برای بازماندگان زلزله بوشهر
خاموشی به ما نمی آيد...!
نويسنده: سيدعلی صالحي
مدت هاست هر چه جست وجو می کنم، اين پديده معروف به « کنج عافيت» را نمی يابم. هرچه می خواهم زاويه بگيرم به انزوا، انگار غيرممکن است. مخفی ماندن از انظار عمومی نيز ميسر نيست و کوشش کرده ام حتی ننويسم، نمی شود! گريختن از اين ممکنات ساده محال است.
دوستان دانا می گويند اضطرابات خود را مديريت کن! خب نمي شود! اين ايام هميشه ناتمام، هی تکيه کلام درون و زمزمه ذهنم شده است. « چنان قحط سال شد اندر کجا!؟» و بعد حبس ابد برای شاعری در بحرين که گفته است آزادی بيان، آزادی بيان است! و بعد فرار کودکان پاپتی و زنان وحشتزده در مالی. کودکان به دنيا نيامده نيز عضو الشباب و بوکوحرام اند؟! همه را به رگبار می بندند: کشف معادن اورانيوم در سرزمين سياه بهانه فرانسوی ها و خاموشی نسل های بعد از ژان پل سارتر! به دبير جشنواره جهانی شعر در فرانسه نوشتم من نمی آيم.
مالياتی که شما می دهيد سرب داغ می شود برای شقيقه گرسنگان سرزمين مالی! حالا در کشاکش اين همه رنج، هی بگو استرس ها را بايد مديريت کرد! اضطراب ... اضطراب...! هزاره سوم در صيحه ابليس آغاز شده است. فواره مصالح برج های دوقلو هنوز به زمين نرسيده است. اولاد آدمی خاصه در خاورميانه به سوخت شعله ور برای منافع جهان ستمگر بدل شده است. اين سربازهای کور و کر در اين کرانه بيداد چه می خواهند؟ باز هم بگو آرام باش، آرام بگير، آرام...!
آدمی از کدام سو بگريزد که يکی لحظه شيون ستمديد گان را نشنود؟! بيرون و درون يکی است، دورونزديک ما يکی ا ست، چه ضجه قربانيان در افغانستان، چه هق هق زلزله زد گان در ورزقان، چه واويلابه عراق و چه رخسار مات و حيران مادری در خورموج بوشهر که به يکی دقيقه، همه دلبندانش را خاک بلعيده است. اين بی قراری های مداوم نمی گذارند دمی خواب، دمی آرام، دمی برای خويش! پس و پيش هر سو سياهی محض است. گفتم نوروز را بمانم در اين پايتخت، بلکه نفسی عميق، اما بهار به بيداد شکفت، نوبت به بوشهر رسيد. خبر کوتاه و خنجر آخته اش اما بی رحم. باز هم زمين به استرس برخاست! خورموج، کاکی، شونبه، وحشت، بقا، ولوله، درد، مصيبت، زلزله...! پس تو کجايی منوچهر...، منوچهر آتشي! باد سرخ وزيده، واژه ها را همه... با خود برده است. هی برادر بيدار خواب تنگه های جنوب! جست وجوی « کنج عافيت» پيشکش ديگران! « انزوا» حلال هر چه حرام خوار مفت گوی خلق ستيز!
ما نبايد بميريم، روياها بی مادر می شوند. ما نبايد آرام بگيريم، خاموشی به ما نمی آيد. ما با مردم خود هستيم، می مانيم، می نويسيم و نمی گذاريم اميد بميرد! از ورزقان تا خورموج، از آذربايجان تا بوشهر، جز بيدارباش رويا و خيزاخيز بيرق اميد راهی نيست. بوشهر بزرگ، باز برخواهد خاست. عبدوی جط زنده است هنوز شبح شريف دلواری هم برفراز ويرانه های جنوب، دارد « فايز» می خواند: زندگی... زندگي... زندگی ادامه دارد، به کوری چشم شيادان، شادی و شادمانی از اين سرزمين رخت برنخواهد بست.
روزنامه شرق ، شماره 1708 به تاريخ 27/1/92، صفحه 16 (صفحه آخر)
خاموشی به ما نمی آيد...!
نويسنده: سيدعلی صالحي
مدت هاست هر چه جست وجو می کنم، اين پديده معروف به « کنج عافيت» را نمی يابم. هرچه می خواهم زاويه بگيرم به انزوا، انگار غيرممکن است. مخفی ماندن از انظار عمومی نيز ميسر نيست و کوشش کرده ام حتی ننويسم، نمی شود! گريختن از اين ممکنات ساده محال است.
دوستان دانا می گويند اضطرابات خود را مديريت کن! خب نمي شود! اين ايام هميشه ناتمام، هی تکيه کلام درون و زمزمه ذهنم شده است. « چنان قحط سال شد اندر کجا!؟» و بعد حبس ابد برای شاعری در بحرين که گفته است آزادی بيان، آزادی بيان است! و بعد فرار کودکان پاپتی و زنان وحشتزده در مالی. کودکان به دنيا نيامده نيز عضو الشباب و بوکوحرام اند؟! همه را به رگبار می بندند: کشف معادن اورانيوم در سرزمين سياه بهانه فرانسوی ها و خاموشی نسل های بعد از ژان پل سارتر! به دبير جشنواره جهانی شعر در فرانسه نوشتم من نمی آيم.
مالياتی که شما می دهيد سرب داغ می شود برای شقيقه گرسنگان سرزمين مالی! حالا در کشاکش اين همه رنج، هی بگو استرس ها را بايد مديريت کرد! اضطراب ... اضطراب...! هزاره سوم در صيحه ابليس آغاز شده است. فواره مصالح برج های دوقلو هنوز به زمين نرسيده است. اولاد آدمی خاصه در خاورميانه به سوخت شعله ور برای منافع جهان ستمگر بدل شده است. اين سربازهای کور و کر در اين کرانه بيداد چه می خواهند؟ باز هم بگو آرام باش، آرام بگير، آرام...!
آدمی از کدام سو بگريزد که يکی لحظه شيون ستمديد گان را نشنود؟! بيرون و درون يکی است، دورونزديک ما يکی ا ست، چه ضجه قربانيان در افغانستان، چه هق هق زلزله زد گان در ورزقان، چه واويلابه عراق و چه رخسار مات و حيران مادری در خورموج بوشهر که به يکی دقيقه، همه دلبندانش را خاک بلعيده است. اين بی قراری های مداوم نمی گذارند دمی خواب، دمی آرام، دمی برای خويش! پس و پيش هر سو سياهی محض است. گفتم نوروز را بمانم در اين پايتخت، بلکه نفسی عميق، اما بهار به بيداد شکفت، نوبت به بوشهر رسيد. خبر کوتاه و خنجر آخته اش اما بی رحم. باز هم زمين به استرس برخاست! خورموج، کاکی، شونبه، وحشت، بقا، ولوله، درد، مصيبت، زلزله...! پس تو کجايی منوچهر...، منوچهر آتشي! باد سرخ وزيده، واژه ها را همه... با خود برده است. هی برادر بيدار خواب تنگه های جنوب! جست وجوی « کنج عافيت» پيشکش ديگران! « انزوا» حلال هر چه حرام خوار مفت گوی خلق ستيز!
ما نبايد بميريم، روياها بی مادر می شوند. ما نبايد آرام بگيريم، خاموشی به ما نمی آيد. ما با مردم خود هستيم، می مانيم، می نويسيم و نمی گذاريم اميد بميرد! از ورزقان تا خورموج، از آذربايجان تا بوشهر، جز بيدارباش رويا و خيزاخيز بيرق اميد راهی نيست. بوشهر بزرگ، باز برخواهد خاست. عبدوی جط زنده است هنوز شبح شريف دلواری هم برفراز ويرانه های جنوب، دارد « فايز» می خواند: زندگی... زندگي... زندگی ادامه دارد، به کوری چشم شيادان، شادی و شادمانی از اين سرزمين رخت برنخواهد بست.
روزنامه شرق ، شماره 1708 به تاريخ 27/1/92، صفحه 16 (صفحه آخر)
No comments:
Post a Comment