(یک احساس نوشته قدیمی و تکراری)ما از دهه ی شصتیم... دهه ی تردید
نفیسه جعفر نژاد
*************************
همان هایی که هرچه بود را از کودکی به ما خوراندند.. به ما تزریق کردند همه ی اعتقادات مذهبی را
و ما حفظ میکردیم کتاب دینی را.. و چقدر پر از سوال بودیم پر از علامتهای تعجب بزرگ
... پر از ندانستن هایی که گاه گیجمان میکرد.
همان هایی که که باید از خدا میترسیدیم...
به ما یاد دادند از خدا بترسیم و نماز بخوانیم و ما خدا را موجودی ترسناک فرض کرده بودیم که منتظر است روزی نمازمان را نخوانیم و آنوقت ما را سوسک کند...
ما همان نسلی هستیم که توی مدرسه زنگ اجباری نماز داشتیم و همه به زور توی صف های نمازی که بوی جورابش بیشتر از خدا حس میشد قرار میگرفتیم...
ما نسل زوریم.. نسل خفه کردن احساسات.. نسل ساکت باش.. تو حرف نزن
نسل سوال هایی که بزرگ تر از دهانمان بود و قورتشان میدادیم....
و چقدر پر بودیم از عذاب وجدان ... آنروزهای گرم تابستان که روزه هایمان را با آبی خنک باز میکردیم و بعد دقیقه ای صدبار خود را لعنت میکردیم که چرا این چنین گناه کردیم
ما همان هایی هستیم که مهم ترین اطلاعاتمان را زنگهای تفریح از دوستانمان یواشکی فهمیدیم...
که چگونه شد که به دنیا آمدیم...
که چرا مادرمان گاهی نمازش را یواشکی نمیخواند
که چرا پدر پنچ شنبه ها با مادر مهربان تر است؟
ما نسل یواشکی نفس کشیدنیم... یواشکی خوابیدن.. یواشکی خوردن... ناگهانی مردن..
ما دهه ی شصتیم .. کودک که بودیم.. همه چیز را باید به اجبار می پذیرفتیم.. میگفتند بزرگ شوی می فهمی.
حالا بزگ شده ایم و پر از تردیدیم.. که اصلا کجای زندگیمان غلط بود که اینچنین امروز نالانیم..
ما همان نسلی هستیم که هنوزم مجبوریم بی خودی بپذیریم.. بی خودی لبخند بزنیم.. بی خودی خفه شویم...
ما نسل خفه شدنیم... کودک که بودیم نمیدانستیم و ساکت می شدیم
امروز میدانیم و ساکتمان کرده اند و چقدر درد دارد که بدانی و نگذارند برانی...
ما نسل تردیدیم.. آنقدر که اینروزها به وجود تو هم شک داریم.. به تو که کجای این همه ظلم و دروغ و ریا بیداری؟
به تو که اصلا هستی؟ بوده ای؟
کجایی.....
ما نسل افراط و تفریطیم...
همین.************************
همان هایی که هرچه بود را از کودکی به ما خوراندند.. به ما تزریق کردند همه ی اعتقادات مذهبی را
و ما حفظ میکردیم کتاب دینی را.. و چقدر پر از سوال بودیم پر از علامتهای تعجب بزرگ
... پر از ندانستن هایی که گاه گیجمان میکرد.
همان هایی که که باید از خدا میترسیدیم...
به ما یاد دادند از خدا بترسیم و نماز بخوانیم و ما خدا را موجودی ترسناک فرض کرده بودیم که منتظر است روزی نمازمان را نخوانیم و آنوقت ما را سوسک کند...
ما همان نسلی هستیم که توی مدرسه زنگ اجباری نماز داشتیم و همه به زور توی صف های نمازی که بوی جورابش بیشتر از خدا حس میشد قرار میگرفتیم...
ما نسل زوریم.. نسل خفه کردن احساسات.. نسل ساکت باش.. تو حرف نزن
نسل سوال هایی که بزرگ تر از دهانمان بود و قورتشان میدادیم....
و چقدر پر بودیم از عذاب وجدان ... آنروزهای گرم تابستان که روزه هایمان را با آبی خنک باز میکردیم و بعد دقیقه ای صدبار خود را لعنت میکردیم که چرا این چنین گناه کردیم
ما همان هایی هستیم که مهم ترین اطلاعاتمان را زنگهای تفریح از دوستانمان یواشکی فهمیدیم...
که چگونه شد که به دنیا آمدیم...
که چرا مادرمان گاهی نمازش را یواشکی نمیخواند
که چرا پدر پنچ شنبه ها با مادر مهربان تر است؟
ما نسل یواشکی نفس کشیدنیم... یواشکی خوابیدن.. یواشکی خوردن... ناگهانی مردن..
ما دهه ی شصتیم .. کودک که بودیم.. همه چیز را باید به اجبار می پذیرفتیم.. میگفتند بزرگ شوی می فهمی.
حالا بزگ شده ایم و پر از تردیدیم.. که اصلا کجای زندگیمان غلط بود که اینچنین امروز نالانیم..
ما همان نسلی هستیم که هنوزم مجبوریم بی خودی بپذیریم.. بی خودی لبخند بزنیم.. بی خودی خفه شویم...
ما نسل خفه شدنیم... کودک که بودیم نمیدانستیم و ساکت می شدیم
امروز میدانیم و ساکتمان کرده اند و چقدر درد دارد که بدانی و نگذارند برانی...
ما نسل تردیدیم.. آنقدر که اینروزها به وجود تو هم شک داریم.. به تو که کجای این همه ظلم و دروغ و ریا بیداری؟
به تو که اصلا هستی؟ بوده ای؟
کجایی.....
ما نسل افراط و تفریطیم...
همین.************************
No comments:
Post a Comment