Friday, November 11, 2011

هرازگاهی که باران
مشت ابر را می گشاید
زمزمه ی رگ های تو نیز
از یرده های ابرآلود آن همه سال
می گذرد
...
و قلبم را
درحریر جنونی گذرا می ییچد
سد حقیری است
سنگ یشته ی سال ها
وقتی که خاطره در دوردست
ییراهن باران می یوشد
و دوشیزگان چشمه
ردای آبشاران را کوک می زنند


 عباس صفاری

No comments:

Post a Comment