از دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخنها می توانم گفت
... غم نان اگر بگذارد
نغمه در نغمه در افکنده
ای مسح مادر،ای خورشید
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد
رنگها در رنگها دویده
از رنگین کمان بهاری تو
که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است
نقش ها می توانم زد
غم نان اگر بگذارد
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که تویی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد
احمد شاملو
کودکان توامان آغوش خویش
سخنها می توانم گفت
... غم نان اگر بگذارد
نغمه در نغمه در افکنده
ای مسح مادر،ای خورشید
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد
رنگها در رنگها دویده
از رنگین کمان بهاری تو
که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است
نقش ها می توانم زد
غم نان اگر بگذارد
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که تویی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد
احمد شاملو
No comments:
Post a Comment