نویسنده: پیام یزدانجو
بر گرفته شده از: بی بی سی فارسی
نویسندگانی هستند که سیر تحول آثارشان به اندازه تک تک آثارشان درخور
بازخوانی است؛ در ادبیات معاصر ما، صادق هدایت با آثار پرشماری که در سه
دهه منتشر کرده در صدر چنین نویسندگانی است.
نوشتههای
هدایت، با گونهگونی چشمگیرشان، سیر پیچیده و پرسشانگیزی دارند؛ حتا مرور
عناوینشان انگیزنده این سؤال ساده اما اساسی است: چرا نویسنده از «زنده
به گور» و «سه قطره خون» و «بوف کور» به «حاجی آقا» و «توپ مرواری» و
«البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه» رسید؟
به دید اکثر منتقدان، این سؤال ساده جواب سادهای دارد: افول استعداد
ادبی، دیدگاهی که تحت عنوان «جوانمرگی در ادبیات ایران» مدون شده، بر این
عقیده اصرار میورزد که هدایت، در گذر از سالهای جوانی و در نتیجه
تیرهاندیشی، سرخوردگیهای شخصی، و میل به خودویرانگری، انگیزهای برای
نوشتن و البته توان خلق آثاری به بزرگی «بوف کور» و حتی نوشتههای پیش از
آن را نداشت.
مبنای
این داوری، از قرار معلوم، ارزشهای ادبی و کیفیت زیباییشناختی آثار او
است: از این نظر، آثار هدایت در دوره دوم داستاننویسیاش ابداً همسنگ
آثار دورهی اول نبوده، هدایت بعد «بوف کور» اش نویسندهای شد که نمینوشت.
این
توضیح روانشناختی اما، صرف نظر از محافظهکاری فرهنگی، سیاسی، و اجتماعی
در پوشش ارزیابی ادبی، این سؤال تازه را بیجواب میگذارد که: با توجه به
آثار بسیاری که نویسنده بعد «بوف کور» اش نوشته، اصرار هدایت به نوشتن از
چه بابت بود؟
یک راه پاسخدهی البته به پرسش کشیدن پرسشی است که فرض را بر وجود «گسست»
سراسری بین آثار پیش و پس از «بوف کور» میگذارد. برخلاف تلقی رایج، آثاری
از قبیل «ولنگاری»، «افسانهی آفرینش»، «توپ مرواری»، و «البعثه الاسلامیه
الی البلاد الافرنجیه» (که نگارش، و نه انتشار آن، احتمالاً به دورهی اول
بر میگردد) از پیوستگی بارزی بین دغدغههای هدایت در دو دوره کاریاش
حکایت داشته، پیشینه آنها را در خود «بوف کور» و آثار پیش از آن باید
جست.
به
عبارت دیگر، آنچه در آثار دوره دوم برجسته میشود – انتقادات اجتماعی،
دینی، و فرهنگی از ایرانیان به شیوهای برخورنده و بازیباورانه – بیش از
آن که گویای گسستی در آثار نویسنده باشد به «چرخش» ناگزیری در اولویتهای
او اشاره دارد.
از
این نظر، باور به چنان گسستی عملاً نتیجه بیتوجهی به دغدغههای
حساسیتبرانگیز هدایت و بیاعتنایی عامدانه به انعکاس آنها در آثار دوره
اول او است؛ وگرنه، هدایتِ بعد «بوف کور» به همان دلایل قبل «بوف کور»
مینوشت – نویسنده «حاجی آقا» همان نویسندهی «زنده به گور»، همان
نویسندهی نابههنگام، بود.
در
عین حال، این چرخش از تنش حادی در حیات هدایت خبر میدهد که همواره، در هر
دو دوره، بر اندیشهها و نوشتههای او چیره بود. هدایت را اغلب به درستی
با فرانتس کافکا، نویسنده چک، مقایسه میکنند.
پی
بردن به اشتراکات این دو کار دشواری نیست: هردو نویسنده به دنیای پیچیده و
دردناک مناسبات انسانی علاقه دارند و خواننده در آثار هردو با پوچی،
پریشانی، و هیچانگاری هولآور هستی دست و پنجه نرم میکند (ترجمهی هدایت
از «مسخ» و تألیف «پیام کافکا» جلوههایی از همین همسویی است).
با
این همه، دنیای هدایت به دغدغهها و دلهرههای فردی یا انزوای ذهنی و شخصی
خلاصه نمیشد؛ هدایت انگیزشی اجتماعی و اشتیاق آشکاری به انتقاد فرهنگی
داشت.
از این جهت، مقایسه مناسبتر احتمالاً مقایسهی او با آلبر کاموی فرانسوی است، نویسندهای که اقرار به بیهودگی، بیمعنایی بار هستی، و اضطراب زندگی را با درک عمیقی از التزام اجتماعی پیوند زده بود.
هدایت،
همچون کامو، آگاهی اجتماعی آزارندهای داشت؛ و با این حال، و برخلاف او،
آگاهیاش انتقادیتر از آن بود که به اصلاحجویی استحاله یابد: انتقاد
انسان عاصی از اجتماعی که فرآمدش بیزاری و دلزدگی است.
این
بیزاری و دلزدگی به مرور زمان، به شکل چرخشی اجباری، در وجود هدایت
عمیقتر میشد (کامویی بود که هنوز کافکایی است). امیدش به نوزایی ایران و
اشتیاقاش به عظمتیابی ایرانیان به یمن خرافهستیزی، استبدادگریزی، و
روشناندیشی، امید و اشتیاقی واهی از آب در آمده بود.
گذشته
ایران به نظرش باشکوه نبود و حال ایرانیان به نظرش رقتانگیز مینمود. به
ناچار، با لحنی گزندهتر به انتقاد از ایران و ایرانیان پرداخت. به زبان
ایرانیان و برای ایرانیان مینوشت، و در عین حال از ایران و ایرانیان بیزار
بود. به گواه گفتههایاش، اعتنایی به استقبال عمومی از نوشتههایاش
نداشت.
در
اقلیمی که هر هنرور بیمایه به اندک استقبالی «خاک پای مردم» میشد، اقبال
ناگهان و اشتهار عمومیاش را به هیچ گرفت، و جواب تجلیل را با تحقیر داد؛
ترجیعبند سالهای پایانیاش این بود که: «عقام مینشیند به زبان این
رجالهها چیز بنویسم.»
م.
ف. فرزانه، دوست و همکلام هدایت در سالهای آخر عمرش، در خاطرات خود از
داستانهای مفصلی سخن میگوید که هدایت نوشته بود و اشتیاقی به انتشار و
حتی نگهداری آنها نداشت، از جمله قصه غمناکی با عنوان «عنکبوت
نفرینشده»، ماجرای عنکبوتی که به دلیل نفرین مادرش قادر به تار تنیدن
نیست، و در نتیجه از جانب عنکبوتها طرد میشود چون عنکبوتی که تار نتند
عنکبوت نیست.
عکنبوت
بختبرگشته به سراغ جانوران دیگر میرود، از آنها میخواهد او را در جمع
خود بپذیرند؛ و با این همه، هیچ حیوانی حاضر به همزیستی با او نیست، چون
هرچه باشد او عنکبوتی است که باید تار بتند، نه مثلاً سگی که پارس کند یا
سنجابی که جستوخیز کند یا پروانه که پرواز کند یا ماهی که شنا کند. تسلیم
شدن به تقدیر عنبکوتانه تنها راه عنکبوت عاقشده است: عنکبوتی که عنکبوت
نیست چون نمیتواند تار بتند، و هیچ حیوان دیگری هم نیست چون هیچ کار دیگری
جز عنکبوت بودن از او بر نمیآید. تمثیلی از این سرراستتر ممکن نبود؛
حیوان عاقشده عنکبوت نبود و با این حال عنکبوت بود: هدایت ایرانی نبود و
با این حال ایرانی بود.
بازتاب
این تنش، تناقض، و تلخی را بیش از همه در نامههای پراکندهاش میشد دید،
آنجا که به سبک انحصاری خود، با طنز و تسخری مثالزدنی، از ایران و
ایرانیان انتقاد میکرد: «از اوضاع سیاست خواسته بودید. بیشوخی میگویم که
هیچ اطلاعی ندارم. فقط شنیدم که کابینه تغییر کرده. کی آمد و کدام خر رفت،
هیچ نمیدانم و اصلاً نمیخواهم بدانم. نه تنها خودم را تبعه مملکت
پرافتخار گل و بول نمیدانم بلکه احساس یک جور محکومیت میکنم، محکومیت
عجیب و بیمعنی و پوچ. فقط از خودم میپرسم، چهقدر بیشرم و مادرقحبه
بودهام که در این دستگاه مادرقحبهها توانستهام تا حالا carcasse (لاشه)
خودم را بکشم! قیآلود و کثیف و یک چیز قضا قدری و شوم با خودش دارد. بهتری
و بدتری و اصلاح و آینده و گذشته و همه آنها هم در نظرم باز یک چیز
احمقانه و پوچ شده. جایی که منجلاب گه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر
به یک تکه آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئهشدنی
نیست. باید همهاش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز
اصلاحشدنی نمیبینم» (نامه بیست و نهم از «هشتاد و دو نامه به حسن
شهیدنورایی»).
نامههای
هدایت به شهیدنورایی (از آثار درخشان دوره دوم) انعکاس دقیقی از احوال
نویسنده در سالهای پایانی عمر او است، این تراژدی که با تمام تلاشی که
برای زنده ماندن، برای نویسنده ماندن، میکند شب و روزش به «همان حماقت
سابق» میگذرد: «نه امیدی است و نه آرزویی و نه آیندهای و گذشتهای.»
در
یکی از آخرین نامهها مینویسد: «باری، هرچه فکر میکنم، چیز نوشتنی ندارم
– مشغول قتل عام روزها هستم ... سرتاسر زندگی، ما یک حیوان تحت تعقیب
بودهایم؛ حالا دیگر این جانور گرفتار شده، حسابی از پا در آمده، فقط
مقداری واکنش طبیعی به طرز احمقانه کار خودشان را انجام میدهند. گناهمان
هم این بوده که زیادی به زندگی ادامه دادهایم و جای دیگران را تنگ
کردهایم؛ همین.»
با
این همه، همچنان امیدوار بود، همچنان مینوشت. در «پیام کافکا»، از دیگر
نوشتههای دورهی دوم، نوشته بود: «داستانهای کافکا در ادبیات از
تاریکترین داستانها به شمار میآید، به سوی شکست قطعی میرود، به طرز
وحشتناکی امید را شکنجه میدهد، نه برای این که در آنها امید محکوم
میشود، بلکه برعکس، برای این که امید را نمیتواند محکوم کند. فاجعه به
طور کامل انجام میگیرد، اما یک روزنهی کوچک باز میماند: معلوم نیست
امیدی در آن باقی است یا، برعکس، برای همیشه از آن تهی شده است.»
برای
هدایت، رفته رفته روشن شد آن «روزنهی کوچک» به زودی، برای همیشه، بسته
خواهد شد (از ایران بریده بود و در فرانسه امکان اقامت نداشت)؛ به ناچار،
از نوشتن دست شست و هرچه را که نوشته نابود کرد – به فرزانه گفته بود که
«نمیخواهم یک کلمه فارسی از من بماند.» با این حال و تا حد توان، به امید
نوشتن (نویسنده ماندن و زنده ماندن)، خودکشیاش را به تأخیر انداخت.
«آخرین
روزهای زندگی هدایت»، به روایت فرزانه، این طور میگذشت: «صبح اول آوریل
۱۹۵۱ با صادق هدایت قرار داشتم ... هدایت لباس پوشیده و ریشاش را تراشیده
بود. بعد از ورود من، پشت میزش نشست و لیوان نیمهتمام کنیاکاش را سر
کشید. بطری کنیاکاش مارتل نوار آبی بود و معمولاً ندیده بودم که او صبح
زود با این سماجت الکل بخورد. چشماناش پف داشت. شاید خوب و یا اصلاً
نخوابیده بود. عینک دستهشکستهاش را مجبور بود با سرانگشت بالا بزند تا
نیافتد. یک ماه میشد که دستهی آن شکسته بود و او نمیداد آن را تعمیر
بکنند. بعد هم نگاهام افتاد به زنبیل سیمی کاغذهای باطله زیر میزش. توی
آن تا نزدیک سه چهارم از پارهکاغذهای خطدار دفترچه پر بود. شاید هم
پارههای کاغذ چند دفترچه بود که خط خودش روی آن دیده میشد. در این باره
پرسیدم. جواب داد (شاید که جمله درست یادم نباشد): همهاش را پاره کردم،
هرچه نوشته داشتم پاره کردم، دیگر یک خط (به فارسی؟) نخواهم نوشت ... به هر
صورت، این نوشتههایاش که پاره شده بود از دست رفت. حال آن که فردای آن
روز، یعنی دوم آوریل ۱۹۵۱، هفت روز پیش از خودکشیاش، خودش مدعی بود که
دوران جوانی نویسندگیاش به سر آمده و تازه موقع چیز نوشتناش شده است.»
نویسندهای که نمینویسد ناامیدتر از نویسندهای است که از ناامیدیاش
مینویسد.
رولان بارت، نظریهپرداز ادبی، از راهبرد مشکوکی در راستای مشروعیتبخشی به هنر و ادبیات نوگرا سخن میگوید که «فرهنگ» رسمی با اتکا به آن چهرههای سنتستیز و آثار «ضدفرهنگی» را به مرور و با ملایمت مطیع و رام کرده، با بدل کردنشان به بخشی از ارزشهای سنتی و میراث فرهنگی، از سویی به ستایش آنها میپردازد و از سوی دیگر نیروی برآشوبندهشان را فرو مینشاند.
هدایت،
با تمام تیرهبختی، این بخت را دارد که نوشتههایاش (به ویژه «بوف کور» و
آثار دوره دوم او) هنوز هم میراث فرهنگی ایرانیان و قابل انتشار در
ایران نباشد؛ نه فقط به دید اهل حکومت که به دید اهالی فرهنگ ما، همچنان
همان نویسنده بیمصرف، موجود وازده، منحط، پوچگرا، مرگاندیش، مسخشده،
غربزده، دینستیز، و افراطی است. هدایت هنوز هم تهدیدکننده است – هنوز هم
معما است.
**************************
دو نظر زیر را , در پسگفتار متن, گرد آوری کرده ام تا شما خوانندگان عزیزبه آن واقف باشید .
پیمان پایدار
(1) آندره برتون رهبر سورئالیستها (ی فرانسوی-پ.پ) در یک سخنرانی رسمی بوف کور رو یک شاهکار تمام عیار و یک رمان کاملا سورئال نامید.
(2)به
نظر من, بر خلاف اون چیزی که در متن نوشته شده, از نظر صادق هدایت گذشته
ایران بسیار پر شکوه بوده است. این مطلب رو می توانید در داستان های "اصفهان نصف
جهان" یا "پروین دختر ساسان" یا در نمایشنامه "مازیار" ویا در داستان" آتش پرست"
مطالعه کنید.
No comments:
Post a Comment