" دیگر چند سال است نزدیکهای بهار و سال جدید برای کسی آرزویی نمیکنم. زیاد خوب به نظر نمیرسد هر سال، آرزوی خنده و خوشبختی برای این مردم میکنی و در طول همان سال ...هزاران مصیبت بر سرشان آوار میشود. نمیدانم آرزوهای من دیگر به جایی نمیرسد یا سقف این آسمان بیکران گشاده شده است و بر سر مردمم سیل آوار و مصیبت میبارد. هر چند آن کسانی که نشستهاند و شاهد و باعث این همه مصیبت هستند از این غافلند که بهار با خودش زندگی میآورد. نشاط میآورد و به ما یاد میدهد میان این همه سیاهی شب، چون سپیدی روز، روی لب هایمان خنده باشد.
از من که دگر گذشت با اینکه از مرگ و سقوط بیزارم اما برای این جوانانمان، که با همه وجودم نگران آینده آن ها هستم، امسال را برایشان سالی پر از خنده و شادی آرزو میکنم و در برابر همه آنهایی که مقابل همه این مصیبت و آوار غم، میخندند و به دیگران درس زندگی و اشتیاق فرا میدهند، پیشانی به خاک میسایم که حضرت حافظ هم میفرماید:
دانی مراد حافظ از اين درد و غصه چيست
از تو کرشمهای و ز خسرو عنايتی"
محمود دولت آبادی- سیام اسفند ماه 1391
No comments:
Post a Comment