Sunday, October 9, 2011

 
این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت
من زنم
بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی!
او خواست که من زن باشم…
که بدوش بکشم بار تو را که مردی
و برویت نیاورم که از تو قویترم…
من زنم…
من ناقص العقلم…
با همین عقل ناقصم
از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام
و تو عقلت کاملتر از من بود!!!
من زنم...
یاد گرفته ام عاشقت بمانم
و همیشه متهم به هرزگی شوم...
حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی
تظاهر کردی با من خواهی ماند!
من زنم...
کوه را حرکت میدهم
بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم
و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجا میکنی
چرا که تو نیرومند تری!!!
من زنم...
وقت تولد نوزاد ...
تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان...
سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من،
لذتهای شبانه...
خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو!
عادلانه است نه؟؟؟
من زنم...
آری من زنم...
او خواست که من زن باشم ...
همچنان به تو اعتماد خواهم کرد...
عشق خواهم ورزید...
به مردانگی ات خواهم بالید ...
با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد...
پشتیبانت خواهم بود...
و تو مرد بمان!این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت
 *********************************
 شعر زیبا, ولی بی نام و نشان , فوق الذکر را از دوست دیرینم فریبا ا.پ از یانکی آباد دریافت کرده ام.با سپاس از او:پیمان پایدار

No comments:

Post a Comment