بار دگر شعری زیبا از شاملوی عزیز و فقیدمان
اشک رازی ست
لب خند رازی ست
عشق رازی ست
...
اشکِ آن شب لب خندِ عشق ام بود.
◘
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی ...
من دردِ مشترک ام
مرا فریاد کن!
◘
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نام ات به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه هایِ تو را در یافته ام
با لبان ات برایِ همه لب ها سخن گفته ام
و دست های ات با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام
برایِ خاطرِ زنده گان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده گانِ این سال
عاشق ترین زنده گان بوده اند.
◘
دست ات را به من بده
دست هایِ تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سانِ ابر که با توفان
به سانِ علف که با صحرا
به سانِ باران که با دریا
به سانِ پرنده که با بهار
به سانِ درخت که با جنگل سخن می گوید.
زیرا که من
ریشه هایِ تو را دریافته ام
زیرا که صدایِ من
با صدایِ تو آشناست.
______________________________
.
No comments:
Post a Comment