Sunday, December 18, 2011

نه سالگی م با مشق های اجباری و

حکایت بی پایان زاغ و پنیر

چه چشمی"

چه صدایی

"!چه قامتی


سی ساله ام

با این که دیگر پنیری در کار نیست

دسیسه می بافد هنوز روباه

سیب خواستم، خربزه حراج شد

به تمنای گیلاس همزادی برآمدم

به مال خود آتش زد خیارفروش

زن ام

نمی زنم که قد بکشم

برابری حق من است

گرچه برادر نیستم

زن ام

عایشه ی سی ساله­ای

که جالیز سبز پدر را

به کرت آفت ­زده­ای می فروشد

گر می گیرد از لهیب چشمان­اش

دروازه­های دوزخ

یائسه نمی شود

سر به راه نه

چند قطره لب در تهران و سیدنی دهان من است

سینی نمی گردانم دور میز که خواستگارم تو باشی

خواسته ام آزادی است

تو زندانی

و من زنی

تنی در برهوت

نه عایشه ای در خیمه

عایشه دیگر دیر است

محمد دور

در هیئت ماهی آس

آمده ام در آسمان شما تنهایی کنم

آس و پاسم

عاصی در آسمان

دهانم ویترین جهان

هر چه لب بریزم قران

یائسه نمی شوم

سر به راه نه

با دو چشمی که یک حساب می شود

گرگی به صحرا می برم

و خرس را از عسل کش می روم

مادری در بهشت زهرا

زهرا زهرا می کند

و عایشه ای سی ساله در سیدنی

که سر به راه نمی شود
 

No comments:

Post a Comment