امروز یکشنبه 16 ژانویه 2011 (21 بهمن 1389), پس از سالها, صبح زود حوالی هشت و نیم از خونه زدم بیرون.آخه میخواستم قبل از شروع شدن اولین فیلم از سری فیلمهای ایرونی (که سالانه تحت عنوان "فستیوال فیلمهای ایرانی" در موزه هنرهای عالی بوستون بمدت 15 سالی هست که به نمایش میزارند) سر ساعت 11 , سر رام به کتابفروشی 'لوسی پارسونز'(*) -که نزدیک موزه هست -یه سری زده باشم
در روز چهارشنبه, پس از سه هفته, توفانی شدید توام با برف فراوان نه تنها خیابانهای شهر را کاملا پوشاند و وضعیت اضطراری ایجاد کرد,بلکه پیاده روها نیز مملو از برف و عملا غیر قابل عبور میباشند.در ضمن ماشینهای شهرداری نیز حین پاک کردن خیابونها با کشوندن برف به منتهی الیه جاده, جائی که محل پارک کردن ماشین هاست,با قوز بالا قوز شدن, آنقدر وضع را نا بسامان کرده اند که من ناگزیر شدم, بگی نگی, از تقریبا وسط خیابون- اونم سلانه سلانه با پای علیلم,که از شکستن قوزک پای راستم در چهار ماه پیش در لیما/پرو هنوز کاملا بهبود نیافته,راه برم
اما هوای صاف, آسمان آبی و خورشید تابان همه چیزنامطلوب را رنگ و لعابی دگر بخشیده بود.و من آسوده خاطربا دلی شاد و روحی سرکش,و هر از گاهی با نیم چه نگاهی به عقب ,که مبادا ماشینی زیرم کنه,با قدمهای کوچک وکند بسمت دو راهی ی که میتونم از هر طرف اتوبوس های شماره 71 و 73 متعلق به شهرهای واترتاون وبلمانت (+) را بگیرم,براهم ادامه دادم
هنوز ده دوازده متری در خیابان ا صلی, پس از گذر از کوچه خودمون,نرفته بودم که صدای دلنشین قارقار دسته ای از پرندگان در بالای سرم منو بی اختیار برد به چهل و اندی سال پیش در سواحل دریای خزر. یادش به خیر(هنوز این گوساله های بیشرم اونجا رو -مثل امروزه-به لجن و کثافت, بخوان آفت اسلامی,تبدیل نکرده بودند).سرمو بالا کردم و نگاهی به پرواز رویائی پرندگان توام با چهچه زیبایشان انداختم و آهی از ته دل کشیدم و بفکر فرو رفتم
در اون سالها بابام, که ماشین نو 'دوج دارت' سفید رنگی خریده بود(مدل 1967-1345)تابستونا چند سال متوالی ما رو برای یه هفته میبرد به نوشهر, چالوس و رامسر. در نوشهر در متلی نقلی و تر تمیز-شامل رستوران و فضای پینگ پونگ و فوتبال دستی- اتاقی میگرفتیم . روزها میرفتیم دریا و عصراش هم رو با ماشین میرفتیم به چالوس و رامسر به گشت زنی تو خیابونا و خرید کلوچه و جارو دستی برای بردن به تهرون و خوردن بلال و یا (فال) گردو در کنار دریا.(یادمه یه سال کمی صنایع دستی -کار روی چوب -نیز خریدیم).و بعد از برگشت به متل ,قبل از غروب آفتاب, در کنار ساحل با دوتا خواهرام بقدم زدن و جمع کردن صدف های جور و واجور و سنگهای رنگارنگ (صیقل یافته و شفاف) میگذروندیم.پس از غروب هم از ماهیگیرهای محلی زحمتکش, درست در 20- 30متری دریا و کنار آلاچیغاشون ,که بساط منقل آتیش و سرخ کردن ماهی تازه برقرار, به خوردن شامی خوشمزه دلی از عذا در می آوردیم.عجب حال و هوائی خاصی داشت اون روزا. قبل از خوابیدن هم در ایوان متل روی صندلی های پلاستیکی تاشو,که جلوی هر اتاقی گذاشته شده بود, مینشستیم و به صدای دلپذیر امواج دریا-که با کوبیده شدنشون به ساحل تبدیل به کف میشن- گوش میدادیم
یکی از اون سالها ,وقتی رفته بودیم به یکی از دائی هام که برای شرکت "چای جهان" کار میکرد-و تابستون اون سال برای ماموریت به همراه خانواده به رامسر فرستاده بودنش-سری بزنیم, یک اتفاق ناگوار رخ داد که باعث شد پشت دستمون رو داغ کنیم و مهرش واسه چند صباحی رو پیشونیمون باقی بمونه. و اون از این قرار بود:خواهر بزرگم(اختلافمون 2 سال و 7 ماه هست),که به شنا کردن خودش مینازید, وقتی من وبابام داشتیم تو دریا توپ بازی میکردیم , در یک چشم بهم زدن غیبش زد.چند ثانیه ای بیش نگذشت که یه دفعه اول دستشو و بعد سرش رو دیدم که با تکون دادن ممتد تقاضای کمک میکرد.بلافاصله داد زدم:"بابا پروین داره غرق میشه" !!هنوز جمله ام تموم نشده بود که بابام ضربتی بطرفش شنا کرد و زیر بغلشو گرفت و رسوندش به ساحل. به کمک همدیگه آب های قورت داده اش رو از حلقومش در آوردیم.او از مرگ حتمی نجات یافته بود, حال آنکه نمیدونستیم بقیه سفرمون به گند کشیده خواهد شد.چرا که بابام خودش حالش بهم خورده بود.آخه اون سالها او وزنش بیش از حد زیاد بود و از قرارتقلای مذکور به قلبش فشار آورده بود
بلا فاصله با کمک دائی م برگشتیم به سمت نوشهر و بردیمش متل تا استراحت کنه! یواش یواش تبی شدید تمامی بدنشو فرا گرفت .دائی م به کمک مسئولین متل دکتری بالای سرش آوردند.پیشنهاد دکتر این بود که بلا درنگ بریم تهرون, چرا که امکانات بیشتری خواهد داشت تا تو نوشهر.همین شد که دائئ م (که در ضمن خودش متاسفانه از سرطان روده دهسال پیش دارفانی را وداع کرد) با پیدا کردن راننده ئی ما رو راهی تهرون کرد.سفرمون نیمه تموم مونده بود ومزه تلخش واسه مدتها زیر دندونمون جا خوش کرده بود.جاده سحر آمیز و زیبای چالوس به تهرون رنگ سالهای قبل رو نداشت:همه مون در سکوتی دهشتناک فرو رفته بودیم و از آواز خوندن همیشگی بابا("دریا, دریا ای محفل رقیبان...) نیز خبری نبود
یه دفعه با بوق کر کننده و ممتد ماشین 4 در 4 یغوری که از پشت سرم میومد,و راننده اش که با نشون دادن انگشت وسط دست چپش خشم شوعریان کرده بود, بخود اومدم!! حس کردم رنگم زرد شده و قلبم میخواد از قفسه سینم در بیاد.به ساعتم نگاهی انداختم:فقط 6 دقیقه و 22 ثانیه گذشته بود.و مجدادا به امروز-21 بهمن 1389 - برگشته بودم
در روز چهارشنبه, پس از سه هفته, توفانی شدید توام با برف فراوان نه تنها خیابانهای شهر را کاملا پوشاند و وضعیت اضطراری ایجاد کرد,بلکه پیاده روها نیز مملو از برف و عملا غیر قابل عبور میباشند.در ضمن ماشینهای شهرداری نیز حین پاک کردن خیابونها با کشوندن برف به منتهی الیه جاده, جائی که محل پارک کردن ماشین هاست,با قوز بالا قوز شدن, آنقدر وضع را نا بسامان کرده اند که من ناگزیر شدم, بگی نگی, از تقریبا وسط خیابون- اونم سلانه سلانه با پای علیلم,که از شکستن قوزک پای راستم در چهار ماه پیش در لیما/پرو هنوز کاملا بهبود نیافته,راه برم
اما هوای صاف, آسمان آبی و خورشید تابان همه چیزنامطلوب را رنگ و لعابی دگر بخشیده بود.و من آسوده خاطربا دلی شاد و روحی سرکش,و هر از گاهی با نیم چه نگاهی به عقب ,که مبادا ماشینی زیرم کنه,با قدمهای کوچک وکند بسمت دو راهی ی که میتونم از هر طرف اتوبوس های شماره 71 و 73 متعلق به شهرهای واترتاون وبلمانت (+) را بگیرم,براهم ادامه دادم
هنوز ده دوازده متری در خیابان ا صلی, پس از گذر از کوچه خودمون,نرفته بودم که صدای دلنشین قارقار دسته ای از پرندگان در بالای سرم منو بی اختیار برد به چهل و اندی سال پیش در سواحل دریای خزر. یادش به خیر(هنوز این گوساله های بیشرم اونجا رو -مثل امروزه-به لجن و کثافت, بخوان آفت اسلامی,تبدیل نکرده بودند).سرمو بالا کردم و نگاهی به پرواز رویائی پرندگان توام با چهچه زیبایشان انداختم و آهی از ته دل کشیدم و بفکر فرو رفتم
در اون سالها بابام, که ماشین نو 'دوج دارت' سفید رنگی خریده بود(مدل 1967-1345)تابستونا چند سال متوالی ما رو برای یه هفته میبرد به نوشهر, چالوس و رامسر. در نوشهر در متلی نقلی و تر تمیز-شامل رستوران و فضای پینگ پونگ و فوتبال دستی- اتاقی میگرفتیم . روزها میرفتیم دریا و عصراش هم رو با ماشین میرفتیم به چالوس و رامسر به گشت زنی تو خیابونا و خرید کلوچه و جارو دستی برای بردن به تهرون و خوردن بلال و یا (فال) گردو در کنار دریا.(یادمه یه سال کمی صنایع دستی -کار روی چوب -نیز خریدیم).و بعد از برگشت به متل ,قبل از غروب آفتاب, در کنار ساحل با دوتا خواهرام بقدم زدن و جمع کردن صدف های جور و واجور و سنگهای رنگارنگ (صیقل یافته و شفاف) میگذروندیم.پس از غروب هم از ماهیگیرهای محلی زحمتکش, درست در 20- 30متری دریا و کنار آلاچیغاشون ,که بساط منقل آتیش و سرخ کردن ماهی تازه برقرار, به خوردن شامی خوشمزه دلی از عذا در می آوردیم.عجب حال و هوائی خاصی داشت اون روزا. قبل از خوابیدن هم در ایوان متل روی صندلی های پلاستیکی تاشو,که جلوی هر اتاقی گذاشته شده بود, مینشستیم و به صدای دلپذیر امواج دریا-که با کوبیده شدنشون به ساحل تبدیل به کف میشن- گوش میدادیم
یکی از اون سالها ,وقتی رفته بودیم به یکی از دائی هام که برای شرکت "چای جهان" کار میکرد-و تابستون اون سال برای ماموریت به همراه خانواده به رامسر فرستاده بودنش-سری بزنیم, یک اتفاق ناگوار رخ داد که باعث شد پشت دستمون رو داغ کنیم و مهرش واسه چند صباحی رو پیشونیمون باقی بمونه. و اون از این قرار بود:خواهر بزرگم(اختلافمون 2 سال و 7 ماه هست),که به شنا کردن خودش مینازید, وقتی من وبابام داشتیم تو دریا توپ بازی میکردیم , در یک چشم بهم زدن غیبش زد.چند ثانیه ای بیش نگذشت که یه دفعه اول دستشو و بعد سرش رو دیدم که با تکون دادن ممتد تقاضای کمک میکرد.بلافاصله داد زدم:"بابا پروین داره غرق میشه" !!هنوز جمله ام تموم نشده بود که بابام ضربتی بطرفش شنا کرد و زیر بغلشو گرفت و رسوندش به ساحل. به کمک همدیگه آب های قورت داده اش رو از حلقومش در آوردیم.او از مرگ حتمی نجات یافته بود, حال آنکه نمیدونستیم بقیه سفرمون به گند کشیده خواهد شد.چرا که بابام خودش حالش بهم خورده بود.آخه اون سالها او وزنش بیش از حد زیاد بود و از قرارتقلای مذکور به قلبش فشار آورده بود
بلا فاصله با کمک دائی م برگشتیم به سمت نوشهر و بردیمش متل تا استراحت کنه! یواش یواش تبی شدید تمامی بدنشو فرا گرفت .دائی م به کمک مسئولین متل دکتری بالای سرش آوردند.پیشنهاد دکتر این بود که بلا درنگ بریم تهرون, چرا که امکانات بیشتری خواهد داشت تا تو نوشهر.همین شد که دائئ م (که در ضمن خودش متاسفانه از سرطان روده دهسال پیش دارفانی را وداع کرد) با پیدا کردن راننده ئی ما رو راهی تهرون کرد.سفرمون نیمه تموم مونده بود ومزه تلخش واسه مدتها زیر دندونمون جا خوش کرده بود.جاده سحر آمیز و زیبای چالوس به تهرون رنگ سالهای قبل رو نداشت:همه مون در سکوتی دهشتناک فرو رفته بودیم و از آواز خوندن همیشگی بابا("دریا, دریا ای محفل رقیبان...) نیز خبری نبود
یه دفعه با بوق کر کننده و ممتد ماشین 4 در 4 یغوری که از پشت سرم میومد,و راننده اش که با نشون دادن انگشت وسط دست چپش خشم شوعریان کرده بود, بخود اومدم!! حس کردم رنگم زرد شده و قلبم میخواد از قفسه سینم در بیاد.به ساعتم نگاهی انداختم:فقط 6 دقیقه و 22 ثانیه گذشته بود.و مجدادا به امروز-21 بهمن 1389 - برگشته بودم
پیمان پایدار
====================================
(*)Lucy Parsons Center
کتابفروشی و مرکز آلترناتیوی(عمدتا آنارشیستی) که چهار دهه است با همت فعالین چپ مستقل,بدون هیچگونه وابستگی گروهی/حزبی , بصورت خیرخواهانه- هیچکس حقوق دریافت نمیکنه- و بگونه کاملا دموکراتیک اداره میشود . من مدت 15 سال است که هر وقت در بوستون هستم کلی از وقتم رو در اونجا میگذرونم. بقول معروف با یه تیر چند نشونه میگیرم:هم مرتبن با رفقائی خوب, دوست داشتنی و بی آلایش آشنا شده و میشم-بجز چند نفر که سالها عضوند بقیه اعضا موقتین, هم در گیر تمامی تحولات سیاسی- اجتماعی و فرهنگی شهر, منطقه ,آمریکا و دنیا هستم -چرا که تا دلتون بخواد مجله وفصلنامه و ژورنال دم دستمه, و هم با آخرین کتابهای عالی چپی, که در تمامی حوزه ها به بازار عرضه میشن, دسترسی دارم.وچه جائی بهتر از اینجا واسه خرید کتابهای ناب و کمیاب!! در ضمن هر چهارشنبه با نشان دادن فیلمهای سیاسی/اجتماعی/فرهنگی بصورت رایگان با کلی آدمهای با حال دور هم جمع میشیم و بعد از فیلم به بحث وگفتگو میپردازیم .سخنرانی و تورهای ارائه کتابهای جدید با حضور نویسندگان مترقی نیز بخش دیگری از فعالیت حوزه میباشد.خود من تا کنون دو بار در باره پرو و یک بارهم راجع به ایران-توام با نشون دادن اسلاید از تاریخ انقلاب مشروطیت گرفته تا قیام بهمن ماه 1357 -سخنرانی کرده ام
(+)Watertown & Belmont
سلام رفیق گرامی
ReplyDeleteمن از فورومی آنارکیستهای کوردستان هستم و بارها از طریق ایمیل آدرس کە در انفۆ شۆپ.ارگ (NAKHDAR@hotmail.com )
در سالهای گذشتە چندین بار کوشش کردەایم با شما تماس بگیرم و از نشریەای نخدار و متنهای کە ترجمە کردەاید اطلاع داشتە باشیم، اما متاسفانە هر بار، پیام ما بە خود ما برمیگشت،
هفتە قبل با رفقای صدای آنارشیسم قول دادیم کە یکی از رفقا بە همان ارس پوست کە خودتان در انفو شوپ گذاشتە بودید، نامەای بفرستد
اینجا ایمیل آدرس و آدرس سایتهارا برایتان مینویسم، با امیدی ارتباط تنگاو تنگ آنارشیستی
http://anarchistan.co.cc/
این هم جمع همە سایتهای فارسی، عربی و کوردی و تورکی و غیرە
http://anarchistan.co.cc/spip.php?rubrique26
این هم ایمیل آدرس ما
anarkistan@activist.com
aanarshism@yahoo.de
بسوی جامعە بدون طبقە و سرور