Tuesday, May 13, 2014

مردی که یک چشمش پیِ آب رفته بود

*************
آخرین بیهوده گوئی های نوری زاد
تحت لوای "سلسله نامه هایش به رهبر",
 بانظمام اضافاتی از ویراستگر, پیرامون  " نمایشگاهی
از آثار" به اصطلاح این شخص اصلاح طلب!!
 نوشته زیر را از دوست عزیز حمیرا دریافت کرده ام و عینا در اینجا درج میکنم.
طبعا موضع من نمیباشد و صرفا برای اطلاح رسانیست.البته رژیم تا بدان مسلح ولایت وقیح نه تنها از خود راضی تر از این میباشد که اهمیتی به این متون -که میتواند بخشی از حقایق را نیز مطرح کند- دهد, بلکه مطمئنا هیچ ککش نیز , آنهم
در فضای مجازی, نمیگزد.
باری ,در ضمن, تیتر از ویراستگر میباشد . 
پیمان پایدار
********************
یک: برپایی نمایشگاهی از آثار عاشقانه ی نوری زاد، بیش از آن که برای نوری زاد و همفکرانش منفعتی داشته باشد، برای حاکمیتی سودمند بود که در این سالها رفتار معقولی از وی مشاهده نشده یا کمتر به چشم آمده است. شما یک نگاهی بیندازید به برآمدنِ فرد نا متعادل و مرموزی مثل احمدی نژاد و به من بگویید این موجود از کجای عقل سر برآورده است؟ و یا به فضاحت عظمایی چون نکبت هسته ای بنگرید و به من بگویید این داستان غم انگیز از کدام اُشترِ عقل شیر می نوشد؟ یا بر مسند نشستن روحانیانی که مختصر سواد کشور داری نداشته اند و ندارند؟ یا بند شدنِ همه ی اختیارات جزء و کل کشور به ورطه ای چون ولایت فقیه؟ یا پاسخگو نبودن همین ولیّ فقیه در برابر قانون؟ یا پولهای کلانی که سپاه بالا کشیده از هرکجا؟ و خیمه بستن بختک گونِ سردارانِ قلچماق سپاه بر زیر و بالای مملکت؟ ظاهراً در هیچ یک از این چند مثال، عقلانیتی مشهود نیست. که هر چه هست، لوله کشیِ مقوله ای به اسم غارت و منفعت روبیِ صنفی است به جانبِ جیبِ جماعتی که نسبتی با مردم ندارند. اینان، می روبند و شعار می دهند بی آنکه مردم را در این میانه نصیبی باشد.
 
بسیار پخمه باشم اگر آنسوتر از این دخمه ی هولناکِ بی عقلی، به یک یا چند عقلِ بزرگ و چهره پوشیده ننگرم که در همه ی این سالهای فلاکت، ریسمان بی عقلانِ ما را در دست داشته اند. خلاصه کنم و بگویم: احمدی نژاد، گر چه بظاهر بی عقل بود اما قوه های عاقله ای دست او را در دست داشتند و راهش می بردند و راه رفتنش می آموختند. یک حرف و دو حرف بر زبانش می نشاندند تا شیوه های سخن گفتن به او بیاموزند. شبها برِ گاهواره اش می نشستند تا نرم نرم به خوابش فرو برند. شما آیا فکر می کنید هجوم شعبون بی مخ های بسیجی به سفارت انگلیس و تخریب آنجا، از بی عقلیِ آنان و سران شان سرچشمه می گیرد؟ می گویم: بله، صورتِ ظاهرِ این رفتارهای بی خردانه، از بی عقلیِ این جماعت نشأت گرفته است اما نیک که بنگریم، همان قوه های عاقله را می بینیم که از لایه های پنهانِ اختفا، ریسمان بزرگ و کوچکِ اینان را شل و سفت می کنند. 
 
در این گیر و دارِ بی عقلی، نمایشگاهی از عاشقانه های فتنه گری چون نوری زاد بر پا می شود و عجبا که حمله ای بدان صورت نمی پذیرد و گریبان شعبونی چاک نمی خورد و عربده ای بر آورده نمی شود. این کظمِ غیض دستگاه های امنیتی را من بحساب همان مقوله ای می گذارم که نه منفعت مردم را، بل نفع یک جماعتِ سراسیمه ی فرصت یافته را ردیف می کند. پس، برپایی این نمایشگاه، بیش از نوری زاد و همراهانش، به نفع حاکمیتی بود که: مردم نداشته و ندارد. و شاید نمی خواسته است که بیش از این با مردمی که ندارد سرشاخ شود. و این مگر کم منفعتی است برای او؟ در این میان، نصیبی نیز به نوری زاد و اطرافیانش رخ نمود و آنان را بعد از سالها بی نشانی، به میعادگاهی کشاند که در آن عشق جولان می داد و هیچ! می بینید ما را به چه مختصرهایی دلخوش کرده اند این حریصانِ اسلحه به دستِ بی مردم؟

دو: پیش از رفتن به قدمگاه، نامه ی سی و یکم را نوشتم و منتشر کردم. در این نامه، من برای این که مخاطب اصلی ام به تأثرکی ( تأثرِ کوچکی) در افتد، جای خود و خانواده ام را به او سپرده ام. یعنی او و خانواده اش را از اندرونیِ حصارِ پولادینِ بیت رهبری بیرون آورده ام و در خانه ی خود نشانده ام تا به او بگویم: بر تن کن این شولای شناعت را، و ببین و بچش تراشه ای از هر آنچیزی را که بر سر مردم آوار کرده ای در این سالهای بی کیاستی! بارها از من پرسیده اند آیا رهبر نوشته های تو را می خواند؟ و این که آیا نامه هایت را به دست او می رسانند؟ و من، هماره در پاسخ به این پرسشِ مکرر گفته ام: مگر فرقی می کند؟ اگر بخواند، احتمالاً باید تأثیری بگیرد و کارکی بکند. و اگر نخواند، بر بسترِ این پرسش می نشیند که وی چه رهبری است که از انتشارِ آشکارِ نامه هایی اینچنین صریح و توفنده اما خیرخواهانه بی خبر است و از جامعه ی اطرافش نیز بطریق اولی؟
 
سه: وقتی به قدمگاه رسیدم، احساس خوشایندی با خود داشتم. یکجورهایی انگار دلم برای آنجا تنگ شده بود. به کمک مردی سی و هفت هشت ساله لباس تازه ی خود را به تن کردم. وی آمده بود تا خودی بنمایاند و بخشی از انرژی مثبتِ خود را با من قسمت کند و برود. بقول خودش، یک روز کاسب بوده اما اکنون مسافر کشی می کند تا پیش کسی دست دراز نکند. از سفر حج که باز می گردد، در همان فرودگاه می گیرند و یک راست می برندش به زندان اوین. با خنده گفت: این که می گویند: حجکم مقبول، زیاد هم بدک نمی گویند. با اوین رفتن، حج من پذیرفته شد گویا.

چهار: جوانی آمد با ته ریشی و عینکی و کیفی در دست. او شاید یکی از استثنایی ترین دلبستگی های این روزهای ما را دارد. چه؟ می گویم. گفت: من از اول، هم معترض بودم هم متعهد. بعدش که زن گرفتم و متأهل شدم، از میزان تعهد و اعتراضم کاسته شد به وفور. به شما – نوری زاد - که برخوردم، دانستم می شود هم متأهل بود هم معترض و متعهد. ویعنی این تأهل هیچ مزاحمتی با تعهد ندارد. این جوان به نمایشگاه آمده بود و در گوشی به من گفته بود که با یکی از سایت ها همکاری می کند در بخش موسیقی آنهم موسیقیِ زیر زمینی در ایران. گفت: این روحیه ی اعتراض در من جوری بود که هرکجا استخدام می شدم یک سال بیشتر تحملم نمی کردند. به محض دیدن یک نارسایی یا یک ناهنجاری، صادقانه اعتراض می کردم. بی آنکه بدانم جماعتی اساساً مشغول تولید نارسایی اند و نانشان در همین نارسایی پردازی است.

پنج: جوان خوش بر و رویی که مسافر یک پراید بود و جلو نشسته بود مرا به اسم صدا زد و داد کشید: نوری زاد، ...... خل، هنوز اینجایی که!؟ راه بندان بود و او باید کمی به من زل می زد و ادامه می داد الفاظش اینچنینی اش را. اما او حرف دیگری نداشت. خنده ای کرد و به سرباز دمِ در نگاه کرد و با تکان سر او را به همراهی خواند. که یعنی: دیدی چی بارش کردم؟ به صورتش لبخند زدم و به خود گفتم: این چهره ی زیبا اگر با آراستگیِ درونی می آمیخت، خواستنی تر نبود آیا؟
شش: پژوی 206 اطلاعات آمد و چرخی زد و در همان حوالی توقف کرد. جوانی آمد موبور با دو بطری آب در دست. هر دو بطری را به دستم داد و گفت: من فلانی هستم که چند روز پیش نمایشگاه آمدم و با شما عکس گرفتم. گفت: شما را که می بینم به یاد داستان پیرمرد و دریای همینگوی می افتم. اما دوست ندارم به سرنوشت او دچار شوید. دوست دارم صید بزرگ شما ماندنی باشد. انتقادی هم داشت البته این جوان موبور. این که چرا در مصاحبه هایتان با صدای آمریکا، از سیاست های آمریکا انتقاد نمی کنید؟ آمریکایی که در یک قلم کودتایی علیه دولت مصدق را سامان داد و دولت وی را ساقط کرد. به وی گفتم: پسرم، مأمورین اطلاعات الآن پشت سرت هستند. هیچ نگران نباش. احتمالاً از تو کارت شناسایی خواهند خواست. و اما در باره ی آمریکا. پسرم، ما اگر در مبارزه علیه جهالتی که بر همه ی فرصت های این کشور چنگ برده و همه جا را به اشغال خود در آورده، اولویت ها را در نظر نگیریم، هیچ پیشرفتی نخواهیم داشت. مثل جمهوری اسلامی نباشیم که نیامده شعار داد مرگ برشوروی و آمریکا و انگلیس و اسراییل، و اکنون در آغوش هر چهار اینها جا گرفته چه جور!
 
در همین اثناء جوان لاغر و بلند قدی آمد و به ما پیوست. سخن فراوانی نگفت. و من به داستان آمریکا فرو شدم و ادامه دادم: شما هر آجری که از آسمانخراشِ اینها بیرون بکشید، به همان آمریکای مورد نظرتان لطمه زده اید. چرا که اینها در متن علائقِ آمریکا دست و پا می زنند. گرچه آمریکا بظاهر از خیزش مردم ایران استقبال کرد اما در باطن با اینهاست که نرد عشق می بازد. چرا که شلتاق های احمدی نژاد و شعارهای عصبی رهبر، بسیار مطلوب تر و پر منفعت تر از مثلاً رفتار فهیمانه ی مهندس موسوی است. پس چرا آمریکا باید از موسوی و مردمِ معترض حمایت کند در حالی که طَبَق طَبَق منفعت از قِبَل نفهمی های این جماعت به خانه ی می برد.
کامله مردی با پیراهنی آستین کوتاه به جمع سه نفره ی ما پیوست. او را می شناختم. در نمایشگاه، مثل یک دوست، همراهی و همدلی کرده بود با من. یکی از مأموران اطلاعات که می شناختمش، پیاده شده بود و در همان اطراف پرسه می زد. به دوستان خود گفتم: اینها مترصد پراکنده شدنِ شمایند. اگر از شما کارت شناسایی خواستند، مقاومت نکنید و بدهید. و گفتم: اینها هم دارند به وظیفه شان عمل می کنند. جوانِ لاغر و قد بلند گفت: من که کارت شناسایی ندارم چه؟ گفتم: کارت خود پرداز هم قبول می کنند. جوان لاغر ترجیح داد برود. خداحافظی کرد و رفت و البته جان سالم بدر برد. جوان موبور به پشت سر برگشت و به سمت پل عابر رفت و پای بر پله ها نها. کامله مرد در جهت مخالف به سمت بزرگراه پای برداشت. 
 
حالا نوبتِ مرد اطلاعاتی بود. چه کرد؟ رفت طرفِ پل عابر و جوان موبور را صدا زد و او را از پاگردِ پل باز گرداند و بردش و سپردش به راننده ی 206 و خود به سمت کامله مرد خیز برداشت. کامله مرد غرق تماشای رفت و آمد اتومبیل های بزرگراه بود و داد و قال مرد اطلاعاتی را نمی شنید که مرتب داد می زد: حاج آقا، ببین، آقا، حاجی، و از پی او با شتاب می رفت. کامله مرد تا برگشت و اطلاعاتی را دید، با اطمینان دست به جیب برد و کارت ملی اش را داد دست او و با او برگشت به سمت 206. من رفتم جلو. مرد اطلاعاتی داشت مشخصات کارت ملیِ جوان موبور را روی برگه ای می نوشت. به او گفتم: سر به سر اینها نگذار جوان. و گفتم: شماها به من آب نمی دهید که. اینها ببین برای من آب آورده اند. و بطرهای آب را نشانش دادم.
مرد اطلاعاتی سر بالا آورد و نگاهی به تن پوش تازه ی من کرد و خندید و گفت: شما از ما آب بخواه ما شربت برایت می آوریم. گفتم: نه، شما همان اموال مرا و اجاره بهایش را بدهید من می روم در خانه ام شربت می خورم. کمی بعد، هم جوان موبور و هم کامله مرد هر دو آمدند و دست دادند و رفتند. جوان موبور پیش از رفتن سر به زیر انداخت و گفت: بازهم می گویم، ما را بخاطر بز دلی هایمان ببخشید! دست لای موهایش بردم و بوسه ای برگونه اش نشاندم و گفتم: پسرم، اکنون وقتش نیست همه راه بیفتند و کاری بکنند. وقتش که برسد همه راه می افتیم و کاری می کنیم. 
 
هفت: بانویی آمد حدوداً سی ساله با کوله پشتی سیاه رنگی که بر پشت داشت. سلام و علیک که کرد، به او گفتم: نگران نباش اما مأموران اطلاعات همین اطراف اند. ممکن است طبق وظیفه ای که دارند، کارت شناسایی ات را بگیرند و چیزی بنویسند و بروند. گفت: من آماده ام. این را که گفت، از شما چه پنهان من چه لذتی بردم از این " من آماده ام"ش. گفت: پدر و مادر من نمی دانند من به اینجا آمده ام. وگرنه اصلاً اجازه نمی دادند. نفسی به راحت کشید و گفت: خوشحالم که اینجایم. به سمت وزارت اطلاعات اشاره کردم و گفتم: اینها با ترساندن مردم، مأمورینی در هر خانه گمارده اند به اسم پدر به اسم مادر به اسم برادر و خواهر و بستگان. بانوی جوان، روزنامه نگار بود.

هشت: مردی آمد با کت و شلواری سرمه ای. پیشانی اش فراخ بود و لبانی درشت و صدایی بم و غرّا داشت. به شمالی ها می مانست. اما بی لهجه. کمی بعد به ترک بودنش اشاره کرد. به او گفتم: من خود ترکم اما شما عجبا که لهجه ندارید. و جیم " لهجه" را فتحه دار و به تأنّی ادا کردم. خندیدیم. چه صمیمانه. سخن از هتاکی های مذهبی شد و این که منِ نوری زاد در زندان، وزنه های سنگینِ تعصب شیعی را که از پیکره ی فکری ام آویخته بود کندم و بر زمین انداختم. از زندان که بیرون آمدم، دیدم ای عجب، من چه مردم را دوست دارم. کمونیست ها و مسیحی ها و یهودی ها و زرتشتی ها و بهایی ها و بادین ها و بی دین ها را. درست خلاف احساسی که سابقاً داشتم. 
 
مرد بی لهجه، نامه ی سی و یکم را که دو ساعت پیش منتشر شده بود، داغ داغ خوانده و سخت دلش به درد آمده بود. گفت: مگر می شود مرزی برای دیو سیرتیِ اینها مشخص کرد؟ و خودش نتیجه گفت: این چه جامعه ای است که ما داریم؟ صد رحمت به کمونیست های شوروی که یک شعارِ " هدف وسیله را توجیه می کند " داشتند و بس. اینها برای توجیه کثافتکاری هایشان، نه هدف را، که همه ی مقدسات را از خدا گرفته تا قرآن و پیامبر و امامان را به کف کفش های منافع خود می کشند تا بمانند و بخورند و بالا بکشند.
 
نه: مردی آمد با صورتی که ردی از زخم با خود داشت. یک چشمش تخلیه شده بود و یک چشمش نیز آسیب دیده و بخشی از بینی اش رفته بود با آثاری بجای مانده از جراحی های پی در پی. گفت: من از کشاورزان شرق زاینده رودم. همانها که برای حق آبه های خود اعتراض کردند و نیروهای امنیتی به سمت شان گلوله های شکاری شلیک کردند. بیست سی نفر کور شدند و خیلی ها زخمی و ناقص. التماس می کرد برای همان حق آبه های قانونی اشان. گفتم: شما علاوه بر آن حق آبه، طلبکار این چشم ها و زخم های خود هستید. گفت: زخم ما برای خودمان، اینها همان حق آبه های ما را که تک تک مان سند داریم بابتش، به ما بدهند ما هیچی نمی خواهیم. او که رفت، با خود گفتم ببین ما با این مردم چه کرده ایم که از حق مسلم خود سراغ نمی گیرد و به حقی دم دست راضی است.

ده: جوانی آمد قد بلند و رشید و اسپرت پوش. از پیراهن نارنجی آستین کوتاهش بگیر تا شلوار لی و کفش های زردش. پرسید: شما وسایلت را گرفتی بالاخره؟ گفتم: می گیرم پسرم. گفت: من از انگلستان آمده ام برای تعطیلات. بخودم گفتم ببین می توانی به دیدن نوری زاد بروی. حالا که آمده ام پیش شما به خودم جواب می دهم دیدی توانستی؟ این را گفت و سریع برگشت و رفت. با احساس خوبی که با خود داشت و بخشی از آن را پیش من جا نهاده بود. احساسی از یک جور پیروزی. خودش هم شاید باورش نمی شد که یک چنین استعدادی در او هست و او سراغی از آن نمی گرفته است. چه؟ استعداد نترسیدن.
 
یازده: دو جوان کارگر با لباس کاری که بر آن غبارِ چوب نشسته بود به دیدنم آمدند. چه با نشاط بودند این دو. از ابتدا تا پایان خندیدند و شوخی کردند. یکی شان گفت: به همسرم گفتم من باید بروم به کمک آقای نوری زاد و با او و در کنار او قدم بزنم. نمی شود که او یک تنه اعتراض بکند و کسی کنارش نباشد. به او گفتم: نیازی به این جور همراهی نیست پسرم. و گفتم: ما هرکجا هستیم در همان جاها باید بدرخشیم از خوب بودن. عکس بگیریم؟ بگیریم. بُردمشان کمی دورتر. عکس گرفتند و رفتند. کارشان؟ منبت کار بودند هر دو. روی بازوهای مبل کار منبت می کردند. کاری هنری و البته دقیق و حساس. آن دو، یک ساعتی مرخصی گرفته و خود را به قدمگاه رسانده بودند. از من قول گرفتند که به محل کارشان سری بزنم. یکی شان موقع خدا حافظی التماسش را به صورت دواند و گفت: شما را بخدا سرد نشوید. شده اگر روزی یک ساعت به اینجا بیایید، بیایید و این جا را ترک نکنید.

دوازده: بار دیگر سایت من اوضاعش بهم ریخته و از دسترس من خارج شده است. به این فکر می کنم که ایکاش این داستان پلیس فتا اقتداری داشت و مثلاً به سپاه سایبری هشدار می داد و خطا کاری های آنان را بر ملا می کرد و آنان را به مراجع قانونی ارجاع می داد. که البته می دانم این آرزوی محال را حالا حالا ها باید به دخمه ای در اندازیم و درِ این دخمه را بپوشانیم تا زمانی که بخت و اقبال این کشور فلک زده وا گشوده شود و همگان بی هیچ استثنایی به اجرای قانون تن در دهند. نه این که قانون، دستمالی باشد برای پاک کردن نجاساتِ جماعتی که از پاکی، سخن فرسایی می کنند اما از هر ناپاکی ناپاک ترند!
 
راستی من در این عکس کلاهی بر سر نهاده ام. این نخستین بار است که من کلاهی بر سر می نهم. آنهم بخاطر گل روی آفتاب داغ. گرچه کلاه گشادی قبلاً سر همه ی ما گذارده اند با نیرنگ. شاید بپرسید: کلاه را بر سرت بگذار و پرچم به دوش گیر اما این تن پوشت با آن عکس مادر ستار بهشتی دیگر چیست؟ می گویم: من بیرقی از یک تمثیل عالی عَلَم کرده ام. تمثیلی از خونهای بنا حق جاری شده اما بی مخاطب. خونهایی که حاکمیت با همه ی اقتدارش از آنها می هراسد. بهمین دلیل نیز انکارشان می کند. وگرنه این حاکمیت مقتدر، علاوه بر زنان و مردان مسلمانِ سوریه و عراق و افعانستان و لبنان و فلسطین و هرکجا، یک نگاهی به صورت استخوانی و چشمان به گود نشسته ی مادر ستار می کرد.
محمد نوری زاد بیست و یکم اردیبهشت نود و سه - تهران

No comments:

Post a Comment