چشم هایم ته نشین شده اند
در فنجان نیمه خورده قهوه و خط خطی های
که پیوند می خورَد با ساعتی که تخت خوابیده
...
در کافه ای مه گرفته
در سو سو ی نارنجی سیگار هایی که نخ می دهند
به کبریت های نیمه افروخته
و جیر جیرک هایی که بر مچم ضرب گرفته اند
روی میز خم شده بر چهارپا
نمی دانم میدانی یا نه
بی تو حتی باد درد وزیدن می گیرد
و پنجره ی بی پرده ویار تنهایی
به تلاطم می کشد روزهای بغض شده ام را پاییز
و درد می زاید صندلی خالی روبه رویم !!!
فرناز فرید
No comments:
Post a Comment