میرزا زاده عشقی 12 تیرماه 1303 تهران
Mirzadeh Eshghi - 3 July 1924 - Tehran
روز هفتم تیرماه سال ۱۳۰۳ شمسی، عشقی آخرین شمارهی روزنامهی قرن بیستم را منتشر کرد. ...[…] با آشنائیی که به روحیهی عصبی سردار سپه داشتند همه دانستند که عشقی بر قتل خویش صحه گذاشته است. پس حکم قتل عشقی به محمدخان درگاهی، رئیس نظمیه ابلاغ میشود؛ او باید بمیرد و هرچه زودتر. [...] حتی پیش از آنکه آدمکشان در پی مأموریت خود به راه افتند، کسانی از دوستداران عشقی، که رفت و آمدی در نظمیه داشتند به او هشدار میدهند که به هیچ روی از خانه بیرون نماند. در حیاط باید همیشه بسته باشد و هیچ غریبهای را، به ویژه شبها، به خانه راه ندهد. […]
Mirzadeh Eshghi - 3 July 1924 - Tehran
روز هفتم تیرماه سال ۱۳۰۳ شمسی، عشقی آخرین شمارهی روزنامهی قرن بیستم را منتشر کرد. ...[…] با آشنائیی که به روحیهی عصبی سردار سپه داشتند همه دانستند که عشقی بر قتل خویش صحه گذاشته است. پس حکم قتل عشقی به محمدخان درگاهی، رئیس نظمیه ابلاغ میشود؛ او باید بمیرد و هرچه زودتر. [...] حتی پیش از آنکه آدمکشان در پی مأموریت خود به راه افتند، کسانی از دوستداران عشقی، که رفت و آمدی در نظمیه داشتند به او هشدار میدهند که به هیچ روی از خانه بیرون نماند. در حیاط باید همیشه بسته باشد و هیچ غریبهای را، به ویژه شبها، به خانه راه ندهد. […]
روز نهم تیر، خدمتکار [زهرا سلطان]، نخستین بار پشت در خانه با دو مرد غریبه روبهرو میشود که با آقای عشقی کار لازمی دارند و مشتاق زیارت ایشانند. خدمتکار که سفار شهای عشقی را به یاد دارد انکار میکند که شاعر در خانه باشد. مراجعان میروند و سر کوچه برای خود میپلکند. از نهم تا یازدهم تیرماه، کار زهرا سلطان سر دواندن این مراجعان سمج است. اما اکنون آنها دیگر یقین کردهاند که شاعر در خانه است.[...]
ظهر روز یازدهم تیرماه، ملکالشعرا بهار ناهار مهمان عشقی است. زهرا سلطان خورشت بادمجان پخته است. دو دوست نیمروز داغ تابستان تهران را در زیر زمین خنک خانه میگذرانند؛ همان زیرزمینی که قطعهی منظوم جمهورینامه در آنجا ساخته شده است. عصر گرمای هوا شکسته، بهار وداع میکند و میرود. زهرا سلطان قالیچهای کنار حوض میگستراند. سپس کوکب، محبوبهی عشقی، وارد میشود. حس پیشآگاهی نیرومند عشقی دو سه شب اخیر او را بیخواب کرده است. شاید حضور کوکب امشب را به او آرامشی بدهد. شب کوتاه تابستان بر بام کاهگلی خانه، برای شاعر، سرشار از اضطرابی خفقانآور است. نه، از نوازشهای محبوبه نیز کاری ساخته نشد، همانگونه که سخنان دلگرمکنندهی یاران لحظهای خاطرجمعی برای او در پی نداشت.
بامداد روز دوازدهم است. کوکب در سپیدی صبح رفته. ساعت هشت زهرا سلطان کلون در را میگشاید و برای خرید خانه بیرون میرود. در باز میماند. عشقی از بام فرود میآید، میرود کنار حوض مینشیند که دست و رو بشوید (چرا به وارسی بسته بودن در حیاط نمیپردازد؟ نمیدانیم.) صدای پا میشنود، برمیگردد، میبیند دو نفر غریبه آمدهاند توی حیاط. عشقی چهارچشمی آنها را میپاید.
- چه کار دارید؟
- آمدهایم جواب مقاله را بگیریم. چاپ میشود؟
یک نفر جلوی دالان میایستد و دیگری به عنوان نویسندهی مقاله حیاط را دور میزند و صحبتکنان به عشقی نزدیک میشود. نگاه شاعر به او برمیگردد: «شاید راست میگوید... اما آخر در مقاله اشکالاتی هست، بیخود نمیشود به مردم تهمت زد. باید اتهام مستند به دلایلی باشد. همینطوری هم روزنامه گرفتاریهای زیادی دارد؛ ببینید عزیز من..». شاعر یک لحظه خطر را فراموش کرده وجدان حرفهایش، کارش، حواسش را میبرد و او را وادار به بحثهای فنی میکند.... و ناگهان قلبش تیر میکشد. مرد دوم از پشت سر شلیک کرده است. گلوله به زیر قلب عشقی میخورد. به کف حیاط میغلتد و در خون خود پرپر میزند. قاتلان میگریزند. اهل محل از خانهها بیرون میریزند. نوکر همسایه، وردست ضارب را میگیرد و تحویل پلیس نظمیه میدهد. اگر بخواهیم از حوادث جلو بیفتیم باید یادآور شویم که روز بعد این شخص آزاد میشود و نوکر چهل روز در حبس تاریک میماند. اما قاتل اصلی ـ مرد دوم ـ بیست و سه سال دیگر زندگی میکند. معتاد و الکلی، یک روز سقف میخانه بر سرش فرود میآید و از بین جماعت میخواران فقط او میمیرد.
برگردیم به لحظهی حال، در حیاط. اکنون عشقی آرام به نظر میرسد. خونریزی او را از پا در آورده اما هوش و حواسش به جاست. کاترین ارمنی، یکی از زیباترین «خانم»های روزگار نخستین کسی است که بالای سر شاعر رسیده. عشقی مکرر خواهش میکند که او را به مریضخانهی نظمیه ـ بیمارستان دژخیم ـ نبرند. ولی بیهوده نگران است. گلوله آنقدر کاری شده بود که نیازی به کار تکمیلی پیش نیاید. در بیمارستان نظمیه ملکالشعرا بهار آخرین حرفهایش را ثبت میکند و عشقی سی و یک ساله در پیش چشم دوستانش جان میدهد.
*سپانلو، محمدعلی، چهار شاعر آزادی، جستوجو در سرگذشت و آثار عارف، عشقی، بهار، فرخی یزدی، تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۶۹، صص ۲۰۴-۲۰۸.
On June 28th, Eshghi publishes the last issue of his newspaper, Twentieth Century. […] Everyone who knows Reza Shah’s temper, understands that the poet has signed his own death warrant. Mohammad Khan Dargahi, chief of the police, receives Mirzadeh’s death sentence. He must die, the sooner the better.[…] Even before hired killers start their mission, some of Eshghi’s fans who know people in the police headquarters warn him not to leave his house under any circumstances, keep the front door locked and do not let any strangers in, particularly at night.[...]
On June 30th, Mirzadeh’s maid encounters two strangers outside the front door who say they should meet Mr. Eshghi on some urgent matter. The maid tells them that the poet is out. The strangers leave but they stuck around the corner of the street. For the next two days they come and ask to see the poet several times and the maid gets rid of them each time, but now they are sure that the poet is at home.[...]
On July 2nd, the poet laureate Bahar comes for lunch. They spend the hot afternoon in the cool cellar. In the evening, Bahar leaves and Kowkab, the poet’s sweetheart, arrives so that he can relax from the last days’ tension and lack of sleep. The night they spend on the roof is full of suffocating anxiety for the poet.
The morning comes at last. Kowkab has left at dawn. At 8 AM, the maid opens the door and goes for shopping. She forgets to close the door behind her. Eshghi comes down to the yard to wash his hands and face in the basin (nobody knows why he does not check the front door). He hears footsteps and turns around. There are two strangers in the yard.
- What do you want?
- We have come to ask about the article. Are you going to publish it or not?
One of them stays beside the door and the other one, as the writer of the article, walks toward Eshghi while talking to him. The poet looks at him, thinking maybe he is telling the truth. “But there is some problem. You can’t just accuse people without adequate reason. You see, dear sir….”. The poet has forgotten the threat, has concentrated on technical matters, when suddenly he feels the pain in his heart. The second one has shot him from behind his back. The bullet has hit him in the chest just below his heart. Eshghi rolls in his blood. The assassins escape, but the neighbors are already out. A neighbor’s servant catches the killer’s accomplice and turns him over to the police. It is worth noting that the next day he is released and the servant is incarcerated for 40 days in a dark cell. But the killer, the second guy, lives for 23 more years, an alcoholic and a drug addict, and is the only person crushed to death when the ceiling of a pub falls down.
Let’s go back to the yard. Eshghi looks calm now. He is rather weak from bleeding, but still conscious. Catherine the Armenian, one of the most beautiful “ladies” of the city, is now beside him. Eshghi pleads with her repeatedly not to take him to the military hospital. No need to worry; the bullet has done its job well enough and no further “treatment” is necessary. Eshghi dies in the military hospital among his friends at 31
.
*Sepanlu, Mohammad Ali, Four Freedom Poets: a Study on Poets of Patriotism and Democracy in Iran, Tehran: Negah Publishers, 1990, (in Persian), pp. 204-208.
*Sepanlu, Mohammad Ali, Four Freedom Poets: a Study on Poets of Patriotism and Democracy in Iran, Tehran: Negah Publishers, 1990, (in Persian), pp. 204-208.
No comments:
Post a Comment