Friday, November 30, 2012

یادی از پرویز فنی زاده توسط هوشنگ گلمکانی و مسعود مهرابی

یکشنبه پنجم اسفند 1358، روزنامه ی کیهان در خبر کوتاهی پائین صفحه ی نخستش، از تشییع پیکر هنرمندی خبر داد، که غریبانه در آن روزهای پرتپش چهره بر نقاب خاک کشید.
متن این خبر کوتاه اما تکان دهنده را به نقل از روزنامه ی کیهان مرور می کنیم: «مراسم خاکسپاری پرویز فنی زاده، هنرمند تئاتر و سینما، دیروز در بهشت زهرا برگزار شد. در این مراسم گروه کثیری از هنرمندان تئاتر و سینما و چهره های سرشناس ادب ایران شرکت داشتند و به هنگام خاکسپاری، محمود دولت آبادی، سخنرانی کوتاهی ایراد کرد. فنی زاده دو روز قبل، بر اثر بیماری کزاز در 42 سالگی در بیمارستان ایرانمهر درگذشت. او یکی از بهترین بازیگران تئاتر و سینما بود که در بیش از 19 فیلم شرکت کرده بود و در مدت 20 سال فعالیت های تئاتری خود، در 70 نمایشنامه بازی کرد. او پس از شرکت در دو سریال تلویزیونی «سلطان صاحبقران» و «دائی جان ناپلئون»، به محبوبیت زیادی بین مردم دست یافت. این اواخر، فنی زاده در یک فیلم سینمایی به نام «اعدامی» مشغول بازی بود که با مرگش ناتمام ماند. فنی زاده فارغ التحصیل دانشگاه هنرهای دراماتیک بود و از او دو دختر به نام های هستی و دنیا، به جای مانده است.»
 
نام فنی زاده، بیش از هر چیزی، یادآور دو دستاورد مهم هنری تاریخ معاصر ماست: «رگبار» به کارگردانی بهرام بیضایی و سریال دائی جان ناپلئون به کارگردانی ناصر تقوایی. با این حال آیا نسبتی میان آقای حکمتی رگبار و مش قاسم دائی جان ناپلئون می توان برقرار ساخت؟ میان معلم فرهیخته ای که بار رنج ها و افسوس هایش را بر دوش می کشد و نوکری که به تعبیر هوشنگ گلمکانی، «اصیل ترین آدم آن باغ وحش انسانی است»؟

پرویز صیاد و پرویز فنی زاده در سریال دایی جان ناپلئون
شاید بتوان بهترین پاسخ را در نوشته های جداگانه ی دو منتقد قدیمی سینما بر این فیلم ها یافت. هوشنگ گلمکانی از شیفتگی اش به مش قاسم می نویسد، و مسعود مهرابی، خاطره ی شیرین آقای حکمتی را بیاد می آورد. کنار هم گذاردن این دو نوشته که هر یک از بازخوردهای احساسی نویسندگانش حکایت می کند، دریغ از دست رفتن نابه هنگام هنرمندی بزرگ را همچنان زنده نگاه می دارد.
بخش هایی از نوشته ی هوشنگ گلمکانی درباره ی «مش قاسم» دائی جان ناپلئون:
- هر نسبت و اتهامی را می پذیرم تا ادعا کنم مش قاسم دائی جان ناپلئون، بزرگترین، کار شده ترین، عمیق ترین و بخصوص جذاب ترین و شیرین ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت سینمایی است (گرچه در یک سریال تلویزیونی) که در همه ی عمرم دیده ام و او در میان انبوه شخصیت های دیگر این سریال که همه کم و بیش همین صفت ها برازنده شان است، چنین درخششی دارد. با شنیدن هر جمله اش و دیدن هر حرکتش، دلم می خواهد برای صدمین بار هم که شده، از جا بلند شوم، به سویش بروم، ابتدا دستش را ببوسم و بعد صورتش را محکم چند تا ماچ کنم (که با بوسیدن خیلی فرق دارد).
 
- مش قاسم شاید اصیل ترین آدم این باغ وحش انسانی است و البته او هم چندان آدم بی شیله پیله ای نیست! اما کلک های کوچکش بیشتر در حد حرف می ماند و عمدتا بازتابی از رویاهای حقیرش هست. او که در زمان خدمت سربازی مصدر دائی جان بوده، پس از بازنشستگی هم وظیفه ی نوکری را ادامه داده. آدم نوکر صفتی است که اما گاه و بی گاه به شکل ظریف و معصومانه - و در عین حال موذیانه ای - بعضی از اشتباه های ارباب را تصحیح می کند تا بدون کم کردن وزن و اعتبار و جایگاه دائی جان، سهمی هم برای خودش در جنگ های ضد استعماری علیه «انگلیسای بی ناموس» در رکاب ارباب جنگاورش پیدا کند و کار را به جایی می رساند که برای اثبات اهمیت خودش و این که انگلیسا به او هم نظر داشته اند و با او هم یک طوری ارتباط برقرار کرده اند تا به اربابش خیانت کند. از این طریق با تقاضای بخشش، رویاهای دائی جان را نیز تائید می کند. از پیشینه اش فقط می دانیم که یک روستایی ست اهل غیاث آباد قم (روی نقشه چنین جایی را پیدا نکردم) و روی بقیه ی حرف هایش هم مثل دروغ های دائی جان، نمی توان حساب کرد.

پرویز فنی زاده در سریال دایی جان ناپلئون
او به جز مرحومانی که دائی جان به عنوان شاهدان رشادت هایش نام می برد، تنها شاهد زنده ی جان فشانی این سردار دروغین جنگ های کازرون و ممسنی است. رابطه ی مش قاسم و دائی جان به شکل گریزناپذیری رابطه ی دون کیشوت و سانچو پانزا، و از حیث اجرا، بده بستان های «حاجی» و «مبارک» در نمایش های سیاه بازی را به یاد می آورد.
- پرویز فنی زاده استعدادی نبوغ آمیز و تباه شده بود که «پنداری دووووود شد رفت هوا»، و فقدانش حسرت همیشگی هنر نمایش این سرزمین خواهد ماند.
بخش هایی از نوشته ی مسعود مهرابی درباره ی «آقای حکمتی» رگبار:
 چه جای حضور و جلوه ی شخصیتی چون «حکمتی» - نماد انسان مبشر دانش و دانایی - وقتی در حافظه ی جمعی، «قیصر» و «علی بی غم» اسطوره هایی بی بدیل و خدشه ناپذیرند. «حکمتی ها» نه تنها بر پرده ی خیال انگیز سینما، که در واقعیت جاری نیز، مظلوم تاریخی اند. بازنمایی و پاسداشت آنها نه بخاطر زنده نگاه داشتن نام شان، یا گذاشتن مرهمی بر زخم های مکررشان، که ترغیب «عاشقان بی دل» است بر تداوم عاشقی؛ هر چند شب شان، دراز باشد.
 در این میان آقای حکمتی موهبتی است رهایی بخش که گویی از جهانی دیگر - جهانی منزه و رویایی - قدم به این وادی پر رنج و محنت گذاشته است. از نگاه اهالی فرودست محله، او موجودی است که از آن «بالا» ها (نه به معنای شمال شهر یا طبقه ی فرادستان) آمده؛ کسی که مثل هیچکس نیست. به رغم این باور، زیبایی و ماندگاری کار بیضایی آنجاست که از چنین شخصیتی، موجودی کاملا زمینی می سازد؛ با همه ی قوت ها و ضعف هایش. او عاشق می شود، می شکند، کتک می خورد، برمی خیزد، مبارزه می کند، شکست می خورد، استوار می ماند، و دست آخر مقهور شر نیروهای پنهان از انظار می شود.

پرویز فنی زاده در فیلم سینمایی رگبار
 نمی دانم چرا هر وقت یاد آن دیزالو بی نظیر و تکان دهنده ی پایان رگبار می افتم، بر خود می لرزم و این جمله ی مش قاسم، در گوشم طنین بر می دارد: «… هی … تو ولایت ما یه یارو بود که یه وقتی عاشق یه دختر شد … دختره رو که شوهر دادن، او هم همچی دود شد و … رفت هوا !» می دانم آقای حکمتی رگباری است که بر محله ی ما خواهد بارید.

مزار پرویز فنی زاده

No comments:

Post a Comment