Friday, November 21, 2014

دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت دهم)




کانون حمایت از خانواده های جان باختگان و بازداشتی ها
ريحانه جباري
دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری (قسمت دهم)
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . آنچه از زندان میدانم این است که آدم را در اوج جوانی و شکوفایی پیر و پژمرده میکند . آغاز فاجعه زمانی است که بعد از حادثه ای که تورا به زندان کشانده به فکر پیدا کردن مقصر باشی . شروع به مرور گذشته میکنی . ریزه کاری های زندگیت به یادت میآیند. یادآوری زندگی آزاد ، تو را هوایی کرده و تحمل و طاقتت را از بین میبرد .

من ریحانه جباری وقتی بیست ساله بودم در بهار ۸۷ به یاد شبهایی افتادم که از دانشگاه یا شرکت به خانه برمیگشتم . پای کامپیوتر مینشستم و در دنیای ۳۶۰ درجه میچرخیدم . همیشه عاشق تکنولوژی بودم . از اینکه با وجود اینترنت ، جهان کوچک و کوچکتر ، و یافتن پاسخ هر سوالی آسان شده بود لذت میبردم . دوست داشتم جهان را بشناسم . آدم ها را . طبیعت را .گذشته و آینده را . سایتی به نام ۳۶۰درجه بود . در آنجا دوستان جدید پیدا میکردی . با همکلاسی ها گپ میزدی . کسانی که قبلا با آنها مدرسه میرفتی و اکنون از تو دور بودند . جدیدترین جوک ها ، شعرهای کم ارزش و یا معرفی آهنگهای جدید خوانندگان خارجی . گپ های مخصوص آن سن و سال که همه اش بوی سرخوشی و بیخیالی میدهد . گاهی غش غش میخندیدم به حرفهای گروهی . به پیامهایی که برای همدیگر میگذاشتیم .
یک عصر دلگیر به خانه تلفن زدم . خواهرم گفت مریم در ۳۶۰ کامنت گذاشته که دلش برایم تنگ شده و هر لحظه حضورم را حس میکند . مریم ، دوست دوران کودکیم . کسی که قبل از به دنیا آمدن من محبوب مادرم بود . دوسالی از من بزرگتر بود . همبازی و همدم و محرم رازهای یکدیگر بودیم . من ، مریم ، برادرش محمد که مادرم به او شیر داده و ما او را برادر خود میدانستیم ، با دو خواهرم گروهی تشکیل داده بودیم که تا قبل از دوران زندان همه دوستانم آن را میشناختند . فایو کیدز . بیشترین خاطرات کودکی و نوجوانیم از حضور فایو کیدز انباشته است . بازیهای چند ساعته که گاهی کل خانه را بی نظم میکرد و مامان مجبور میشد روز بعد همه خانه را از نو به شکل قبلی درآورد . وقتی شنیدم مریم برایم پیغام گذاشته ناراحت شدم . حسودی کردم . از اینکه به آن گوشه زندگی پرت شده بودم عصبانی بودم . ای کاش همه از کار و زندگی میافتادند . دلم میخواست زمان متوقف شود. و وقتی به خانه برمیگشتم دوباره به حرکت درآید . اما هرگز چنین نشد و چرخ جهان به منوال گذشته چرخید . هر روز عده ای آزاد و عده ای دیگر دستگیر میشدند . روزمره گی در زندان هم ادامه داشت . از خودم بدم میآمد . کینه ای در دلم رشد میکرد که دوستش نداشتم ولی حضورش را هر لحظه بیش از پیش حس میکردم . آغاز شناخت این حس درونی ، روزی بود که فریبا ، یکی از زندانیان از بند بچه دار ها برایم ماکارونی آورد . شاید به اندازه یک مشت . با لذت و ولعی عجیب خوردم . هرگز فکرش را هم نمیکردم که دلم برای خوراکی ضعف برود . ولی آن غذای لعنتی مرا با “خود ” جدیدم آشنا کرد . همیشه مغرور بودم . و از رفتار حریصانه متنفر . هرگز در دوران مدرسه ، از همکلاسی هایم خوراکی طلب نمیکردم . همیشه کمتر از آنچه به دیگران میبخشیدم دریافت میکردم . برای خودم قوانینی داشتم که از کودکی در وجودم رشد کرده بود . اما از آن ماکارونی لعنتی به هیچکس ندادم . هر ذره اش را بارها جویدم . نمیخواستم تمام شود . ساعت ها بعد از خوردنش در ذهنم درگیری شدیدی در جریان بود . درگیری خودم با خودم . در دل میگفتم چه شد که همه چیز از میان رفت ؟ چه شد که اینچنین به هر چه در تمام عمر اهمیت میدادم پشت کرده ام؟ واکاوی درونم نتیجه داد . سرنخ همه این تهی شدن و پوچی در حادثه ای بود که مرا به زندان کشانده بود . در اعتمادی که به یک صورت متدین کردم . آن اتفاق ، تکانی ناگهانی و عجیب بود . درست مثل اینکه وقتی در خواب هستی جریان برق از تو عبور کند . بیدار میشوی ولی منگی . من بیدار بودم و روبروی خودم ایستاده . ولی گیج گیج . زیر آوار تصویری که از خودم میدیدم مبهوت و مات زده خرد شده بودم . تمام تصاویرم نابود شده بود . نمیتوانستم فروریختن روحم را ببینم و باور کنم.


من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون قادر به ادامه یادآوری خودشناسی خودم نیستم . هنوز هم از آوارگی و سرگردانی ذهن و روحم در تابستان ۸۷ ، زخم خورده و رنجور میشوم . شاید اگر فرصتی بود و زنده ماندم ، باز به این زخم کهنه نگاه کنم . شاید . با پایان تابستان و آغاز پاییز کم کم به فکر ترمیم افکار درهم برهم و مغشوش خود افتادم . شروع به برنامه ریزی عجیبی در ذهنم کردم . برای رسیدن به خواسته ای که در آن زمان محال به نظر میرسید . ادامه تحصیل . آن زمان در دفتر اندرزگاه کار میکردم . به نوعی دستیار خانم ر- بودم . اسم واقعی او منصوره _ و بود . همه کسانی که پرسنل و کادر زندان بودند اسم مستعار داشتند . ولی مهم نبود . خانم _ ر مرا دوست داشت و من او را . وقتی برای اولین بار گفتم میخواهم درسم را ادامه بدهم گشاد شدن چشمهایش را به وضوح دیدم . بلافاصله مخالفت کرد . من که تازه از مرحله اول جنگ با خودم برگشته بودم ، سرسخت تر از او اصرار میکردم . هر روز و هر روز خواسته ام را تکرار میکردم . او هم مانعی جدید میتراشید. میگفت نمیتوانیم استاد را به زندان راه دهیم . میگفتم استاد نمیخواهم . جزوه ها را میگیرم و خودم میخوانم . میگفت کسی را نداریم از تو امتحان بگیرد و ببرد دانشگاهت . میگفتم پدرم میبرد و به دانشگاه میرساند . می گفت امکان داشتن کامپیوتر در زندان وجود ندارد . میگفتم به مدیر کل امور زندانها نامه درخواست میدهم . میگفت امور زندانها بودجه خرید کامپیوتر ندارد . میگفتم کامپیوتر خودم را از خانه می آورم . میگفت نمیشود ، چون هیچ وسیله ای که بشود در آن چیزی پنهان کرد تحویل نمیگیرند . میگفتم پولش را میدهم تا مامور زندان برایم بخرد . او که چیزی جاسازی نمیکند . هر چه میگفت ، چیزی میگفتم . اما هیچ راهی برای ادامه درسم پیدا نمیشد . پیش خودم فکر میکردم تنها راه ادامه زندگیم در بیکرانه بیکاری و روزمره گی زندان درس خواندن است . حتی گفتم اگر نمیتوانم درس دانشگاهم را ادامه بدهم ، دوباره دبیرستان را تکرار میکنم . گفتم میخواهم دیپلم دیگری بگیرم . خندید و گفت چه رشته ای ؟ گفتم علوم انسانی . تقریبا کتابی در کتابخانه زندان نبود که نخوانده باشم . همه جور کتاب . رمان های بی ارزش بازاری تا شاهکارهای ادبی . دین و معرفت تا تاریخ و جغرافی . همان هفته بود که تقاضای کتابهای جدید را نوشته و برای رئیس اوین فرستاده بودیم . جواب آمده بود که بزودی جدیدترین کتابها خواهند رسید . در اوین ، برعکس زندان شهرری که فقط دو روزنامه اطلاعات و حمایت را دارد ، روزنامه های متنوعی وجود داشت . روزنامه هایی که زندانیان را در جریان آخرین اتفاقات میگذاشت . زندانیان سیاسی که بیشتر با همدیگر نشست و برخاست داشتند گاهی مطالبی از روزنامه ها را تحلیل میکردند . خیلی از تحلیل هایشان به نظرم خنده دار میآمد . انگار در رویایشان غرق شده بودند و واقعیت را ، که زنان زندانی و آرزوها و شیوه زندگیشان نمونه ای از آن بود نمیدیدند . از بین روزنامه ها همشهری ، اعتماد و جام جم را بیشتر از بقیه میخواندم . همه مطالبشان را . از اول تا آخر . گاهی بچه های شلوغ تر می آمدند و خلوتم را به هم میزدند . شروع میکردند به لوده گی . نیازمندی های همشهری تبدیل به اسباب بازی شان میشد . از تویش آگهی های فروش خانه یا ماشین را میخواندند و وانمود میکردند که خریدار یا مالک آن هستند. بهانه های کوچک برای به یاد آوردن اینکه روزی آزاد بودند . یادآوری زندگی . همیشه بعد از این لوده گی ها ، کم کم صدایشان پایین می آمد و دلتنگی ها به زبان جاری میشد . من اما هیچوقت دلتنگی ام را بروز ندادم . همیشه شنونده بودم . برای فرار از فشار دلتنگی به فکر ادامه تحصیلم بیش از پیش چسبیده بودم . هر چه بیشتر اصرار میکردم ، خانم _ ر کمتر توجه میکرد . البته اینطور وانمود میکرد . در حالی که بدون اینکه من بدانم با مدیرانش در باره خواسته ام صحبت کرده بود . تا اینکه یک عصر بارانی ، قبل از ترک دفترش ، صدایم کرد و پرسید اگر رشته ات را عوض کنی و دوباره کنکور بدهی ، امکان ادامه تحصیل داری . قلبم از شدت هیجان در حال کنده شدن بود . هفته بعد کتابهای درسی لازم برای کنکورکه مامان خریده بود ، در دستم بود . چهار نفر دیگر هم همراهم شدند . قرار بود در دانشگاه پیام نور ثبت نام کنیم . انگیزه جدید ، ادامه تحصیل ، بیکار نبودن و پلی به سوی آینده ساختن مرا به دنیای بیرون از زندان بیش از گذشته نزدیک میکرد . هر چند در کنکور پنج نفره ای که دادیم ، هیچکدام قبول نشدیم . اما مدتی را به رقابت در درس خواندن و آمادگی برای کنکور گذراندیم . ذهنمان یاد گرفت در اوج درگیری های مخصوص زندگی در زندان ، بخش بزرگی از انرژیمان را برای چیزی فراتر مصرف کنیم . حل کردن مسئله ها ، پرسیدن از دیگران ، مرور درسهای مشترک و حفظ کردن شعر و تاریخ یادم داد که برنامه ریزی برای رسیدن به هر هدفی مهم تر از هدف است . اینکه هیچ چیزی به تمامی و یکباره در اختیارت قرار نمیگیرد و برای رسیدن به آرزوهایت باید پله پله جلو بروی ، از دستاورد های این دوره زندگیم بود . مامان برایم از مردی گفته بود که در زندان زبان انگلیسی یاد گرفته بود . با پیدا کردن یک دیکشنری . هر روز لغات جدید را یاد گرفته و بعد از سالها تحمل زندان ، با آن زبان حرف زده بود . جمال الدین اسدآبادی . میخواستم وقتی آزاد میشوم به خودم بگویم عمرم به بطالت و بیهودگی نگذشت . میخواستم مهندسی صنایع بخوانم . چه رویای شیرینی . وقتی آزاد شوم هیچکس نمیگوید که زندگیم حرام شد . هیچکس از روی ترحم نگاهم نمیکند . هیچکس پیش خودش نمیگوید : بیچاره . جوونیش هدر رفت . الان بیکار و بی عار میخواد چیکار کنه ؟ از ترحم و دلسوزی دیگران نفرت داشتم .اما برای آزادی باید از مسیر دادگاه عبور میکردم . بیصبرانه منتظر بودم . تلفن های پی در پی به بابا و مصطفایی باعث شد تقاضای نزدیک ترین زمان برگزاری دادگاه ارائه و قبول شود . آذر ماه ۸۷ . مامان مخالف بود . میگفت هر چه عقب تر بیفتد آمادگی روانی بیشتری پیدا میکنم . بهتر از هر کسی میدانست جنگ ” من ” با ” من ” هنوز تمام نشده و دادگاه زودرس را عاملی برای آشفتگی بیشتر درونیم میدانست . برای فرار از دلهره برای خودم جشن تولد گرفتم . ۱۵ آبان ۱۳۸۷ . بیست و یک سال داشتم . دومین سالی بود که مامان در تنهایی تولدم را جشن میگرفت . بدون من . پدر بزرگ و مادربزرگ و خاله ام با گرفتن نامه ای از دادسرای اوین به ملاقاتم آمده بودند . هشت نفری در سالن ملاقات حضوری جشن کوچک و بی سرو صدایی گرفتیم . به شیوه خودم با تی تاپ و خامه و گردو ، کیک درست کرده بودم . به جای هدیه به کارت زندان پول واریز کرده بودند . بابا اما برایم گردنبندی خریده بود که در لحظه ای توی دستم سراند . مدتی به گردنم آویزان کرده بودم . عکس یک ترازو روی آویزش بود . گفت به امید عدالت برای تو . چند ماه بعد توسط ماموری کشف شد و به مامان تحویل دادند .هنوز، مادرم به امید عدالت ، آن را به گردن دارد . اما جشن مفصلی در بند به راه انداختم . به فروشگاه سفارش کیک داده بودم . چند برابر قیمت ، اما با ارزش و دلچسب بود .

من ریحانه جباری وقتی بیست و یکسال داشتم یکی از بهترین روزهای زندگیم را در کنار ضعیف ترین زنان زجر دیده گذراندم . زنانی که تمام زندگیشان را در زندان بوده اند یا درخیابان . کارتن خواب ها . کسانی که از پیدا کردن کارتن یخچال و فریزر به عنوان شانس یاد میکردند . چون از تمام بدنشان در زیر پل ها و یا پشت خط آهن حفاظت میکرد . در جشن تولدم کسانی بودند که یا بعد ها اعدام شدند و غمگینم کردند ، یا برای اولین بار حس میکردند مثل یک انسان به آنها نگاه شده . کسانی که برای اولین بار به جشنی دعوت شده بودند . همین ها ، بدون ملاقات ها ، فقرایی که هیچوقت یک شکم سیر غذا نمیخوردند ، برایم کادو آوردند . از کارت تلفن و کارت تبریک تا عروسک هایی که خودشان دوخته بودند . از روسری و بلوز تا تابلوها و کیف های دست دوز . از کلیپس و تل و جوراب تا کلاه و ژاکت دست باف . خانم _ ر اجازه داده بود ضبطی که در دفتر بود به بند ببرم تا بعد از ظهر بتوانیم کمی شادی داشته باشیم . به افسر کشیک شب هم سفارش کرده بود تا ساعت ۱۲ اجازه داریم خاموشی بند را به تعویق بیندازیم . نمیتوانم با کلمات ، شادی و شعفی که در بند موج میزد بیان کنم . رقص . از هر مدل و سبکی که به ذهن میرسد . لودگی . قهقهه های بی پایان و از سر خوشی لحظه ای . تا ساعت حدود ده از ضبط دفتر استفاده شد . پس از آن ، قاشق و بشقاب و قابلمه و سطل و هر چیز دیگری که بتواند صدایی تولید کند ، ارکستری ساخت که تا کمی بعد از ۱۲ ادامه داشت . خوردن کیک بزرگی که فروشگاه از قنادی آورده بود ، حکایتی شیرین از آن عصر و شب ساخت . با آن جشن تولد ، بدهکاریم را پرداخت کردم . به خودم . از زیر بار کمرشکن رنج تک خوری آن یک مشت ماکارونی لعنتی که به هیچکس نداده بودم ، خلاص شدم . دیگر آنقدر سبک شده بودم که بتوانم روی درس و دادگاه متمرکز شوم . میخواستم آزاد شوم . میخواستم وقتی از در زندان بیرون میروم و ریه هایم را از هوای آزادی پر میکنم ، به خودم بدهکار نباشم . نبودم . و در انتظار برگزاری دادگاه روز شماری میکردم . روز بیست و دوم آذر ۸۷ در روزنامه اعتماد خبر برگزاری دادگاهم چاپ شد . فردا روز موعود بود . ولی حالم خوش نبود . ترسیده بودم . دلم شور میزد . پشیمان شده بودم . کاش هنوز وقتش نرسیده بود . کاش تقاضا نمیدادیم. این شک و دودلی نشان میداد هنوز استحکام لازم فکری ندارم . هنوز جنگ درونیم به پایان نرسیده . آن شب بابا دلداریم داد : بابا جان شب زودتر بخواب . به هیچ چیزی فکر نکن . همه چیز درست میشه . خدا بزرگه . مامان گفت برایم غذا میاورد . گفتم برایم بال کبابی آپاچی که حالا آواچی شده بود بیاورد . غذای محبوب دوره آزادی . بارها با فایو کیدز تجربه اش کرده بودم . فست فود محبوب . قبلا بارها با شهلا و طیبه و اعظم و خیلی های دیگر در مورد دادگاه صحبت کرده بودم . شهلا برایم گفته بود که در دوران دادسرا و بازجویی دندانهایش شکسته ولی وقتی در دادگاه گفته بود ، قاضی قبول نکرده و او مجبور شده همان چیزهایی که در بازجویی گفته دوباره تکرار کند . یکی دیگر قسمتی از سرش که بعد از بازجویی مو در نیاورده بود نشانم داد و گفت بازجو وقتی موی سرم را میکشید این تکه اش از بیخ کنده شد و خون آمد . بعد از آن این شکلی شد ولی وقتی به قاضی گفتم قبول نکرد . طیبه گفت خیلی کتک خورده بود ولی حرفش را قبول نکردند . عصبی بود و قرص اعصاب میخورد . با لحنی کشیده از فشار درد اعصاب گفت که هرگز قاضی همتیار را نمیبخشد . اما اعظم گفت وقتی تو نبودی زنی را در بازجویی به شدت کتک میزنند تا قتلی را به گردن بگیرد . تمام استخوانهایش شکسته بود . ولی نمیدانم از چه راهی از پزشکی قانونی مدارکی را گرفت که ثابت کرد کتک خورده . برای شاهرودی نامه نوشت و او رسیدگی کرد . حالا آزاد شده و در حال شکایت از مامورین است . شهلا و بقیه گفتند فایده ندارد . هر چه قبلا اعتراف کردی باید همان را بگویی . وگرنه خودت را به دردسر میاندازی. ممکن است دوباره تو را به آگاهی ببرند . من اما تصمیم داشتم در دادگاه همه کسانی که آزارم داده بودند رسوا کنم . به محض اینکه جلوی قاضی میایستادم به او میگفتم هر چه تا روز سوم گفته ام را قبول کند . همه چیز را کامل برایش شرح میدادم . میگفتم کمالی را بیاورد تا او از مامورین واطا بگوید. خودم ، راز تناقضات اعترافهایم را برایش میگفتم . قاضی نمیتوانست در مقابل استدلال هایم تاب بیاورد. روز خوش در انتظارم بود
.

No comments:

Post a Comment