه به من می گفت از تو ممنونم . نشستم و دستم را بسویش دراز کردم . نزدیکم آمد و با بینی اش دستم را بویید و نوازش کرد . و بعد با شتاب دور شد و رفت . و دیگر ندیدمش .. از آنروز چندین سال گذشته است و من هنوز شرمندهء محبت و قدرشناسی آن سگ سیاه و خسته و بی پناهم . اخلاصی که به عمرم در هیچ انسانی ندیده ام .
********************
(*)من خود نیز دو سگ مهربون دارم . یکی ده سال و نیمشه, نر واز نژاد 'چاو چاو'ه(شکل و شمایلش مخلوطی از شیر هست و خرس)!! دیگری ماده هست, دو سال و نیمشه و از نژاد 'آمریکن استنفورد' میباشد(با هم آمیزی این نژاد با 'بول سگ' انگلیسی نژاد پیت بول بدنیا میاد) ! این داستان کوتاه رو با تمامی وجودم حس کردم. بنظر من بعد از کتاب بهترین دوست انسان بدون شک سگ است !! وقتی از یکروز سخت و طاقت فرسا میآیی خونه او با تکون دادن دمش و با صدای خاص, شباهت به زوزه اش, از خوشحالی در پوستش نمی گنجه و تو با کمی نوازش و پاسخ دادن مهربونی اش تمامی خستگی ت در میره!! از بوسه ها و لیسیدنهای پیاپی اش دیگه نگو و نپرس که خود داستانی جداگانه ست . دست آخر, هر وقت هم که نگران و ناراحت باشی او نیز در کنارت با غم تو شریک میشه و زانوی غم بغل میگیره. در یک کلام ,بهتر از این نمیشه .
از نویسنده داستان فوق بینهایت سپاسگزارم ..
زنده باد عشق بی شیله پیله حیوانات- ننگ و نفرت نثار کسانی که به آنان ظلم میکنند
پیمان پایدار
از نویسنده داستان فوق بینهایت سپاسگزارم ..
زنده باد عشق بی شیله پیله حیوانات- ننگ و نفرت نثار کسانی که به آنان ظلم میکنند
پیمان پایدار
No comments:
Post a Comment