آنها هشت نفر بودند - در سوگ معدنچیان طبس
علی مهدی زاده، محمود عابد، جواد باقرزاده، رمضان رضوانی، اسماعیل رحیمیان، ابوالفضل خوری و رسول غلامی.
خبر ریزش معدن در طبس و کشته شدن هشت کارگر را میخوانم و عکسهای بازماندهها را میبینم. صورتهای سیاه و خطوط متراکم شدهی آن. بغض و غم و درد و بیچارگی در برابر مصیبت. با کلاههای ایمنی بی فایده. با قرارداد پیمانکاری، دو شیفت کاری در روز و فقط و فقط چهارصد هزار تومان حقوق ماهانه. حداقل حقوق تامین اجتماعی! در عمق سیصد متری زمین.
دوستی نوشته است جایی : «همیشه ایران که بودم، توی این حساب کتاب ساده مشکل داشتم: این که من با یک روز تدریس خصوصی میتوانستم حقوق ماهانه ی یک کارگر ساختمانی یا کارگر معدن را به دست بیاورم. یک جای این سیستم اقتصادی-سیاسی-فرهنگی باید اشکال میداشت. حالا وضع ام بدتر است: این خبر را میخوانم، و به عکس زل میزنم. چیزی درونم بغض میکند و عق میزند، اما حتی خودم را شایسته ی گریستن و تاثر نمیدانم. در عین حال باز مقایسه میکنم، با کارگری که اینجا با یک روز کاری همین قدر حقوق میگیرد. درست است، خرج اش به یورو است، اما به یورو بود: حالا آن کارگری که به ریال میگیرد هم عملن به یورو خرج میکند.»
عکسهای بازماندهها را نگاه میکنم. همان بیچارگان در برابر مصیبت، ناظرین بیرون کشیده شدن جسدهای دوستانشان از زیر آوار. همانهایی که احتمالا دیروزش، در اندک استراحتهای میان آن دو شیفت کذای کاری، چایی میخوردند و حرف میزدند و کمی کمتر میکردند سختی روزگار را برای هم. حالا فردا هم باید بروند باز سر «کار»، باز هم با قرارداد پیمانکاری، باز هم با فقط و فقط چهارصد هزار تومان حقوق ماهانه، باز هم در دو شیفت کاری و در اعماق سیصد متری زمین و اینبار، بدون آن هشت همکار حالا دیگر بیجان شده.
میمانم چه بگویم که وقیحانه نباشد در برابر مصیبت...
http://ehsan63.blogspot.de/ 2012/12/blog-post.html
علی مهدی زاده، محمود عابد، جواد باقرزاده، رمضان رضوانی، اسماعیل رحیمیان، ابوالفضل خوری و رسول غلامی.
خبر ریزش معدن در طبس و کشته شدن هشت کارگر را میخوانم و عکسهای بازماندهها را میبینم. صورتهای سیاه و خطوط متراکم شدهی آن. بغض و غم و درد و بیچارگی در برابر مصیبت. با کلاههای ایمنی بی فایده. با قرارداد پیمانکاری، دو شیفت کاری در روز و فقط و فقط چهارصد هزار تومان حقوق ماهانه. حداقل حقوق تامین اجتماعی! در عمق سیصد متری زمین.
دوستی نوشته است جایی : «همیشه ایران که بودم، توی این حساب کتاب ساده مشکل داشتم: این که من با یک روز تدریس خصوصی میتوانستم حقوق ماهانه ی یک کارگر ساختمانی یا کارگر معدن را به دست بیاورم. یک جای این سیستم اقتصادی-سیاسی-فرهنگی باید اشکال میداشت. حالا وضع ام بدتر است: این خبر را میخوانم، و به عکس زل میزنم. چیزی درونم بغض میکند و عق میزند، اما حتی خودم را شایسته ی گریستن و تاثر نمیدانم. در عین حال باز مقایسه میکنم، با کارگری که اینجا با یک روز کاری همین قدر حقوق میگیرد. درست است، خرج اش به یورو است، اما به یورو بود: حالا آن کارگری که به ریال میگیرد هم عملن به یورو خرج میکند.»
عکسهای بازماندهها را نگاه میکنم. همان بیچارگان در برابر مصیبت، ناظرین بیرون کشیده شدن جسدهای دوستانشان از زیر آوار. همانهایی که احتمالا دیروزش، در اندک استراحتهای میان آن دو شیفت کذای کاری، چایی میخوردند و حرف میزدند و کمی کمتر میکردند سختی روزگار را برای هم. حالا فردا هم باید بروند باز سر «کار»، باز هم با قرارداد پیمانکاری، باز هم با فقط و فقط چهارصد هزار تومان حقوق ماهانه، باز هم در دو شیفت کاری و در اعماق سیصد متری زمین و اینبار، بدون آن هشت همکار حالا دیگر بیجان شده.
میمانم چه بگویم که وقیحانه نباشد در برابر مصیبت...
http://ehsan63.blogspot.de/
No comments:
Post a Comment