Saturday, October 29, 2011

.....من هم ایران را دوست دارم، ولی
نگاه انتقادی زنی ایرانی در خارج کشور
ارسطو می گفت: من افلاطون رو دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر از او دوست دارم. من هم ایران را دوست دارم، ولی نفس کشیدن در هوای آزاد را بیشتر دوست دارم! من ایران را دوست دارم، ولی رفاه، نظم، امنیت، رنگ ، شادی و زیبایی را بیشتر دوست دارم. من ایران رو دوست دارم، اما آزادی را بیشتر دوست دارم !

من ایران را دوست دارم، اما راستش این روزها دیگر برای این دوست داشتن دلیل محکمه پسندی پیدا نمی کنم. می تونم بگم من ایران را دوست دارم برای اینکه آنجا کوه دماوند و دریای خزر دارد. یا مثلا بگم من ایران را دوست دارم برای اینکه آنجا فکر می کردند من آدم حسابی هستم ( در حالیکه نبودم). یا من ایران را دوست دارم برای آنکه هیچ نانی نان سنگک برشته ی دو آتشه کنجد دار نمی شود.

من هنوز دل تنگ ایرانم، بعضی وقتها می نشینم عکس های قدیمی را نگاه می کنم، خیره می شوم به کوچه ها، به سنگفرش و آسفالت و حتی سطل آشغال ها و می روم توی هپروت، اینها را نوشتم تا بدانید که من آدم بی احساس یا خود باخته و غرب زده ای نیستم. من ایران را دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر دوست دارم.

حقیقت این است که ایران وطن ماست،اسمش روش است: مام وطن.ولی این مادر بی سواد، بی فرهنگ، مذهب زده و عقب مانده است، دستهاش چرک است، چادرش سیاه است، بوی گند می دهد؛ پشت سرش می گویند که خود فروشی می کند.اینجایی که هستم مادر من نیست. اما مادر خوانده ای است که در را به رویم گشوده و وقتی مادر واقعی ام مرا تف کرده بود و سرپناهی نداشتم به من پناه داد، به من فرصت دوباره زیستن داد ، به من امنیت و اسایش داد و من در سایه ی این امنیت است که این خطوط را می نویسم.

من اینجا دکتر ابدی کسی نیستم ، از احترام خاصی برخوردار نیستم، یک شهروند عادی ام. اما اینجا هر شهروند عادی از حقوقی برخوردار است که در کشور من بالاترین مقام هم از آن برخوردار نیست. اینجا می تونم بدون ترس از مرگ عقیده ام را بگم و اونجور که دوست دارم زندگی می کنم نه اون جور که اونها می خواهند.اینجا چون یک زن تنها هستم هر کس از راه می رسد به خودش اجازه نمی دهد که متلکی بارم کند و شانسش را امتحان کند.اینجا برای گرفتن یک امضای ساده لازم نی ست هزار آشنا بتراشم. اینجا جان من ارزش دارد، نه برای اینکه دکتر یا لوله کش یا نجارم برای این که انسانم. اگر تصادف کنم در کمتر از پنج دقیقه آمبولانس و پلیس سر می رسد و اگر در تظاهرات شرکت کنم به هیچ دلیلی هیچ نیروی خودسری به من شلیک نمی کند .

کسی اینجا دوست و رفیق ابدی من نیست،راستش کسی دلش خیلی برایم تنگ نمی شود یا تظاهر نمی کند که مرا عاشقانه دوست دارد. اما اگر با مردم حرف بزنم به حرفم گوش می دهند و به آن فکر می کنند و نظرشان را صادقانه می گویند. البته کسی در تعارفات روزمره اش قربان صدقه ام نمی رود، فدایم نمی شود. اما آنهایی که آن طرف قربانم رفتند هم به آسانی فراموشم کردند، آنجا هم کسی من را اون قدرها دوست نداشت ، اینجا لا اقل کسی نفرتش را زیر لایه های لبخند و حرفهای قشنگ پنهان نمی کند و آن را در اولین فرصت با دشنه تا دسته در پشتم فرو نمی کند.

من اینجا یک آدم معمولی ام ،حقیقت هم این است که من یک آدم معمولی ام. من هم دلم تنگ است،دوست دارم فکر کنم که ایران چیزی سوای من است، سوای مردمی است که فوج فوج برای تماشای اعدام صف می کشند ، سوای مردمی که مرا فاحشه خطاب کردند، سوای همه ی فقر فرهنگی، تنبلی اساطیری ، بطالت و نخوت الکی ماست.
راستش من ایران را دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر دوست دارم .


****************************
 مطلب فوق الذکر را سهیلا دوست عزیزم از فیلیپین واسم ارسال داشته.ازو ممنون هستم.در زیر نظرم را راجع به آن مینویسم .
**********
قبل از هرچیز باید اذعان کنم که بعنوان یک فمینیست (هوادار حقوق و مساوات زنان و ضدیت کامل با مرد سالاری نفرت برانگیز جامعه سرمایه داری و صد چندان بدتر و مشمئز کننده از نوع اسلامی اش ) از ستم مضاعفی که بر زنان ایران در 32 سال گذشته رفته و میرود بشدت ناراحت, نگران, عصبانی و غمگین میباشم. و طبعا با احساسات جریحه دار شده نویسنده سطور فوق همدردی کامل میکنم. اما بنظر من دوست گرامی در مورد مقوله عشق به "وطن" تا حد زیادی به کجراه رفته و مسئله فراتر از دوست داشتن نون سنگک وآب گوشت و قرمه سبزی میباشد.نا گفته نماند که من بعنوان آنارشیست ضد تمامی دولت ها و جدائی مصنوعی بشریت در درون مرزهای مندرآوردی کشوری میباشم واحساسات  کورناسیونالیستی(که در اکثریت شرایط به فاشیسم ختم میشود) ,"ارق ملی", و داشتن " سرود" و "پرچم سه رنگ" و... را خزعبلاتی بیش نمیدانم .

حال آنکه دوست داشتن و عشق ورزیدن به هر ملتی را از طرفی در زبان , ادبیات,  شعر و هنر مشترک  آن ملت میباست جست; و از طرف دیگر در تاریخ مبارزاتی همین گروههای انسانی- با  زبان و فرهنگ مشترک- برای تحقق بخشیدن به ایده ها و آرمانهای انسانی ای , که بدون شک در درون هر مرز و بومی با خصوصیات تاریخی -اجتماعی خاص خویش در طی قرنها بروز کرده و کماکان در آینده نیز خواهد کرد,میبایست جستجو کرد. وگرنه نوع تغذیه و مسائلی از این قبیل مقولات کناری و ثانوی میباشند .

  البته من نمیخوام و نه میتوانم تفاوت های واقعی حقوقی-اجتماعی موجود در جوامع غربی را با شرایط  بی قانونی و بی احترامی های مشمئز کننده و جنایات بیشمار کنونی که در  ایران به شهروندان  روا میکردد نادیده و یا دست کم بگیرم . ولی بعنوان آنارشیست و ضدیت شدیدم با کلیت بینش بورژوازمآبانه و متعفن جامعه سرمایه داری ,حالا مهم نیست چه بگونه "پیشرفته" غربی اش  و چه "عقب نگاه داشته " شده جهان سومی و از نوع اسلامی ایرانی اش, آنطور که دوست عزیز نویسنده شیفته اش گردیده و از آن تجلیل میکند ,برای من بهیچ وجه من الوجوه قابل تقدیر نمیباشد .چرا که من برای هر چه بورژواتر شدن (مدرن تر و پسا مدرنتر شدن )جامعه ایران نه تنها پشیزی ارزش قائل نیستم بلکه از آن متنفر نیز .من برای تحقق یافتن جامعه ای (چه در ایران و چه هر جای دیگر) میجنگم که از این تیکه پاره گی های بدنه جامعه بورژوازی در آن اثری نباشد .برای رسیدن به جامعه ای مبارزه میکنم  که مقوله "قانون", "حقوق" , "اقتصاد", "سیاست" به تاریخ پیوسته و دیگر جز اسطوره ای بیش نیستند. بزبانی دیگرنقد کامل سیستم سرمایه داری و رد ریشه ای آن و نه رفرمیستی اش مدح نظرم است. جائی که انسان بودن در تمامیت و کمال آن مورد بحث و جدل میباشد . و آن چیزی نیست جز آنارشی . جامعه ا ی که انسانها در روند تولید و مصرف تمامی نیازهایشان(از غذا و پوشاک و مسکن و درگیر تعلیم و تربیت- آموزش- شدن وداشتن بهداشت گرفته تا شعر گفتن و نقاشی کردن ودرست کردن  فیلم ....و ساختن زیر بنای تمامی شرایط زیستی اشان ) از اول تا آخر بگونه جمعی/گروهی بدون رئیس و آقا(خانم) بالا سر , بدون دریافت حقوق (چرا که از پول نیز خبری نخواهد بود) و بگونه اختیاری توام با عشق, همبستگی و کمک متقابل در تحقق بخشیدن به بشریت برای نیل به فرزانگی و وارستگی قدم بر  میدارند .خلاصه کنم در جامعه ایده ال ما آنارشیستها فردیت حقیقی انسانی در اجتماعی توام با عشق حقیقی به کلیت بشریت, طبیعت و حیوانات پیرامونش معنا میپذیرد  و بس .
پیمان پایدار    

No comments:

Post a Comment