به ایستگاهی که باید پیاده میشدم رسیدم. به زور روی پاهای خسته ام بلند شدم و بی اراده دنبال دیگر مسافران از قطار پیاده شدم و کتاب به دست در تونل بلند و نمناک به سمت قطار بعدی به راه افتادم. پله های زیادی را بالا و پائین کردم. صدای دلنواز آکاردئون پیر مرد نابینائی مرا یک دفعه تکان داد. بی اختیار به یاد فیلم "روز کولی ها THE DAY OF THE GYPSIES" که یک سال پیش در لوس آنجلس دیده بودم افتادم. قطرات اشک گونه هایم را خیس کرد! حس کردم مردی که سمت راستم نشسته مرا زیر چشمی می پاید! آرامش خاصی تمام وجودم را در بر گرفت.حس کردم غم مطبوع نیم ساعت پیش وقتی که از خانه دوستان آمده بودم بیرون-مرا ترک گفته.ولی این احساس چند ثانیه ای به طول نکشید ,چرا که پیر مرد آکاردئون نواز یک مرتبه نوای دلنشین سازش را قطع کرد و شروع به جمع آوری اثاثیه اش نمود.به خود آمدم و مجددا همان غم به سراغم آمد.
پیمان پایدار
سه شنبه 4 دسامبر 1990,نیویورک - یانکی آباد
No comments:
Post a Comment