کمون پاريس و ايدهی دولت ميخائيل الکساندرويچ باکونين ترجمهی مجتبی گلمحمدی - نخستين انتشار در 1871
اين اثر، مانند تمام آثار منتشرشدهی من، که حجم زيادی از آنها در کار نبوده است، برآمدی از رخدادهاست. اين ادامهی طبيعی نامههايی به يک مرد فرانسوی (سپتامبر 1870) من است، که در آن من تمايز ساده امّا دردناک پيشبينی و پيشگويی مصيبتهای وخيمی را پيش کشيده بودم که اينک بر فرانسه و کلّ جهان متمدّن نازل شدهاند، و تنها چارهی آنها انقلاب اجتماعی است.
قصد من اينک اثبات لزوم چنين انقلابی است. من تحوّل تاريخی جامعه و جريان رويدادهای کنونی پيش چشم ما در اروپا را مرور خواهم کرد. بدينسان همهی آنانی که بهراستی تشنهی حقيقتاند میتوانند آن را بپذيرند و اصول فلسفی و اهداف عملی نهفته در دل اين انقلاب اجتماعی را علناً و آشکارا اعلام کنند.
من میدانم که اين رسالت خودخواسته ساده نيست. من اگر هرگونه انگيزهی شخصی در برعهدهگرفتن آن داشتم چهبسا بايد گستاخ خوانده میشدم. بگذاريد خوانندهام را خاطرجمع کنم، من هيچ چنين انگيزهای ندارم. من يک دانشور يا يک فيلسوف، و يا حتّا يک نويسندهی حرفهای نيستم. من در تمام زندگیام آنقدرها ننوشتهام و، میتوان گفت، هرگز جز برای دفاع از خويش چيزی ننوشتهام، و تنها زمانی دست به قلم بردهام که اعتقادی راسخ مرا واداشته است بر بیعلاقگی ذاتیام به نمايشدادن علنی خودم غلبه کنم.
خب، پس، من کيستم، و آن چيست که مرا برمیانگيزد تا اين اثر را در اين زمان منتشر کنم؟ من يک جويندهی پرشور حقيقتام، و همانقدر هم دشمن تلخمزاج افسانههای بدسگال مورد استفادهی نظم مستقر ــ نظمی که از همهی رسوايیهای دينی، متافيزيکی، سياسی، قضايی، اقتصادی، و اجتماعی همهی زمانها سود برده است ــ برای وحشيانهساختن و بهزنجيرکشيدن جهان. من يک عاشق شيفتهی آزادیام. من آن را تنها بستری میپندارم که در آن عقل، منزلت، و شادکامی انسانی میتوانند شکوفا شوند و ببالند. منظور من آن آزادی صوری نيست که از جانب دولت بخشيده، سنجيده، و مهار میشود؛ زيرا اين يک دروغ ديرينه است و هيچچيز جز امتياز انحصاری مگر انگشتشماری را بازنمینماياند، استوار بر بندگی بازماندگان. همچنين منظور من آزادی فردگرايانه، خودخواهانه، ابتدايی، و حيلهگرانهای نيست که از سوی مکتب ژان ژاک روسو و ساير مکاتب ليبراليسم بورژوايی ستايش میشود، که حقوق همگان را، با نمايندگی دولت، بهسان حدّ و مرزی برای حقوق هر فرد قلمداد میکند؛ اين همواره، ناگزير، به فروکاستن حقوق افراد به صفر میانجامد. نه، منظور من تنها آن آزادی درخور نام آزادی است، که بر بسط کامل تمام توانايیهای مادّی، فکری، و اخلاقی نهفته در هر يک از ما دلالت میکند؛ آزادیای که هيچ قيدوبند ديگری نمیشناسد مگر آنهايی که از سوی قوانين طبيعت خودمان قرار داده شدهاند. در نتيجه، به بيان درست، هيچ قيدوبندی در کار نيست، زيرا اين قوانين از سوی هيچ قانونگذاری بيرون، کنار، يا بالاتر از ما بر ما تحميل نمیشوند. اين قوانين سوبژکتيو هستند، در ذات خودمان هستند، آنها خود پايه و اساس هستی ما را برمیسازند. بهجای کوشش برای قطعکردن آنها، ما بايد در آنها شرط واقعی و علّت کارساز آزادیمان را ببينيم ــ آن آزادی هر انسان که در آزادی انسان ديگر نه يک مرز بلکه يک تأييد و بسط وسيع آزادی خودش را میبيند؛ آزادی بهميانجی همبستگی، در برابری. منظور من آزادی پيروز بر زور حيوانی است و، آنچه همواره بيان واقعی چنين زوری بوده است، يعنی اصل اقتدار. منظور من آزادیای است که همهی بتهای آسمانی و زمينی را درهم خواهد شکست و سپس يک جهان نوين از نوع بشر در همبستگی خواهد ساخت، بر ويرانههای همهی کليساها و همهی دولتها.
من پشتيبان مطمئن برابری اقتصادی و اجتماعی هستم چون میدانم که، بدون آن، آزادی، عدالت، منزلت انسانی، اخلاقيات، بهزيستی افراد، و همچنين کاميابی ملّتها، هرگز چيزی بيش از مشتی دروغ نخواهند بود. امّا از آنجا که من هواخواه آزادی بهمنزلهی وضعيّت نخستين نوع بشر هستم، باور دارم که برابری بايد در جهان بهواسطهی سازماندهی خودانگيختهی کار و مالکيّت جمعی دارايی بهواسطهی انجمنهای توليدکنندگان آزادانه سازمانيافته برپا شوند، و بهواسطهی فدراسيون همانقدر خودانگيختهی کمونها، که جای دولت پدرسالار سلطهگر را بگيرد.
در اين هنگام است که يک تقسيم بنيادين بين سوسياليستها و کلکتيويستهای انقلابی از يک طرف و کمونيستهای اقتدارگرای حامی قدرت مطلق دولت از طرف ديگر سربرمیآورد. هدف غايی آنان يکی است. هردو بهيکسان خواهان پديدآوردن يک نظم اجتماعی نويناند که در مورد دستهی نخست بر پايهی سازماندهی کار جمعی استوار باشد، که به طرزی گريزناپذير از جانب نيروی طبيعی رخدادها بر يکايک و همگی افراد تحميل میشود، تحت شرايطی برابر برای همگان، و در مورد دستهی دوم، بر پايهی مالکيّت جمعی ابزارهای توليد.
تفاوت تنها آن است که کمونيستها خيال میکنند آنها میتوانند هدفشان را با توسعه و سازماندهی قدرت سياسی طبقات کارگر به دست بياورند، و در اصل پرولتاريای شهری، آنهم به ياری راديکاليسم بورژوايی. سوسياليستهای انقلابی، از سوی ديگر، باور دارند که تنها بهميانجی توسعه و سازماندهی قدرت اجتماعی غيرسياسی يا ضدّسياسی طبقات کارگر در شهر و کشور میتوانند موفق شوند، از جمله همهی مردان نيکخواه از طبقات بالاتر که از گذشتهی خودشان میبُرند و آشکارا خواهان پيوستن به آنان و پذيرفتن کامل برنامهی انقلابی آنان میشوند.
اين واگرايی به يک تفاوت در تاکتيک میانجامد. کمونيستها سازماندادن نيروهای کارگران را در راستای گرفتن قدرت سياسی دولت ضروری میپندارند. سوسياليستهای انقلابی به قصد نابودی ــ يا، به بيان مؤدبانهتر ــ انحلال دولت سازماندهی میکنند. کمونيستها هواخواه اصل و رويّههای اقتدار هستند؛ سوسياليستهای انقلابی همهی ايمانشان را به آزادی میبندند. هردو بهيکسان علم را میپسندند، که بناست خرافه را از بين ببرد و جای ايمان دينی را بگيرد. اوّلی میخواهد علم را به زور تحميل کند؛ دومی میکوشد تا آن را چنان ترويج دهد که گروههای انسانی، همين که مجاب شدند، بهطور خودانگيخته، آزادانه، از پايين به بالا، بنا بر خواست خودشان و سازگار با منافعشان سازمان يابند و فدرال شوند، و نه هرگز پيرو يک نقشهی ازپيش ترتيبدادهشده که از جانب انگشتشماری ذهن «برتر» بر تودههای «نادان» تحميل گردد. سوسياليستهای انقلابی بر آن اند که حجم بسيار بيشتری از شعور و فرزانگی در خواهشهای ذاتی و نيازهای واقعی تودهها هست تا در هوش ژرف همهی پزشکها و راهنمايیهای انسانهايی که، پس از شکستهای بسيار، هنوز به تلاش برای خوشبختکردن آدميان ادامه میدهند. سوسياليستهای انقلابی، از اين بيشتر، باور دارند که نوع بشر ديری است به گردننهادن زير حکومت تسليم شده است؛ که علّت سختیها و مرارتهای آن نه در هيچجور شکل خاصّ حکومت بلکه در اصول بنيادين و خود وجود حکومت نهفته است، حال هرجور شکلی هم که به خود بگيرد.
سرانجام، تضاد مشهوری ميان کمونيسم بهلحاظ علمی توسعهيافته از سوی مکتب آلمانی و تا اندازهای پذيرفتهشده از سوی آمريکايیها و انگليسیها، و پرودونيسم در کار است، که تا اندازهی زيادی بهدست پرولتاريای کشورهای لاتين توسعه يافته است و به نتيجهی نهايیاش رسانده شده است. سوسياليسم انقلابی تازه نخستين ضربه و نمايش عملیاش را در کمون پاريس نشان داده است.
من پشتيبان کمون پاريس هستم، که با همهی خونهايی که از آن به دست ارتجاع شاهنشاهی و مذهبی ريخته شد، با اين همه در دلها و سرهای پرولتاريای اروپايی پايدارتر و قدرتمندتر شده است. من پشتيبان آن هستم، بالاتر از همه، چون اين يک نفی صريح، و آشکارا صورتبندیشدهی دولت بود.
بیاندازه مهم و معنادار است که اين شورش عليه دولت در فرانسه روی داده است، که تا آن هنگام سرزمين مرکزيّت سياسی به عالیترين شکل آن بوده است، و اين دقيقاً پاريس بود، رهبر و سرآغازگر تمدّن کبير فرانسه، که جرقهی پيدايش کمون را زد. پاريس، که تاج و تخت پادشاهیاش را کنار مینهد و مشتاقانه شکست خود را اعلام میکند تا به فرانسه، به اروپا، و به سراسر جهان، زندگی و آزادی ببخشد؛ پاريس که قدرت تاريخی رهبریاش را دوباره ثابت میکند، و به تمام مردمان دربند (و آيا هيچ تودهای هست که دربند نباشد؟) تنها راه رسيدن به رهايی و سلامت را نشان میدهد؛ پاريس که ضربهای اخلاقی بر سنّتهای سياسی راديکاليسم بورژوايی وارد میآورد و يک مبنای واقعی به سوسياليسم انقلابی در برابر مرتجعان فرانسه و اروپا میدهد! پاريس در ويرانههای خودش کفن شد، تا ارتجاع پيروزمند را رسماً به دروغگويی متّهم کند؛ با فاجعه و مصيبت خود، افتخار و آيندهی فرانسه را نجات داد، و به نوع بشر ثابت کرد که اگر زندگی، هوشمندی، و توان اخلاقی از طبقات بالاتر رخت بربستهاند، آنان در قدرت و وعدههای خودشان در پرولتاريا حفظ گشتهاند! پاريس آغازگر دوران نوين رهايی قاطع و کامل تودهها و همبستگی واقعی آنها در سرتاسر مرزهای دولتی؛ پاريس ويرانگر ناسيوناليسم و برافرازندهی دين انسانيّت روی ويرانههای آن؛ پاريس اعلامکنندهی انساندوستی و خداناباوری خودش، و جابهجايی افسانههای الاهی با واقعيّتهای بزرگ زندگی اجتماعی و ايمان به علم، جابهجايی دروغها و نابرابریهای اخلاقيّات کهن با اصول آزادی، عدالت، برابری، و برادری، آن پايههای جاودان هر اخلاق انسانی! پاريس قهرمان، معقول و معتمد، تصديقکنندهی ايمان قویاش به سرنوشتهای نوع بشر با سقوط شکوهمند و مرگ خودش؛ به ارث گذارندهی ايمان خود، به تمام قدرتاش، به نسلهای آينده! پاريس، غرقه در خون والاتبارترين فرزندان خود ــ اين خود انسانيّت است، مصلوب بهدست ارتجاع بينالمللی يکپارچهی اروپا، الهامگرفتهی مستقيم همهی کليساهای مسيحی و آن کشيش بلندپايهی بیعدالتی، پاپ. امّا انقلاب بينالمللی آينده، بيانگر همبستگی مردمان، رستاخيز پاريس خواهد بود. اين معنای حقيقی و اينها نتايج کلان و نيکوی دو ماهی هستند که زندگی و مرگ کمون پاريس هماره بهيادماندنی را در بر داشتند.
کمون پاريس عمری بسيار کوتاه داشت، و توسعهی درونی آن بهواسطهی پيکار مرگباری ناکام ماند که ناچار شد در برابر ارتجاع ورسای درگير آن شود تا به آن اجازه دهد برنامهی سوسياليستی را، اگر نه به کار ببندد، دستکم بهطور نظری صورتبندی کند. ما نيز بايد درک کنيم که اکثريّت اعضای کمون، به بيان درست کلمه، سوسياليستها نبودند. اگر آنان اينطور به نظر میآمدند، به اين خاطر بود که آنان بهوسيلهی روند مقاومتناپذير رخدادها، سرشت موقعيّت، ضرورتهای جايگاهشان، و نه بهميانجی اعتقاد شخصی، به اين سمتوسو کشيده شدند. سوسياليستها يک اقليّت بسيار کوچک بودند ــ دستبالا، چهارده يا پانزده نفر بودند؛ بقيه همگی ژاکوبن بودند. امّا، بگذاريد اين را روشن کنيم، ژاکوبنها داريم تا ژاکوبنها. وکيلها و آموزهپردازهای ژاکوبن داريم، مانند آقای جامبتّا؛ جمهوریخواهی پوزيتيويستی... گستاخانه، استبدادی، و قانونمند آنها ايمان انقلابی کهن را انکار کرده بود، و هيچچيز از ژاکوبنيسم به جا نگذاشت مگر کيش وحدت و اقتدار آن، و مردم فرانسه را به دست پروسیها تحويل داد، و بعدها نيز به دست مرتجعان وطنی. و ژاکوبنهايی نيز هستند که رکوراست انقلابیاند، قهرماناند، و واپسين نمايندگان صادق ايمان دموکراتيک 1793 هستند؛ قادر به فداکردن هم وحدت و هم اقتدار مسلّحشان بهعوض تسليم وجدانشان به جسارت ارتجاع. اين ژاکوبنهای بزرگمرتبه طبعاً به رهبری دلسکلوز [لوئی شارل دلسکلوز، روزنامهنگار فرانسوی (1809-1871) و صاحب روزنامهی انقلاب دموکراتيک و اجتماعی که نقش مهمّی در انقلاب ژوئيهی 1830 ايفا کرد.]، جانی والا و شخصيّتی بزرگ، خواهان پيروزی انقلاب بالاتر از هر چيز ديگر؛ و از آنجا که هيچ انقلابی بدون تودهها نيست، و از آنجا که تودهها امروزه ميلی غريزی به سوسياليسم از خود نشان میدهند و تنها میتوانند يک انقلاب اقتصادی و اجتماعی پديد بياورند، ژاکوبنهای نيکخواه، با سپردن خودشان به جبر فزايندهی منطق جنبش انقلابی، سرانجام به سوسياليستهايی برخلاف خودشان بدل خواهند گشت.
اين دقيقاً موقعيّتی بود که ژاکوبنهايی که در کمون پاريس شرکت کرده بودند خودشان را در آن يافتند. دلسکلوز، و بسياری از ديگران همراه با او، برنامهها و اعلاميههايی را امضا کردند که اهميّت و وعدهی عمومی آنها سرشتی بهطور مثبت سوسياليستی داشتند. با اين حال، بهرغم خوشنيّتی آنها و همهی نيکخواهیشان، آنان صرفاً سوسياليستهايی وادارشده از جانب اوضاع بيرونی و نه از جانب يک اعتقاد راسخ درونی بودند؛ آنان فاقد زمان و حتّا توان غلبهکردن و رامکردن بسياری از پيشداوریهای بورژوايی خودشان بودند که برخلاف سوسياليسم نويافتهی آنان بودند. میتوان درک کرد که آنان، گرفتار در دام نبرد درونیشان، هرگز نتوانستند فراتر از عموميّتها بروند يا هيچکدام از آن معيارهای تعيينکنندهای را اختيار کنند که به همبستگی و تمام ارتباطهای آنان با جهان بورژوايی برای هميشه پايان میدادند.
اين يک بدبياری بزرگ برای کمون و اين مردان بود. آنها فلج شدند، و آنها کمون را فلج کردند. با اين همه ما نمیتوانيم تقصير را بر گردن آنها بيندازيم. آدميان يکشبه از اين رو به آن رو نمیشوند؛ آنها طبيعت يا عاداتشان را به ارادهی خود عوض نمیکنند. آنها صداقتشان را با وانهادن خودشان به کشتهشدن برای کمون ثابت کردند. چهکسی جسارت میکند چيز بيشتری از آنان بخواهد؟
آنان را نبايد بيشتر از مردم پاريس مقصّر دانست، که آنان زير نفوذشان فکر و عمل کردند. مردم بيشتر بنا بر غريزه تا با تأمّل سوسياليست بودند. همهی خواستهای آنان به بالاترين درجه سوسياليستیاند امّا ايدههای آنان، يا به بيان بهتر بيانهای سنّتی آنان، سوسياليستی نيستند. پرولتاريای شهرهای بزرگ فرانسه، و حتّا پاريس، هنوز به بسياری پيشداوریهای ژاکوبنی میچسبند، و به بسياری برداشتهای ديکتاتورانه و حکومتی. کيش اقتدار ــ نتيجهی مرگبار آموزش مذهبی، آن منبع تاريخی تمام بدیها، محروميّتها، و بندگی ــ هنوز در آنان کاملاً ريشهکن نشده است. اين نيز راست است که حتّا باهوشترين فرزندان مردم، آن مجابترين سوسياليستها، خودشان را از اين ايدهها کاملاً نرهاندهاند. اگر کمی در ذهنهای آنان جستوجو کنيد، ژاکوبن را خواهيد يافت، پشتيبان حکومت، دولاشده در يک گوشهی تاريک، پست و زبون امّا نه کاملاً بیجان.
و، همچنين، گروه کوچک سوسياليستهای مطمئنی که در کمون شرکت کرده بودند در جايگاه بسيار دشواری بودند. در حالی که آنان فقدان پشتيبانی را از سوی تودههای عظيم مردم پاريس احساس میکردند، و در حالی که سازمان انجمن بينالملل، خودش ناکامل، بهزحمت چندهزار نفر را در برمیگرفت، آنان بايد به نبردی روزانه عليه اقليّت ژاکوبن ادامه میدادند. در بحبوحهی ستيز، آنان بايد برای چند هزار کارگر غذا و کار فراهم میکردند، آنها را سازماندهی و مسلّح میکردند، و همچنان ديدهبانی دقيقی از کارهای مرتجعان داشتند. همهی اينها در شهری پهناور مانند پاريس، محاصرهشده، در برابر تهديد قحطی، و در آستانهی تمام دسيسههای مشکوک ارتجاع، که توانسته بود خودش را در ورسای با اجازه و بهلطف پروسیها برقرار سازد. آنان بايد يک حکومت و ارتش انقلابی در برابر حکومت و ارتش ورسای برپا میکردند؛ برای جنگيدن با ارتجاع سلطنتطلب و مذهبگرا آنان ناچار بودند خودشان را به طرزی ژاکوبنی سازماندهی کنند، با فراموشی يا قربانیکردن نخستين شروط سوسياليسم انقلابی.
در اين موقعيّت آشفته، طبيعی بود که ژاکوبنها، قویترين فرقه، برسازندهی اکثريّت کمون، کسانی که همچنين دارای يک غريزهی سياسی بسيار توسعهيافته، سنّت و رويّهی سازماندهی حکومتی بودند، بايد دست بالاتر را بر سوسياليستها داشته باشند. اين مسألهی شگفتآوری است که آنان با امتيازشان بيش از آن فشار نياوردند؛ که آنان سرشتی کاملاً ژاکوبنی به خيزش پاريس ندادند؛ که، برعکس، آنان خودشان را وانهادند که همراه با جريان بهدرون يک انقلاب اجتماعی پيش برده شوند.
من میدانم که بسياری از سوسياليستها، که در نظريهی خودشان بسيار منطقیاند، دوستان پاريسی ما را به اين خاطر سرزنش میکنند که بهکفايت در مقام سوسياليستها در رويّهی انقلابیشان عمل نکردهاند. انبوه واقواقکنان مطبوعات بورژوايی، از سوی ديگر، آنان را به پيروی زيادی وفادارانه از برنامهی خودشان متّهم میکنند. بياييد، برای يک لحظه، اتّهامهای بدذات آن مطبوعات را فراموش کنيم. من میخواهم توجّه سختگيرترين نظريهپردازان رهايی پرولتاريا را به اين واقعيّت جلب کنم که آنان نسبت به برادران پاريسی ما بیانصافاند، زيرا بين صحيحترين نظريهها و کاربرد عملی آنها فاصلهای وسيع قرار دارد که نمیتوان در چند روز بر آن پل زد. هر کسی که سعادت آشنايی با ورلين را داشت، برای نمونه (اگر بخواهم فقط از يک نفر نام ببرم که از مرگاش يقين دارم)، میداند که او و دوستاناش با اعتقادات سوسياليستی عميق، پرشور، و سنجيده هدايت میشدند. اينان مردانی بودند که اشتياق، سرسپردگی، و نيکباوری پرتبوتابشان هرگز از سوی کسانی که آنان را شناخته بودند به پرسش گرفته نشده بود. با اين حال، دقيقاً به اين خاطر که آنان مردانی نيکباور بودند، در برابر رسالت عظيمی که ذهنها و زندگیهای خودشان را وقف آن کرده بودند مالامال از بیاعتمادی به خويش بودند؛ آنان خودشان را خيلی دستکم میگرفتند! و آنان مجاب شده بودند که در انقلاب اجتماعی، درست نقطهی مقابل يک انقلاب سياسی از اين جهت و همچنين چند جهت ديگر، کنش فردی بنا بود کموبيش هيچ باشد، در حالی که کنش خودانگيختهی تودهها بنا بود همهچيز باشد. تمام کاری که از افراد برمیآيد صورتبندی، توضيح، و تبليغ ايدههای بيانگر اميال غريزی مردم است، و نقشداشتن در کوششهای پيوستهی آنان برای سازماندهی انقلابی قدرتهای طبيعی تودهها. اين و ديگر هيچ؛ باقی همه تنها بهدست خود مردم میتواند انجام شود. در غير اين صورت ما سرانجام به يک ديکتاتوری سياسی میرسيم ــ بازسازی دولت، با همهی امتيازهای انحصاری، نابرابریها، و سرکوبگریهای آن؛ با پیگرفتن مسيری کژ امّا گريزناپذير ما به بازبرپاکردن بردگی سياسی، اجتماعی، و اقتصادی تودهها میرسيم.
ورلين و تمام دوستان او، مانند همهی سوسياليستهای صادق، و عموماً مانند همهی کارگران زاده و بارآمده در ميان مردم، در اين احساس کاملاً مشروع احتياط نسبت به فعّاليت مداوم يک گروه يکسان از افراد و در برابر سلطهی اعمالشده از سوی شخصيّتهای فرادست شريک بودند. و از آنجا که آنان بالاتر از هرچيز ديگر مردانی عادل و منصف بودند، آنان اين پيشبينی و اين بیاعتمادی را عليه خودشان همانقدر برگرداندند که عليه اشخاص ديگر.
برخلاف باور کمونيستهای اقتدارگرا ــ که من آن را کاملاً نادرست میانگارم ــ که يک انقلاب اجتماعی بايد يا از جانب يک ديکتاتوری يا از جانب يک محفل برساختهی پديدآمده از يک انقلاب سياسی تصويب و سازماندهی شود، دوستان ما، سوسياليستهای پاريسی، باور داشتند که انقلاب میتواند مگر با کنش خودانگيخته و پيوستهی تودهها، گروهها و انجمنهای مردم نمیتواند نه پديد بيايد و نه به توسعهی کاملاش برسد.
دوستان پاريسی ما هزاران بار پياپی حق داشتند. در واقع، ذهن کجاست، هرقدر هم درخشان باشد، يا ــ اگر ما از يک ديکتاتوری جمعی سخن میگوييم، حتّا اگر از چندصد نفر از افراد برخوردار از ذهنيّتهای برتر شکل گرفته باشد ــ ذهنهای بهقدر کافی قدرتمند برای پذيرش چندگانگی و گوناگونی نامتناهی منافع، خواستها، آرزوها، و نيازهای واقعی سازندهی کلّ ارادهی جمعی مردم کجا هستند؟ و ابداع يک سازماندهی اجتماعی که يک بستر تحميلی نخواهد بود که خشونت دولت کموبيش آشکارا جامعهی ناخوش را به درازکشيدن روی آن وادار کند؟ همواره اينچنين بوده است، و دقيقاً همين نظام کهنهی سازماندهی با زور است که انقلاب اجتماعی بايد با بخشيدن آزادی کامل به تودهها، گروهها، کمونها، انجمنها و نيز افراد به آن پايان دهد؛ با نابودکردن يکبارهی علّت تاريخی کلّ خشونت برای هميشه، که قدرت و در حقيقت وجود صرف دولت است. سقوط آن با خودش تمام نابرابریهای قانون و تمام دروغهای دينهای گوناگون را نيز پايين خواهد کشيد، زيرا هم قانون و هم دين هرگز هيچ چيزی مگر تقديس اجباری، ايدهآل و واقعی، هر خشونت بازنموده، تضمينشده، و پشتيبانیشده از سوی دولت نبودهاند.
بديهی است که آزادی هرگز به بشريّت داده نخواهد شد، و اينکه منافع واقعی جامعه، همهی گروهها، انجمنهای محلّی، و افرادی که جامعه را تشکيل میدهند هرگز برآورده نخواهند شد تا زمانی که ديگر هيچ دولتی در ميان نباشد. واضح است که تمام بهاصطلاح منافع عمومی جامعه، که دولت قرار است آنها را نمايندگی کند و در واقعيّت فقط يک نفی عمومی و پايدار منافع حقيقی منطقهها، کمونها، انجمنها، و افراد تابع دولت هستند، يک انتزاع صرف، يک افسانه، يک دروغ هستند. دولت مانند يک کشتارگاه وسيع يا يک گورستان عظيم است، جايی که همهی خواستهای واقعی، همهی نيروهای زندهی يک کشور به طرزی سخاوتمندانه و شادکام، در سايهی آن انتزاع، وارد میشوند تا خودشان را به کشتهشدن و دفنشدن بسپارند. و درست همانطور که هيچ انتزاعی برای خودش و با خودش وجود ندارد، هيچ پايی ندارد که بر آن بايستد، هيچ بازويی ندارد که با آن بيافريند، هيچ شکمی ندارد که تودهی قربانيان تحويلدادهشده به آن را هضم کند، همينطور نيز روشن است که انتزاع آسمانی يا دينی، خداوند، عملاً بازنمايانگر همان منافع واقعی يک طبقه است، طبقهی روحانيون، در حالی که مکمّل زمينی آن، آن انتزاع سياسی، دولت، بازنمايانگر منافع همانقدر واقعی طبقهی استثمارگر مايل به جذب تمامی ديگران است ــ بورژوازی. همانطور که روحانيون همواره تفرقهانداز بودهاند، و امروزه مايلاند آدميان را حتّا از آن هم بيشتر به يک اقليّت بسيار قدرتمند و ثروتمند و يک اکثريّت غمگين و بهنسبت بدبخت تفکيک کنند، همينطور نيز بورژوازی، با سازمانهای اجتماعی و سياسی گوناگوناش در صنعت، کشاورزی، بانکداری، و بازرگانی، و همچنين در تمام کارکردهای اجرايی، مالی، قضايی، آموزشی، پليسی، و نظامی دولت به طرزی فزاينده به جوشدادن همهی اينها در قالب يک اليگارشی واقعاً مسلّط از يک سو، و در قالب يک تودهی عظيم از آفريدههای کموبيش نوميد از سوی ديگر گرايش دارد، آفريدههايی فريبخورده که در يک وهم هميشگی به سر میبرند، پيوسته و ناگزير بهواسطهی نيروی مقاومتناپذير توسعهی اقتصادی کنونی بهدرون پرولتاريا پايين کشيده میشوند، و به خدمتکردن در مقام ابزارهای کور اين اليگارشی همهجاقادر فروکاسته میشوند.
براندازی کليسا و دولت بايد شرط اوّل و واجب برای آزادی واقعی جامعهای باشد که میتواند و میبايد خودش را بازسازماندهی کند، امّا نه از بالا به پايين بنا بر يک طرح ايدهآل رسمشده بهدست مردان باهوش يا دانشوران و نه به فرمان صادرشده از سوی قدرتی ديکتاتوری يا حتّا از سوی يک انجمن ملّی برگزيده بهميانجی انتخابات همگانی. چنين نظامی، همانطور که من پيشتر گفتم، به طرزی گريزناپذير به آفرينش يک دولت نوين میانجامد و، در نتيجه، به شکلگيری يک آريستوکراسی يا اشرافيّت حکمفرما، يعنی، يک طبقهی کامل از اشخاصی که هيچچيز مشترکی با تودهها ندارند. و، البته، اين طبقه تودهها را استثمار خواهد کرد و به انقياد درخواهد آورد، به بهانهی خدمتکردن به رفاه همگانی يا نجاتدادن دولت. سازماندهی اجتماعی آينده بايد از پايين به بالا انجام شود، بهواسطهی انجمن يا فدراسيون آزاد کارگران، با انجمنهای صنفی شروع شود، سپس با کمونها، ناحيهها، ملّتها ادامه يابد، و سرانجام، به يک فدراسيون بزرگ بينالمللی و جهانشمول منجر شود. تنها آنگاه است که نظم اجتماعی حقيقی و زايندهی آزادی و رفاه عمومی به وجود خواهد آمد، يک نظم اجتماعی که، نه تنها منافع افراد و منافع جامعه را محدود و مقيّد نخواهد کرد، بلکه آنها را تأييد خواهد کرد و با هم سازگار خواهد کرد.
گفته میشود که هماهنگی و همبستگی کلّی افراد با جامعه هرگز نمیتواند در عمل به دست بيايد زيرا منافع آنان، که ستيزهگرانه يا آنتاگونيستی هستند، هرگز نمیتوانند آشتی پيدا کنند. من در پاسخ به اين ايراد میگويم که اگر اين منافع تاکنون هرگز به هماهنگی دوطرفه نرسيدهاند، به اين خاطر بوده است که دولت منافع اکثريّت را به سود يک اقليّت ممتاز فدا کرده است. به همين خاطر است که اين ناسازگاری مشهور، اين ستيز منافع اشخاص با منافع جامعه، چيزی جز يک فريب و يک دروغ سياسی نيست، زادهی دروغی الاهياتی که آموزهی گناه آغازين را در راستای بیآبروکردن انسان و نابودی احترام او به خويشتن ابداع کرده است. همين ايدهی دروغين دربارهی منافع آشتیناپذير با روياهای متافيزيک نيز پرورش يافت که، همانطور که میدانيم، خويشاوند نزديک الاهيات است. متافيزيک، ناکام از بازشناسی ويژگی اجتماعی سرشت انسانی، به جامعه بهسان يک انباشت مکانيکی و مطلقاً ساختگی از افراد مینگريست، که ناگهان به نام يک قرارداد صوری يا پنهانی آزادانه يا زير نفوذ يک قدرت فرادست جمعبندیشده گرد هم آمدهاند. اين افراد، پيش از وحدتيافتن در جامعه، برخوردار از يکجور روح ناميرا، بنا بر نظر متافيزيسينها، از آزادی کامل بهرهمند بودند. ما مجاب شدهايم که تمام غنای توسعهی فکری، اخلاقی، و مادّی انسان، و همچنين استقلال ظاهری او، محصول زندگی او در جامعه است. بيرون جامعه، نه تنها او يک انسان آزاد نخواهد بود، او حتّا بهراستی انسان نيز نخواهد شد، يک موجود آگاه از خويش، تنها موجودی که فکر میکند و سخن میگويد. تنها ترکيب عقل و کار جمعی توانست انسان را از دل آن وضعيّت توحّشآميز و حيوانی بيرون بکشد که سرشت آغازين او را برساخته بود، يا به بيان بهتر نقطهی شروع تحوّل بيشتر او بود. ما عميقاً قانع شدهايم که تمام زندگی آدميان ــ منافع، گرايشها، نيازها، پندارها، و حتّا بلاهتهای آنان، و همينطور هر ذرّهی خشونت، بیعدالتی، و فعّاليت بهظاهر خودخواسته ــ صرفاً بازنمايانگر نتيجهی نيروهای گريزناپذير اجتماعی است. مردم نمیتوانند ايدهی استقلال متقابل را رد کنند، و همينطور نمیتوانند همشکلی و نفوذ دوسويهی نشانگر نمودهای طبيعت بيرونی را انکار کنند. در خود طبيعت، اين همپيوندی و بههموابستگی شگرف پديدهها بهيقين بدون نبرد پديد نمیآيد. برعکس، هماهنگی نيروهای طبيعت تنها بهسان نتيجهی يک نبرد مداوم نمايان میشود، که شرط واقعی زندگی و جنبش است. در طبيعت، همچون در جامعه، نظم بدون نبرد مرگ است.
اگر نظم در جهان طبيعی و ممکن است، اين تنها به اين خاطر است که جهان بنا بر يکجور نظام از پيش خيالشدهی تحميلگشته از سوی يک ارادهی والا اداره نمیشود. فرضيهی الاهياتی قانونگذاری الاهی به يک پوچی آشکار میانجامد، به نفی نه تنها کلّ نظم بلکه خود طبيعت. قوانين طبيعی تنها از آن جهت واقعیاند که آنها درون طبيعت ذاتیاند؛ يعنی، آنها بهوسيلهی هيچ اقتداری برقرار نگشتهاند. اين قوانين چيزی نيستند جز صرفاً نمودهايی ساده، يا به بيان بهتر وارياسيونهايی پيوسته، از همشکلیهای برسازندهی آنچه ما «طبيعت» میناميم. عقل بشری و علم آن آنها را مشاهده کردهاند، آنها را بهطور آزمايشی بررسی کردهاند، آنها را در قالب يک نظام گردآوری کردهاند و آنها را قوانين ناميدهاند. امّا طبيعت چنانکه هست هيچ قانونی نمیشناسد. طبيعت ناخودآگاه عمل میکند؛ طبيعت در خودش طيف گوناگون نامتناهی پديدههايی را بازمینماياند که به طرزی گريزناپذير پديدار میشوند و خودشان را تکرار میکنند. گريزناپذيری کنش دليل وجود بالقوّه و بالفعل نظم جهانشمول است.
چنين نظمی در جامعهی بشری نيز نمايان است، که به نظر میآيد به يک شيوهی بهقول معروف ضدّ طبيعی پديد آمده باشد امّا در عمل بهواسطهی نيازهای حيوان طبيعی و توانايی او برای فکرکردن تعيين میشود که همچون رکنی ويژه در توسعهی او نقش داشته است ــ يک رکن کاملاً طبيعی، در ضمن، به اين معنا که انسانها، مانند هر چيز موجود، محصول مادّی وحدت و کنش نيروهای طبيعی را بازمینمايانند. اين رکن ويژه عقل است، توانايی برای تعميم و تجريد، که بهلطف آن انسان میتواند خودش را در انديشهاش فرابيفکند، خودش را مانند يک بيگانه يا ابژهی ابدی معاينه و مشاهده کند. با بالابردن خودش در انديشه به ورای خودش، و به ورای جهان دوروبرش، او به بازنمايی انتزاع تمامعيار خلاء مطلق میرسد. و اين مطلق هيچ چيز کمتر از توانايی او برای انتزاع نيست، که هر چيز موجود را خوار میشمرد و آسايشاش را در کسب نفی کامل میيابد. اين حدّ غايی بالاترين انتزاع ذهن است؛ اين نيستی مطلق همان خداوند است.
اين معنا و بنيان تاريخی هر آموزهی الاهياتی است. چنانکه آنان طبيعت و علل مادّی فکرکردن خودشان را نمیفهميدند، و حتّا شروط يا قوانين طبيعی زيربنای چنين فکرکردنی را درک نمیکردند، اين آدمهای اوّليه و جامعههای بدوی کوچکترين بدگمانی نداشتند که مبادا انگارههای مطلقشان صرفاً نتيجهی توانايی خودشان برای صورتبندی ايدههای انتزاعی باشند. از همين روی آنان به اين ايدهها، برگرفته از طبيعت، بهسان ابژههايی واقعی مینگريستند، که در کنار آنها خود طبيعت ديگر با هيچچيز برابر نبود. آنان شروع به پرستش افسانههای خودشان و انگارههای نامحتملشان از امر مطلق کردند، و آنها را محترم و گرامی داشتند. امّا از آنجا که آنان نياز به دادن شکلی انضمامی به ايدهی انتزاعی نيستی يا خداوند را احساس میکردند، آنان مفهوم الوهيّت را آفريدند و، از اين گذشته، همهی ويژگیها و قدرتهايی، خير و شر، را به آن بخشيدند که تنها در طبيعت و در جامعه میيافتند. اينچنين بود خاستگاه و توسعهی تاريخی همهی اديان، از بتپرستی گرفته تا خود مسيحيّت.
ما قصد نداريم مطالعهای از تاريخ پوچیهای دينی، الاهياتی، و متافيزيکی را بر عهده بگيريم يا از پيشروی جمعی همهی تجسّدها و بصيرتهای الاهی آفريدهی قرنها بربريسم بحث کنيم. ما همه میدانيم که خرافه فاجعه به بار آورده است و مسبّب رودهايی از خون و سيلهايی از اشک شده است. همهی اين کژرویهای طغيانگرانهی بشريّت بيچاره مراحل تاريخی گريزناپذيری در رشد طبيعی و تکامل سازمانهای اجتماعی بودند. چنين کژرویهايی اين ايدهی مرگبار را پديد آوردند، که بر تخيّل آدميان مسلّط گشت، اين ايده که جهان توسط يک قدرت و ارادهی فراطبيعی اداره میشود. قرنها آمدند و رفتند، و جامعهها به اين ايده تا اندازهای خو گرفتند که آنها سرانجام هر ميل يا توان سربرآورده در ميان خودشان به پيشرفت بيشتر را نابود کردند.
شهوت قدرت چند فرد در آغاز، و چندين طبقهی اجتماعی بعدها، بردگی و استيلا را بهمنزلهی اصل مسلّط برقرار کرد، و اين ايدهی هولناک را در دل جامعه کاشت. از آن پس هيچ جامعهای بدون اين دو نهاد، کليسا و دولت، در اساس آن، ممکن و شدنی پنداشته نمیشد. اين دو بلای اجتماعی از سوی همهی مدافعان آموزهپرداز آنها مورد پشتيبانی قرار میگيرند. اين نهادها هيچ زودتر از دو طبقهی حاکم ــ کشيشان و اشراف ــ در جهان پديدار نشدند که آشکارا خودشان را سازماندهی کردند و هيچ وقتی را برای آموزش و تلقين ايدهی فايدهمندی، چارهناپذيری، و قداست کليسا و دولت به مردم دربند از دست ندادند.
No comments:
Post a Comment