هرازگاهی که باران
مشت ابر را می گشاید
زمزمه ی رگ های تو نیز
از یرده های ابرآلود آن همه سال
می گذرد
... و قلبم را
درحریر جنونی گذرا می ییچد
سد حقیری است
سنگ یشته ی سال ها
وقتی که خاطره در دوردست
ییراهن باران می یوشد
و دوشیزگان چشمه
ردای آبشاران را کوک می زنند
عباس صفاری
مشت ابر را می گشاید
زمزمه ی رگ های تو نیز
از یرده های ابرآلود آن همه سال
می گذرد
... و قلبم را
درحریر جنونی گذرا می ییچد
سد حقیری است
سنگ یشته ی سال ها
وقتی که خاطره در دوردست
ییراهن باران می یوشد
و دوشیزگان چشمه
ردای آبشاران را کوک می زنند
عباس صفاری
No comments:
Post a Comment