… در آثار صادق چوبك و غلامحسين ساعدی زن موجودی است ژنده پوش غرق در كثافت و مشغول به كارهای پست. اگر گه گاه زنی از قماشی ديگر در قصه های آن ها آفتابی شود يا آنقدر عبورش در مسير داستان زود گذر است كه رد پایی از خود نمی گذارد، يا آنقدر كم رنگ طراحی شده است كه بر ذهن خواننده اثری ندارد. زن در اسب چوبی اثر چوبك و زنان در آرامش در حضور ديگران نوشتهٌ ساعدی از اين مقوله اند.
ولی اجازه بدهيد كه در ابتدا نظری به مدل مكرر شدهٌ زن در داستان های اين دو بيافكنيم: شخصيت هایی كه ساعدی در زنبورك خانه ترسيم كرده است همه در نكبت و فقر كامل در آلونكی واقع در جنوب شهر زندگی می كنند. دو زن از افراد اين خانواده، كه دو خواهرند و شاهد به شوهر رفتن خواهر سوم، اين نكبت و فقر را به گفتار و پندارشان هم گسترش داده اند – هر دو بد دهنند و سبك مغز.
دو زنی كه چوبك در دو قصهٌ گور كن ها و چرا دريا طوفانی شده بود آورده است دو زن تيره بخت و دستمالی شده و بينوایی هستند كه برای ادامه دادن به اين زندگی غمبار دست به كشتن نوزادان حرامزاده شان می زنند – يكی كودك را به موج دريا می سپارد و ديگری او را زنده به گور می كند.
صادق چوبك و غلامحسين ساعدی هر دو گوشهٌ چشمی به فاحشه خانه دارند، هر دو قصه هایی نوشته اند كه در آن محيط می گذرد و معروفترين آن ها داستان زير چراغ قرمز چوبك است و سایه به سایهٌ ساعدی. چكيده ای كه از خواندن اين داستان ها به ياد می ماند چندان بيش ازمعلوماتی نيست كه از مراجعه به با من به شهرنو بياييد حكيم الهی به دست می آيد.
فاحشه خانهٌ چوبك با فاحشه خانهٌ ساعدی اين تفاوت عمده را دارد كه در اولی به چند روسپی بر می خوريم، كه به نظر قابل قبولتر می آيد و در دو می فقط با يكی رو به رو هستيم (دلبر خانم) كه به مصداق «قحبهٌ پير چه كند كه توبه نكند» با بالا رفتن سن از اين كهنترين پيشهٌ دنيوی دست كشيده است و شيره و ترياك معتادين را فراهم می آورد.
جز فاحشگی مشاغل ديگری كه اين دو نويسنده برای زنان مناسب ديده اند گدایی و دله دزدی و مرده شویی است. خانم بزرگ ساعدی گداست و از راه صدقه زندگی می كند، سلطنت چوبك به فكر ربودن پيراهن زرشكی و نيمداری از همكارش كلثوم است كه او هم چون او در قبرستانی مرده ها را غسل می دهد.
هم چوبك و هم ساعدی داستان های متعددی دارند كه هيچ زنی در آن نقشی بازی نمی كند و چند داستان كه زن ها در آن حكم سياهی لشكر را دارند و اشاره ای به آن ها رفت.
اگر اين دو نفر زنان را مدام در ادبار ديده اند و سرگرم مشاغل حقير، جلال آل احمد نكبت هر دو را حفظ كرده است اما تعدد شغل آن دو را برای زنان قائل نيست. از نظر او زن تنها يك مشغله دارد و آن حسرت شوهر كشيدن و در صورت يافتن اين كيميا به هر قيمت به حفظش كمر بستن است.
صورتی كه آل احمد از زن عرضه می كند به احتمال بسيار قوی از روی محيط خانوادگيش عكسبرداری شده است. زنی كه در داستان سمنو پزان برای ر هایی از شر هووی جوان به جادو و جنبل وقت می گذراند می تواند مادر بيسوادش باشد و آن كه در زن زيادی به كنيزی مردی كه عقدش كرده است از صميم دل تن داده است تا چون مال بد او را بیخ ريش پدر و مادرش نچسباند، خواهر چادريش.
در حكاياتی مثل لاك صورتی ، بچهٌ مردم ، جشن فرخنده هم با چنين زنانی طرفيم. زنانی جاهل و برده صفت كه نويسنده تحقيرشان می كند تا بزرگوارانه برايشان دل بسوزاند. در لاك صورتی هاجر را می بينيم كه بعد از هزار استخاره شيشهٌ لاكی را برای زينت انگشتانش می خرد و به همين علت زير مشت و لگد شوهر می افتد و بالأخره رنگ ناخن ها را به ضرب نوك موچين می تراشد و ته ماندهٌ شيشه را در چاهكی خالی می كند تا اگر خدا بخواهد مورد عفو شوهر قرار گيرد. راوی بچهٌ مردم زنی است كه شوهرش چشم ديد فرزندی را كه او از ازدواج اول دارد ندارد و زن برای آنكه شوهر را از دست ندهد كودكش را در شلوغی بازار گم و گور می كند و به سرعت به خانه بر می گردد تا خيال مردش را آسوده كند. در جشن فرخنده باز با همان مادر وخواهر جاودانه روبه رو هستيم كه هميشه در آشپزخانه منزل دارند و مشغول جان كردی كندنند تا آقا بخورد و باد گلو تحويل دهد.
خانم نزهت الدوله از ميان داستان های صاحب زن اين نويسنده تنها استثنا بر قانون كلی آل احمدی است، چون نزهت الدوله قرار است زنی باشد مرفه كه به آراستگی سر و رويش اهميت می دهد و نيازی ندارد كه عمر را در مطبخ بگذراند. البته بايد بلافاصله اضافه كنم كه او هم، مثل ديگر زنان آل احمد، فكر و ذكرش يافتن شوهر است.
مگر ممكن است زنی جز اين فكر و ذكری داشته باشد؟ منتهی اگر طاعت از دست نيايد گنهی بايد كرد كه مورد نزهت الدوله است و گناهش اين بس كه به سلمانی می رود و صورتش را ماساژ می دهد.
اما داستان خانم نزهت الدوله به قدری داستان نا موفقی است كه من شخصاً با همهٌ اكراهی كه از آن زنان دود اجاق خورده و فرمانبردار و شوهر پرست مورد علاقهٌ آل احمد دارم، ترجيح می دادم او به وصف همان قالب بسنده می كرد و ديگران را به حال خود می گذاشت. ضعف های داستانی خانم نزهت الدوله فزون و فراوان است، من به ذكر چند تایی قناعت می كنم. يكی اينكه نويسندهٌ اين حكايت حتی اطلاعات ابتدایی لازم را از نوع زندگی چنين زنی ندارد و به خود هم زحمت پرس و جو و جست و جو را نداده است و قصه پر از اشتبا هات فاحش و مسخره است. ديگر اينكه چون قلم آل احمد از طنز به كلی بی بهره است و قصدش از نوشتن اين داستان هجو شخصيتی چون نزهت الدوله است از عهدهٌ كار بر نيامده است. و بالأخره اينكه نفرت آشكار داستان نويس از موجودی كه وصف می كند به قدری شديد است كه در ذهن خواننده كمانه می كند و به خود نويسنده بر می گردد.
اين داستان با تمام كژی ها و كاستی هايش برای اثبات يك نكته داستان مفيدی است و آن اينكه آل احمد نه فقط زنان سمنو پزان ، زن زيادی ، لاك صورتی و غيره را مدل تصوير زن در قصه نويسی قرار داده است بلكه اصولاً چنين زنی را مدل زن در زندگی می داند. اين فكر بعد از خواندن جشن فرخنده كاملاً تقويت می شود، چون آن قصه در ثنای پدر آخوند بد دهنی است كه غيرتش اجازه نمی دهد زنش را، كه هر روز از او فحش و ناسزا می شنود، به جشنی ببرد كه به مناسبت كشف حجاب ترتيب يافته است. در نتيجه دختر سرهنگی را، كه البته جلف است، دو ساعته صيغه می كند تا نوا ميس عيال و والدهٌ آقا مصطفی محفوظ بماند – بگذريم از اينكه صيغه كردن دختر سرهنگ رضا شاهی به صورتی كه در قصه آمده است به كلی غير قابل قبول به نظر می رسد.
از عجايب اينكه هر چه از نويسندگان پيشگام در قصه نويسی دور می شويم و به زمان حاضر نزديك، تصوير زن در داستان ها كمرنگتر و بی شكلتر می شود. حتی زنان نويسنده ای كه پا به عرصهٌ اين هنر گذاشته اند زن برجسته ای خلق نكرده اند.
گلی ترقی، يكی از خانم هایی كه می نويسد، معمولاً به صيغهٌ اول شخص مفرد و از زبان مرد حرف می زند. در يكی از قصه هايش كه زنی مطرح است بی اطلاعی نويسنده از فيزيونومی زن خواننده را متحير می سازد. زن مورد بحث حامله است و در حال زاييدن. اما در فواصل دو درد – كه در ضمن با ضرب و آهنگ درد های واقعی زايمان نمی خواند – سخنرانی های طولانی ايدئولوژيك می كند. آن هایی از ميان ما كه سعادت زادن فرزندی را داشته اند می دانند كه اين عمل محيرالعقول از زنی كه در حال وضع حمل است مطلقاً بر نمی آيد. شايد به همين دليل، وقتی قهرمان داستان ترقی بر تخت بيمارستان، و تا آنجا كه حافظه ام ياری می كند، در وسط يكی از همان داد سخن ها، چشم از جهان می بندد، كمترين احساس ترحمی ايجاد نمی كند چون احساس غالب تعجب و تحير از آن همه بند بازی است. من شخصاً دلم می خواهد اين قصه درس عبرتی باشد برای مادران آينده، كه در حين زايمان نفس را به سخن بیهوده حرام نكنند!
يكی ديگر از خانم های نويسنده، سيمين دانشور، بيشتر زن هایی كه خلق كرده است گویی فقط می سوزند و می سازند. صبورند و تحمل می كنند، حرفشان را زير لبی می زنند و بغضشان را فرو می خورند. حتی زری راوی داستان پر فروش سووشون، آفريده شده است كه از يوسف شوهرش قهرمانی بسازد نه آنكه خود كسی باشد. در اين باره بی آنكه خواسته باشم حكمی صادر كنم بی اختيار به اين فكر می افتم كه وجود آل احمد در كنار سيمين دانشور در نحوهٌ ديد دانشور از زن بی تأثير نبوده است.
به ديگر نويسندگان بپردازيم و تصوير كمرنگی كه از زنان داده اند:
در كار های بهرام صادقی و جمال ميرصادقی هيچ زنی به جزييات وصف نشده است. زن در داستان های اين دو نه صورت مشخصی دارد و نه فكر معينی. احمد محمود هم در ساختن و پرداختن زنان نيروی چندانی هدر نداده است، چون از ميان داستان كوتاهش فقط بار زنی را به دوش می كشد و از بين رمان بلندش فاقد زن است.
به طور خلاصه هنوز در ادب معاصر ايران نمونه های وطنی آنا كارنينا، مادام بواری، ليدی چترلی، دختر عمو بت و اسكارلت اُ هارا زاده نشده اند. يعنی زن هایی كه علی رغم نيكی يا بديشان، هوشمندی يا بی خرديشان، زشتی يا زيباييشان، خوشبختی يا سیه روزيشان وجود دارند، واقعيند و در باور خواننده می گنجند و از اين رو شخصيتی بارزند. اما برای آنكه تصور نفرماييد كه نثر ما از شخصيت های ماندگار و با پوست و گوشت و خون به كلی تهی است، چند نمونهٌ زنده و زيبای زن را برای حسن ختام گفتار نگه داشته ام.
ولی قبل ازاينكه به آن ها برسم لازم می دانم چند كلمه در بارهٌ آثار محمود دولت آبادی به عرضتان برسانم. دولت آبادی را هم به سادگی می توان از جمله نويسندگانی به شمار آورد كه فقط با يك نوع زن آشناست و از يك دريچه زن را می نگرد، چون زن های داستان های او هم متحد الشكل وبدون استثنا د هاتيان بی بضاعت و زحتمكشی هستند كه در روستا های بی آب و علف استان خراسان روز را شب و شب را روز می كنند. اما زنان او، با همهٌ تشابهی كه به يكديگر دارند، جدا جدا و تك تك موجودند، شخصيت های قابل قبول و معتبری هستند كه نبودشان خلأیی عميق در بافت قصه ايجاد می كند كه به هيچ وجه پر كردنی نيست.
در مورد دولت آبادی تكراری بودن تصوير زن نيست كه مورد سؤال قرار می گيرد، برداشت دولت آبادی از نيكی و بدی زن است كه سؤال بر می انگيزد. عفت و عصمت زن آنچنان نزد اين نويسنده ارج دارد كه هر زنی كه ساخته است و از اين راه منحرف شده است بلا پشت بلا بر سرش باريده است. از نظر او هيچ زنی كه عاشق پيشه، سبك رفتار يا بازيگوش باشد نمی تواند عاقبت به خير از آب درآيد. اين اعتقاد چنان در دولت آبادی ريشه دارد كه موضوع حفظ ناموس يا جزیی اساسی از كل داستان است و يا تم اصلی قصه. آثاری چون با شبيرو، اوسنهٌ بابا سبحان ، در خم چنبر ، كليدر از مقولهٌ اولند و سفر ، هجرت سليمان ، مرد از مقولهٌ دوم.
و اما زنانی كه من سه بُعدی و جاندار و واقعی ديده ام، در كار های محمد علی جمال زاده و صادق هدايت يافته ام.
اين هر دو نويسنده را می توان نويسندگان عصرشان نا ميد. مقصودم از اين حرف اين است كه اين دو زمان خود را چنان با وفاداری و دقت در داستان هاشان منعكس كرده اند كه آثارشان برای تحقيقات جامعه شناسی و زبان شناسی دوران هم منابعی غنی است. خواننده از ورای حكايات اين دو داستانسرا نه فقط تهران 60 يا 70 سال قبل را می بيند بلكه زبان محاورهٌ مردم آن را هم می شنود.
آنچه كار اين دو هنرمند را از هم مشخص و مجزا می سازد اين است كه جمال زاده آينه وار به باز تاباندن اجتماعش قناعت می كند و هدايت آن را با تيز بينی انتقادی می نگرد و بعد در آينه می نمايد.
سه زن از ميان شخصيت های پرداختهٌ جمال زاده را خدمتتان معرفی می كنم. دو نفر از آن ها در راه آب نامه آمده اند و سومی در صحرای محشر.
اول زن خان كه خود جمال زاده چنين به قلم ترسيمش كرده است.
»اما خانم خانم ها سكينه ملقب به عزت الملوك. ايشان خانمی هستند كبريتی شكل. يعنی باريك و دراز و زرد و استخوانی. تا به حال پنج بار به شوهر رفته اند و هر بار بيوه شده اند. اشخاص بد زبان می گويند خانم سر شوهرهای خود را خورده اند، ولی نفرين به زبان بد. پس از وفات همسر نمرهٌ پنج، كه از خوانين سمنان بوده است [ايشان] به طهران آمده اند. ولنگار ها می گويند خانم ضمناً از تك پرانی هم مضايقه ندارند (گناه به گردن آن كس كه می گويد) …[به هر حال] سركار عصمت پناهی با همهٌ زنی يكی از بابا های محله به شمار می روند«.
در طول داستان می بينيم كه عمده ترين مشغلهٌ فكری زن خان گرد آوری ربح پول هایی است كه به قول خودش به «معامله» داده است. سكينه ملقب به عزت الملوك و معروف به زن خان برای بردن بيشترين بهره از سرمایه ای كه دارد از هيچ كاری روگردان نيست. گاه از غمزه و جذبهٌ زنانه اش استفاده می كند، گاه به تهديد ودعوا طلبش را وصول می كند و گاه – اگر لازم باشد – كار را به رسوایی وجنجال هم می كشاند. لازم به تذكر نيست كه حضرت علیه برای در رفتن از زير بار پرداخت بدهی هايش هم تمام اين شگرد ها را به كار می برد.
وصف زن خان فقط در چند صفحهٌ كتاب آمده است و فقط دو گفتگوی كامل او در راه آب نامه ثبت است، اما از طريق همين چند صفحه و چند كلام خواننده آنچه را كه لازم است در بارهٌ او بداند می داند. رفتارش و كردارش، نحوهٌ سخن گفتن و راه رفتنش، دليل خضوع و خشوع به خرج دادنش و علت قيل و قال به پا كردنش را تعقيب می كند. عزت الملوك دوست داشتنی نيست اما زنی است واقعی كه وجود خارجی دارد و اگر در كتاب نمی آمد فضای محله ای كه جمال زاده به شرحش نشسته است دگرگون می شد و بی لطف.
ربابه سلطان همسر نانوای محل است. زن خانهٌ ساده و افتاده ای است كه طی هشت نه سال شوهر داری هفت هشت شكم زاييده است كه سه تا را از دست داده و به بزرگ كردن باقی فرزندان عمر را سپری می كند. نيم اين عمر وقف لعن و طعن به جگرگوشه هاست و نيم ديگر صرف ناز ونوازش نور ديدگان. قسمتی را از زبان خود نويسنده نقل می كنم. اول مهر و محبت ها:
« [ربابه سلطان] قربان صدقهٌ يكی يكی نورچشمان می رود، بلا گردانشان می شود. درد و بلايشان را به جان می خرد. پسر ها را شاهزاده پسر و سكينه را ماه تابان می خواند. قربان چشم های بادامی عباس و صورت قرص قمر سكينه می رود. تصدق قد شمشاد اصغری و مو های گلابتون نجفی می شود. چشم بد را از لب و دندان بقیه دور می خواهد و در ميان اين هير و وير كيسهٌ اسپند را از بیخ ديوار بر می دارد و به كوری چشم حسود و حاسد … اسپند و كندر دود می كند….[و در آخر كار] شش دانه خيار چنبر به درازی و كلفتی دستهٌ تبر … به دست يك يك بچه هايش می دهد و می گويد: ننه جان بخور كه نوش جانت باشد،گوشت رانت باشد، مغز استخوانت باشد. جایی برود كه بلا نرود …» و الی آخر.
واژگان ربابه سلطان در خشم گرفتن هم چون در اظهار محبت كردن رنگين است. باز از زبان خود نويسنده بشنويد:
[ربابه سلطان] همانطور كه گوشت می كوبد صدايش بلند است كه آخر ای اصغری خير نديده پس چرا اين خاك انداز را نمی آوری اين آشغال ها را جمع كنی؟ می خواهی بلند بشوم خرد و خميرت بكنم؟ عباسی جوان مرگ شده مگر صد بار نگفتم اين بچه را بازی بده كه خودش را اينطور به كثافت نكشد؟ من كه زبانم مو در آورد. آخر ببين چطور خودش را به گل و شاش و لجن كشيده است و تو تخم سگ همانجا ايستاده ای بربر نگاه می كنی. اگربلند شوم با همين دسته هاون چنان تو مغزت بكوبم كه مخت بيايد تو دهنت. آخر ای سكينه! ای قطامهٌ گيس بريده! از بس به تو چشم سفيد گفتم با اين سماور بازی نكن و گوش نكردی دارم ديوانه می شوم و می ترسم اگر دستم به تو برسد تكه بزرگت همانا گوشت باشد. اين پدر سوخته پرويز چرا اينقدر عر می زند. ننه الهی آكله بگيری، الهی داغت به جگرمن بماند. حالا اين نجفی تخم شراب هم ديگر حرف مرا نمی شنود و درست و حسابی مرا دست انداخته دهن كجی برايم می كند. الهی آن چشم های هيزت بابا غوری بشود، ای كاش جگرم بالا آمده بود و تو را نزاييده بودم. ننه الهی چادر عزات را به سر كنم، الهی رو آب مرده شور خانه ببينمت. الهی به خاك گرم بيفتی. صد بار گفتم اين ورپريده را آرام كن كه اينقدر جيغ نكشد. مگر كری مگر خری. الهی داغت به دلم بشينه، الهی زمين گير بشوی. عباسی خدا ذليلت كند باز تو صندوقخانه پی چی می گردی، الهی كارد به آن شكمت بخورد كه تو ولدالزنا سيری نمی دانی چيست. الهی ميرغضب هر دو دستت را از بیخ ببرد و به دروازهٌ شهر آويزان كند. سكينه تو ديگر از جان من چه می خواهی؟ چرا اينقدر ننه ننه می كنی؟ ننه و كوفت كاری، ننه و زقنبوت، نه و زرنا، ننه و چمچارهٌ مرگ. اگر دستم بند نبود تنت را مثل ذغال سياه می كردم …»
جایی كه در كتاب به ربابه سلطان اختصاص داه شده است حتی تنگ تر از محلی است كه زن خان اشغال كرده است. ربابه را هرگز خواننده در گذر نمی بيند، اما صدايش را همراه تمام ا هالی از بام تا شام می شنود – و از طريق اين صداست كه خواننده با ربابه آشنا می شود. صدایی كه نمی تواند از آن هيچ كس جز ربابه باشد.
و بالأخره معصومهٌ شيرازی. معصومه در آغاز در فصلی از كتاب صحرای محشر جمال زاده ظاهر شد و عنوان اين فصل هم فقیه و روسپی بود، ولی از آنجا كه اين قسمت مؤثرترين بخش كتاب بود بعد ها نويسنده آن را به صورت كتابی مستقل منتشر كرد با اسم معصومهٌ شيرازی.
اسرافيل در صورش د ميده است و روز رستاخيز آغاز شده است. مردگان همه از قبر برخاسته اند و در مقابل دادگاه عدل الهی به صف ايستاده اند.
معصومه يكی از اين گناهكاران است كه با لحنی ساده و بی تكلف با خدا حرف می زند و از سير و پياز زندگيش می گويد. رشتهٌ سخنش فقط چند بار با های يا هویی از طرف باری تعالی قطع می شود و باز ادامه می يابد. گاه خود معصومه در گفتارش پرانتزی باز می كند و به ذات ازلی يادآور می شود كه : «خدايا، زبونم لال اگه تو خودت يكبار بچه انداخته بودی هيچ وقت راضی نمی شدی كه من ظرف اون هيجده ماه سه تا بچه بندازم. به خدایی خودت قسم هر دفعه مرگو به چشم ديدم. خاك بر دهنم، اما پروردگارا تو كه زن نيستی كه اين چيزا رو بفهمی«.وقتی اعترافات معصومه به انتها می رسد خواننده او را مجسمهٌ بی گناهی می بيند – بكر و پاكيزه چون اولين برفدانهٌ زمستانی. خدای جمال زاده هم به اندازهٌ خوانندهٌ او از خود شعور نشان می دهد و معصومه را روانهٌ بهشت می كند؛ واكنش خدای خمينی در اين ميان چه باشد، فقط خدا داناست!
و اما هدايت:
من شخصاً معتقدم كه زن های هدايت از مرد هايش بهتر ترسيم شده اند، در خلق آن ها دقت و وسواس بيشتری به كار رفته است. شايد يكی از دلايل اين مسئله اين باشد كه صادق هدايت كمبود های جامعه را در زنان آشكارتر می بيند و احساسات ضد اسلا می اش – كه از ديد هيچ خوانندهٌ آثارش پنهان نمی ماند – بلندگویی بهتر از زن برای ابراز پيدا نمی كند.
صادق هدايت در داستان هایی چون طلب آمرزش ، محلل ، چادر به بهترين وجه جنبه های در عين حال مسخره و ترسناك مذهب را به رشتهٌ كلام كشيده است و اين موفقيت را از طريق وصف زنان به دست آورده است.
هدايت زن ها را می شناسد و با احساس های پيچيده و ضد و نقيضشان مأنوس است. از اين روست كه زن های ساخته و پرداختهٌ قلم او فقط نقش ديوار نيستند كه بی هيچ كشش و كوششی بنشينند و شاهد ماجرا ها باشند. طبيعی است كه عكس العمل هر زن تابشی است از شخصيت او در داستان، و از آنجا كه زن ها در زندگی واقعی هم همه يكسان عمل نمی كنند، در حكايات هدايت هم رفتارشان يكنواخت نيست. زن های هدايت می توانند حسود باشند، عاشق شوند، كينه به دل بگيرند، حسابگری بدانند، در فقر به سر برند يا به پول برسند – چنانكه بايد.
صادق هدايت از جهل و تيره روزی زن دوران خودش به خوبی آگاه است ولی برای نمايش آن لزو می نمی بيند كه مدام فضایی آكنده از نو ميدی و نكبت بسازد تا خواننده را متوجه فشار جامعه بكند. زرين كلاه، قهرمان داستان زنی كه مردش را گم كرده بود، با آنكه می داند مردی را كه دوست داشته از دست داده است، با آنكه زياده جوان و بی تجربه است، وبا آنكه پشت و پناهی ندارد به هيچ وجه در آخر داستان پر و بال شكسته و از دنيا بريده به نظر نمی آيد. زندگی علویه خانم، در قصه ای به همين نام، از زندگی سگ بدتر است، اما اين سبب نمی شود كه علویه از پس ديگر شخصيت های داستان برنيايد. و در بارهٌ همين علویه خانم است كه می خواهم چند كلا می بگويم.
هدايت او را در اوايل داستان چنين رسم می كند:
»زن چاقی كه مو های وز كرده و پلك های متورم و صورت پر كك مك وپستان های درشت آويزانی داشت، پول ها را به دقت جمع می كرد. چادر سياه شرنده ای، مثل پرده زنبوری، بر سرش بند بود، رو بنده اش را پشت سر انداخته بود، اَرخالق سنبوسهٌ كهنهٌ گل كاسنی به تنش، چارقد آغبانو بر سرش، شلوار دبيت حاجی علی اكبری به پايش بود. يك شليتهٌ دندان موشی هم روی آن موج می زد و مچ پاهای كلفتش از توی ارسی جير پيدا بود. ولی چادرش از عقب غرقاب گل بود و اين گل تا مغز سرش شتك زده بود«.
اين صورت ظاهر علویه است. به صفات باطنش به تدريج و در طول قصه بر می خوريم. خواننده با او در راه سفری به مشهد آشنا می شود، همراه جمعی مسافر كم پول ديگر كه سوار گاری به قصد زيارت راهی شده اند. اما علویه زائر نيست – سفر می كند تا نانش را در بياورد. چند نفری هم وردست دارد (يك مرد، دو زن و دو كودك) كه آن ها را برای سركيسه كردن همسفران و ساكنين د هاتی كه توقفگاه گاری است، تربيت كرده است. به جوانی كه شال و عمامهٌ سبز بسته پرده داری ياد داده است تا با نمايش مجلس يزيد و اسرای كربلا اشكی از تماشاگران بگيرد و يك شاهی صناری تلكه شان كند.
تا آخر داستان هم روشن نمی شود كه وردست ها با علویه چه نسبتی دارند، چون علویه خانم در بارهٌ رابطه اش با اين جمع علی الدوام دروغ می گويد: زن ها را گاه دخترانش می خواند و گاه خواهرانش، جوان سيد نما را به تناوب پسرش و دامادش، بچه ها را بعضی اوقات نوه هايش و اوقات ديگر يتيم هایی كه او محض ثواب نان می دهد.
اين گروه هر كه هستند و هر نسبتی كه با او دارند زندگيشان بر محور علویه خانم می گردد. علویه از همهٌ آن ها استفاده ای را كه لازم است می كند وهيچ كس را بدون جايگزين به حساب نمی آورد. اما برای ديگران علویه بی بديل است و جانشينی ندارد. اين زن تنها يك سلاح دارد: زبان تيزی كه گاه از شمشير براتر است. البته اين زبان گزنده گاه و بی گاه كار هم دست صاحبش می دهد اما باز همين زبان است كه مفری ديگر برويش می گشايد….
علویه خانم شخصيتی است برجسته كه در ذهن خواننده برای هميشه حك می شود و می ماند…
متن برگرفته از سخنرانی مهشید امیرشاهی است که به دعوت «انجمن متخصصین» در آوریل 1989 در سنخوزه آمریکا ایراد شد.
منبع: نشریه ایرانشناسی ـ شماره 48 ـ زمستان 1379
No comments:
Post a Comment