گاهی وقتها به قدری توی لحظه های زندگی گم میشیم
که حتی خودمونو یادمون میره...
گاهی وقتها یادمون میره که کی هستیم و
کجا میریم...
گاهی از موفقیت دیگران حرف میزنیم و ته
دلمون بهشون حسودی می کنیم
و بعضی وقتها هم میگیم:
که چرا فلانی که اینهمه خودشو به این در و اون در می زنه به جایی
نمیرسه...
خوندن نامه من شاید مسیر زندگی تون رو
تغییر نده
اما در نحوه نگرش شما به اطرافیان تاثیر می ذاره..
هیچ وقت خاطره طلائیِ حضورم در فرهنگسرا
رو که به عنوان یک کارگر ساده خدمت می کردم از ذهنم فراموش نمیکنم
روزهایی که تمام امیدم پایان ساعت پر مشغله کاری و سراسیمه رفتن به خونه
واسه دیدن مادرم بود...
اصلا نمیتونستم که تصور کنم که یک روز
نبینمش و نبوسمش...
هیچ وقت حسابش دستم نبود که چن وقته
زمینگیر شده
ولی همیشه از خدا می خواستم که این لذت
تموم نشه و این روزها ادامه داشته باشه...!!
خودم نمیدونم گاهی فکر میکنم اگه منم
مثل خیلی از آدمها پولدار بودم
شاید این آدم نبودم م مادرم و می ذاشتم اسایشگاه سالمندان یا زبونم لال غلط
های دیگه...
اما فقر برای من بزرگترین ثروت بود....
گاهی بضی از بچه ها و یا کارمندا به شوخی یا جدی می گفتن:
اخه بد بخت.اینم شده زندگی که واسه خودت درست کردی!؟
با مسئول فرهنگ سرا صحبت کن
اون اتاقِ زیر شیروونی رو تمیز کن مادرتو بیار اونجا!!
آخه ارزش داره تموم حقوقتو بدی واسه اجاره خونه اونم یه پیر زن
علیل..!
با این حرفا بغض تو گلوم می ترکید اما در جایگاهی نبودم که بهشون بگم،
خفه..
بالاخره خورشید اون روزهای طلائی افول کرد...
اون شب وقتی آخرین لقمه رو براش گرفتم
لبخند زد و دستمو بوسید و گذاشت رو قلبش و گفت:
دخترم ناهید جان،
من ازت راضیم خدا هم از تو راضی باشه...
پس اندازِ زیادی نداشتم
و طبق معمول والدین هنر جوها شرمندم کردن و یه ختم ساده و آبرومندانه
گرفتن.
سالها از اون ماجرا گذشت و من تمامِ آرزوم شاد کردن دل بینوایان
بود.
وظیفه اصلی من تمیز کردن ادوات موسیقی بود
و اساتید امر به من یاد داده بودن که چه طوری بتونم پیانو ها را گرد گیری
کنم
بدون اینکه ساز از کوک خارج بشه
کار سختی بود اما با چنان عشق وعلاقه ای این کارو انجام می
دادم
که هیچ کس از کارم ایراد نگیره
بی اختیار در پی سالهای متمادی گوشم با صدای نتها و تمرین هنر جوها آشنا
شده بود
و همین موضوع علاقه منو به پیانو بیشتر و بیشتر کرد
دیگه شدت علاقه من به پیانو به حدی رسیده بود که بعد از آخرین کلاس تمرین
و تعطیلی آموزشگاه، می رفتم سر وقت پیانو و آروم آروم شاسی هارو فشار
میدادم
همیشه این ترسو داشتم که اگه به اساتید بگم من پیانو دوست دارم
شاید منو در شآن شاگردی ندونن یا باعث بشه از سر ترحم به من یاد
بدن
برای همین سعی کردم با گوش کردن و نواختن به تمرینم ادامه
بدم.
شاید وقتی اسم جواد معروفی رو بشنوی یاد پیانو بیافتی
ولی من قبل از پیانو یاد انسانیت و شخصیتش می افتم
خدار رحمتش کنه
یه برنامه گذاشته بود واسه حمایت از کوکان سرطانی
اومده بود فرهنگسرای ما تا علاوه بر اجرای برنامه
وضعیت تدریس پیانو رو هم از نزدیک ببینه
چنتا از بهترین هنراموزان هم قطعاتی نواختن و استاد هم ایراد اونارو
گرفت
خدایا عجب جسارتی داشتم!!
آخر برنامه بود که گفتم استاد اجازه دارم؟
تموم مسئولان و بچه ها داشتن به من نگاه می کردن که می خوام چکار
کنم؟
استاد گفت: بگو دخترم سراپا گوشم
گفتم می خوام پیانو بزنم!
همه زدن زیر خنده ،جز استاد معروفی..
گفت نمیدونم چرا می خندید..کجای این حرف خنده داشت؟؟
تو اون لحظه به مادرم فکر می کردم و حرفای اخر عمرش!
نشستم پشت پیانو و شروع کردم به نواختن!!!
"خوابهای طلائی" یکی از زیباترین ساخته های استاد معروفی- و بدون
نت
قطعه تموم شد و استاد بلند شد و برای من دست زد وگفت:
دخترم، این اثر ساخته منه
ولی هیچ وقت شنیدن اون اینقدر روی من تاثیر نذاشت...
و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد گفت:
بی اختیار یاد مادرم افتادم!...
تموم اساتید شگفت زده شده بودن
استاد منو به دفتر دعوت کرد
و وقتی جریان زندگی ، مادر و نحوه آموختن پیانو رو براش تعریف
کردم
فقط می گریست........
استاد معروفی پیانو خودش رو به من اهدا کرد...
و من تا آخر عمر ایشان شاگرد افتخاریش بودم...
تصمیم گرفتم پیانو رو به خانه سالمندان مورد حمایت ایشان ببرم
و جهت شاد نمودن این عزیزان بکار بگیرم
حالا که بزرگ شدم می فهمم بزرگ شدن یعنی چی!
وقتی زندگی آدمهای موفق رو می شنوم
می فهمم تمامشان یه نقطه مثبت تو زندگیشون داشتن که شاید هیچ وقت برای
انجام اون فکر نکردن
مرحوم معروفی می گفت:
بدست آوردن ثروت تو زندگی خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می
کنی
ولی برای انسان بودن باید بهای سنگینی بپردازی...
از خیلی از شاگردهام پولی دریافت نمی کنم
و خیلی ها میگن خانم پارسا ،
ما حاظریم میلیون ها تومن به شما بپردازیم تا فرزندمون پیش شما شاگردی
کنه...
نه فقط برای یاد گرفتن پیانو
برای اینکه نت زندگی رو به بچه یاد می دی بزنن!
پدر ومادر جواهراتی گرانبها هستن که نباید با بی توجهی خودمون رو از دعای
خیرشون بی نصیب کنیم
هنوز هم جمعه ها میرم خونه سالمندان و برای شادی والدینی که بچه هاشون رها
شون کردن پیانو می زنم...
و هر وقت خوابهای طلائیِ استاد معروفی رو می زنم
مادرم رو تو خواب می بینم که باز هم داره برای من دعا می
کنه..!
هیچ بارانی رد پای خوبان را از کوچه خاطراتمان نخواهد شست!
ناهید پارسا سی ام مهر ماه 1390
|
No comments:
Post a Comment