من هميشه آدم‌ها را با نشانه‌ها به ياد مي‌آورم. در اين ميان، شاعرانِ نزديك را با نشانه‌هاي خاص. از نخستين‌ها بود، نخستين كساني كه شناختم، كه سر و كارشان با كلمه بود. راستش را بخواهيد اصلا نمي‌دانستم شاعر است، نمي‌دانستم شعر هم مي‌گويد، چه انتظاري از يك بچه دوازده سال مي‌رود مگر؟ اسمش را در كتابخانه پدر، لابه لاي كتاب‌هاي باقي مانده، نجات يافته از سال‌هاي ممنوع پيدا كردم، يك كتاب با جلدي زرد رنگ و كمي تا قسمتي پاره، كتاب را ورق زدم، عطر دلپذير كاغذ كهنه مي‌رسيد. روي جلد نوشته بود: «شرح شوكران» با شرح «سيدعلي صالحي». همين، نخستين آشنايي‌ام با «سيد» بود، گذشت و رفت، فهمم نمي‌كشيد شاملو و شاهرودي را از ميان آن كتاب دربياورم، مقدمه‌هاي سيد را بخوانم، بفهمم چه مي‌گويد. همه‌چيز‌‌ همان جا تمام شد، جز يادي پسِ ذهن.
 
 
يك صدا بود فقط
اصلا نمي‌دانستم كيست، يعني راستش، مي‌دانستم اسمش «خسرو شكيبايي» است، بازيگر است، صدايش را دوست داشتم، اين كاست هم از اتفاق مالِ پدر بود، از «حال» مي‌گفت و چيزهايي درباره بدي و خوبي‌اش و اينكه تو «باور نكن». صدا، همان صداي آشناي شكيبايي و لابد شعر هم مال خودش ديگر. من چه بدانم نامه‌ها و نشاني‌ها را سيد علي صالحي نوشته است. اما پدر گفت و من هم دانستم. دوباره اسم روي جلد آن كتابِ زرد رنگ آمد پيش چشمم، اما هنوز زود بود، غرق در روياي صداي شكيبايي بودم و كلماتِ سيد. مي‌چرخيدم و مي‌خواندم، شايد اصلا نمي‌فهميدم چه مي‌گويد، اما مي‌خواندم.
 
 
هجومِ ياد‌ها
تاريخ طور ديگري رقم خورده بود، براي من، براي نسل من. به يكباره پس از آن سالِ هجده سالگي، پرت شدم در فضاي ديگري، مصمم‌تر از قبل، پيگير شدم و لاجرم شعرهاي سيد هم جزو نخستين پناهگاه‌ها بود، پناهِ آرامش و اطمينان، ناگهان از پسِ آن شعرهاي صميمي و اُميدواركننده، خودِ سيد پديد آمد. پيدا كردمش، حوالي يك بعدازظهرِ دوشنبه شايد، نخستين قرار گفت‌وگو، استقبال كرد، با خوشرويي پذيرفت و همين شد آنچه تا به امروز مانده است: يك رفاقتِ محترمانه. سيد رفيقِ من است، همان‌طوري كه رفيقِ پدرم بود، رفيق هر كسي است كه مي‌خواهد از عشق بداند و از شرافت. من سيد را پيدا كردم و حاضر هم نيستم به هيچ قيمتي از دستش بدهم، آن صميميتي كه در سيد ديده‌ام، بي‌هيچ تعارفي در كمتر هنرمند زنده‌يي ديده‌ام، دست كم با آنهايي كه تا امروز برخورد داشته‌ام. نه اينكه ديگران طورِ بدي باشند، نه، خوب زياد داريم، شاعر و نويسنده شريف كم نداريم، اما سيد، براي من از خوب‌ترين‌هاست. كلام و صدايش پناه است، هر بار كه از پسِ آن سال دلگرمي مي‌خواستم مايه‌اش يك ديدار يا يك تلفن با سيد بود، هر كاري كه داشتم سيد آماده مشورت بود و مي‌دانم كه براي خيلي از هم نسلي‌هاي من و بزرگ‌ترها اين طور بوده و هست. بگذريم، ماجرا خيلي شخصي شد، اما گريزي نيست، تولد است، همه‌چيز تحت تاثير اين واقعه قرار مي‌گيرد، چه باك؟
 
خستگی نمی شناسد سيد
از‌‌ همان سال‌هاي جواني دويده است، شعر نوشته، مقاله، كارِ روزنامه‌نگاري، رُمان، نقد و... شايد اينها ناگزير سيد بودند، شايد امروز ديگر حاضر نشود رُمان‌هاي دهه شصتش را تجديد چاپ كند، شايد ديگر اين سال‌ها نقد ننويسد- و اين آخري را هميشه گله مي‌كنم كه چرا؟-اما نشان داده كه خستگي نمي‌پذيرد، تا توانسته دويده. كم نياورده اين روزگارِ لامروت را. آدمي است ديگر، چقدر جان دارد مگر؟ يك جايي خسته مي‌شود، سيد بعد از چند سكته ديگر خسته شد، كمتر نوشت، سرش را فقط گرم شعر كرد، مشغولِ كلمات بي‌امانش شد و البته كارگاه، كارگاه شعر كه گريزي نيست انگار سيد را از آن «زنگِ شعر» خيابان پاسداران. من از شمال مي‌آمدم و سيد سال‌ها پيش از جنوب رخت بسته بود، از مسجد سليمانِ عزيزش آمده بود، وعده گاه تهران بوده و هست، اين پايتختِ آلوده.
 
 
تولدتان مبارك آقاي كلمه
نخستين بار، يادم نيست كجا، در كدام جريده، اما درباره سيد تيتر زدم؛ «شعرهاي آقاي كلمه». هنوز هم بر‌‌ همان باور، باور دارم كه سيد علي صالحي كلمه را خوب مي‌شناسد، بالا و پايين و آهنگش را بلد است، ماهرانه هم بلد است. راهِ شعر را مي‌داند، گيرم اين سال‌هاي اخير زياد‌تر و بي‌پروا‌تر از قبل بنويسد. اما كارنامه‌اش نشان داده كه سمتِ كلمات را مي‌داند، مراقبت از واژه‌ها را بلد است، من يكي هنوز هم كه هنوز است لذتِ تمام را، در شعرِ بلند و اپيزوديك «گزارش به نازادگان» جست‌وجو مي‌كنم، معتقدم اين شعر بلند در نوع خودش در شعر فارسي بي‌نظير است، حظ تمام است: «چرا به ياد نمي‌آورم؟ نه ذهن زمان در آواز عقربه جاري است، / نه انعكاس تبسمي تشنه، در اضطراب آب. / تنها دقايق مستمر، هم از تصور تابوت، / آلبالوي مغموم را در تكلم تبر آشفته كرده است.»
حرفِ آخري نمانده، جز آنكه خودش قبل‌تر بر پيشاني يك كتابش نوشته است: «ما نبايد بميريم، روياها بي‌مادر مي‌شوند...»
منبع: اعتماد