Sunday, April 14, 2013

 
نمی توانم خورشید کلاه را از شریفه جدا کنم. خال سیاه شریفه رنگ می بازد و قهوه ای می شود. بعد، مثل خرمگس درشتی از بناگوش شریفه پر می کشد و می نشیند پشت لب خورشید کلاه و وزوز می کند. چشمان خورشید کلاه، جایش را با چشمان شریفه عوض می کند. حالا دو خط مورب تلخ از گوشه های لب زیرین خورشید کلاه تا دو طرف چانه اش کشیده شده است. خط ها جاندار می شوند. عین دو نخ سیاه. عین دو توله مار که تازه از تخم بیرون زده باشند، پیچ و تاب می خورند، بهم می پیچند و حلقه می زنند دور دهان خورشید کلاه. یکهو چشمهایم را باز می کنم و می نشینم. دلم آشوب می شود. کوزه را بر می دارم که آب بخورم. یک لحظه فکر می کنم که توله های مار تو کوزه است. آب نمیخورم. در حصیری کوزه را می گذارم و بلند می شوم و از اتاق می زنم بیرون.


داستان یک شهر ~ احمد محمود

No comments:

Post a Comment