رویکردی جامعه شناختی بر عاشقانه های احمد شاملو
نوشته: منصوره اشرافی
قسمت هشتم(فصل ششم و آخر): اسطوره سازی
************************************************
موخره ~ برای آندسته از دوستانی که اولین بار هست به این مطلب رجوع میکنند, یادآوری میکنم که این کتاب 96 صفحه ای را از سوم سپتامبر 2011 شروع به بازنویسی کرده ام. بزبانی دیگر 4 ماه و25 روز طول کشید تا آنرا به اتمام برسانم.
پیمان پایدار
*********************************************
لوئی آراگون(1) شاعر سورئالیست فرانسوی در آثار خود احساسات عاشقانه و میهن پرستی را با هم پیوند داده است . شعر معروف او به نام " چشمان الزا " در بحبوحه دردناک و فاجعه بار جنگ جهانی دوم انتشار یافت و بی درنگ در بیشتر کشورها ترجمه و چاپ گردید . آراگون دراین شعر از معشوقه ای سخن میگوید که همه او را می شناختند و این معشوقه در ذهن شاعر از یاد وطن محبوبش فرانسه جدائی نداشت .
.....
چشمان تو چندان ژرف است
که چون برای نوشیدن به سویش خم شوم
همه خورشیدها را در آن جلوه گردیده ام
و همه نومیدان به قصد مرگ
خود را در آن پرتاب کرده اند.
چشمانت چندان ژرف است
که من در آن حافظه خود را می بازم .
چشمان تو گوئی
در سایه پرندگان اقیانوسی است
در هم آشفته .
سپس ناگهان هوای دلپذیر آغاز میشود
و چشمان تو دیگرگون میشوند
...
آسمان بر فراز گندمزارها
از همه جا آبی تر است
بادها بیهوده
اندوههای افق را
به پس می رانند .
چشمان تو به هنگامی که اشکی در آن می درخشد
از افق روشنتر است
چشمان تو
آسمان پس از باران را
به رشک می اندازد .
.....
شاعرانی چوم آراگون در فرانسه و شاملو در ایران در آثار خود به موازاتی که به محبوب و معشوق خود جایگاهی خاص و با اهمیت را اختصاص داده اند, به گونه ای او را به اسطوره مبدل کرده اند .
اسطوره ای که در آن معشوق "زن " از ویژگی طبیعی و ذاتی که مختص افراد بشری است جدا گشته است و ویژگی خاص و خارق العاده بودن را می یابد . البته این ویژگی خاص بودن و به تمام صفات خوب دنیا متصف شدن, تمایل نهائی تمام شاعران مرد نسبت به زنی است که در صورت محبوب یا معشوق تجلی میکند .
در این نگرش به زن ,معشوق منحصرا و تنها با توجه به نوع رابطه اش با شاعر توجه میشود . و عموما محبوب آن چیزی میشود که شاعر دوست دارد باشد .هنگامی که محبوب مورد نظر شاعر تبدیل به اسطوره میشود, در واقع از ماهیت اصلی خود جدا میگردد .
سیمون دوبوار مینویسد :"اسطوره نمیگذرد که درک شود یا حدودش را مشخص کنند .ضمیرها را تسخیر میکند ,بی آنکه یک دم در برابر آنها چون شیئی ثابتی قرار گیرد .زن در آن واحد " حوا " و "مریم" است, بت است ,خدمتکار است ,سرچشمه زندگی یکی از قدرت های ظلمات است, سکوت اولیه حقیقت است, شفا دهنده و جادوگر است...همه چیزهایی است که مرد نیست و می خواهد باشد (2 ) ."
....
من باهارم تو زمین
من زمین ام تو درخت
من درخت ام تو باهار
...
تو بزرگی مث شب
...
خود مهتابی تو اصلا, خود مهتابی تو
...
مث شبنم
مث صبح.
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
...
...
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد .
در من زندانی ی ستم گری بود
که به او از زنجیرش خو نمی کرد-
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
...
...
انسان به معبد ستایش های خویش
فرود آمده است
انسانی در قلمرو شگفت زده نگاه من
در قلمرو شگفت زده دستان پرستنده ام .
...
راهب را دیگر
انگیزه سفر نیست .
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
...
دردناکترین وجه قضیه این است که معشوق شاعر از اسطوره بودن خود به ورطه آدمی سقوط کند ,و جلوه های ضعف انسانی در او رخ نماید, ترسان باشد و لرزان . اینجاست که دیگر شاعر به این نتیجه می رسد که نجات بخشش مرده است .چرا که این شاعر است که حق دارد گاه نومید و لرزان باشد و به دامان معشوق ناه برد و از نوازش او قوی و قدرتمند شود .
هنگامی که بت شاعر فرو می ریزد و شکسته میشود, هنگامی که به آنکه نیرو بخش باشد, خود ترسان و لرزان بر جای میماند, و هنگامی که نجات بخش شاعر ناتوان و نومید است, شاعر می بیند که پناهگاه قوی و مستحکمش رااز دست داده است . چرا که محبوب یاری رسان از پای در آمده و قلبش پراندوه گشته است .
هنگامی که ناجی شاعر در نجات وی ناتوان باشد و از خدایان قوی تر نباشد پس به چه کار آید؟ شاعر استطاعت پناه دادن را ندارد . او نمیتواند کودک بی پناه و تنها مانده را که همان معشوق باشد پناه دهد . او نه تنها یاری رسان نیست بلکه حتی دیدن ناتوانی معشوق را نیز تاب نمی آورد .
...
قلب ات پر از اندوه است
آسمان تو آبی رنگی گرمایش را از دست داده است
...
پرندگانت همه مرده اند
در صحرایی بی سایه و بی پرنده زندگی میکنی
...
خدایان همه آسمانهایت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای
...
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
...
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرین خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا دربرابر تنهایی, به زانو در می آوری
...
...
دریاهای چشم تو خشکیدنی ست
من چشمه ای زاینده می خواهم
...
انسانی در کنارم ,آینه ای در کنارم
تا در او بخندم
تا در او بگریم
...
خدایان نجات ام نمی دادند
پیوند ترد تو نیز
نجات ام نداد
نه پیوند ترد تو
نه چشم ها و نه پستان هایت
نه دست هایت
کنار من قلب ات آینه ای نبود
...
محمد مختاری می نویسد :" گرایشی است که از نخبه گرایی, منزه طلبی, نهایی نگری تشکیل میشود و هر چه و هر کس و هر واقعه را از همین زاویه ارزیابی و داوری میکند . و طبعا به ستایش و نکوهشش میپردازد...آن ذهن عظمت طلب, در چنین موقعیتی, خواه نا خواه یک ذهن ستایشگر میماند و ستایش قهرمان , ستایش معشوق , ستایش خویش, ستایش انسان ,کار مایه سرودهای پی در پی میشود .(3) ".
منوچهر آتشی میگوید :" شاید به تعبیری, بتوان آرمان گرایی شاملو - چه به خاطر پیروزی بد بر خوب - به گوشه هایی از اندیشه های نیچه, در جستجوی ابر انسان مشابه دانست .اما قد هر قدر سترگ اندیشه های شاملو, به اندیشه های سنجیده و در عین حال خشمنده نیچه نمی رسد و نه همخوانی دارد . شاملو قهرمان ستاست آشکارا ,و نیچه ابر انسان خواه است, پنهان و سنجیده و رازآمیز ,که هنوز بر سر آن بین فلاسفه دعواست(4) " .
در شعر عاشقانه شاملو, صدایی غیر از صدای فردی شاعر که تک است و واحد صدای دیگری شنیده نمی شود . شعرهای عاشقانه او شدیدا و یقینا تک صدایی هستند و این تک صدایی بودن ناشی از فرهنگ غالبی است که به آن حالت آرمانی نیز میدهد, که در آن ما فقط شاهد مثبتی از معشوق هستیم که در یک رابطه عاشقانه واقعی, جلوه ی عملی چندان زیادی ندارد .
این علمی نبودن جلوه ها ,بدین سبب است که ما شاهد این هستیم که ستایش های به عمل آمده از معشوق جنبه غلو و اغراق یافته است, تا بدان حد که به الگوهای کلیشه ای در کل ادبیات نزدیک گشته است .
شاملو در عاشقانه های خود بطور کامل در بست از "من " فردی خود سخن میگوید و از "خواستن"های خود. او در معشوق غیر زمینی خود چنان مینگرد که گویی هرگز از افراد بشر نبوده است بلکه موجودی است فراتر از انسانهای عادی, موجودی با ویژه گی های خارق العاده و ستایش بر انگیز .
به تعبیر محمد مختاری : "انسان عادی که باید نخبه و عظیم شود, و آنگاه تا معشوق فرا میرود که یک چهره مکمل و جایگزین است و حتی معبدی برای ستایش ( 5) ".
...
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو :
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی .
...
...
ای پری وار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلواره ی نا راستی نمی سوزد !
حضورت بهشتی ست
,که گریز از جهنم را توجیه میکند
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهگاران و دروغ شسته شوم
و سپیده دم با دست هایت بیدار میشود.
...
...
تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم آمده ای .
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش, نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار
طلب کرده بودم
...
اصلی ترین و مهم ترین مورد شعر عاشقانه شاملو تاکیدی بر نقش پرستار و ناجی بودن معشوق است
و این نقش در یک رابطه دیالکتیکی از عشق, نقش منفعلی است .
...
جستن اش را پا نفرسودم :
به هنگامی که رشته دار من از هم گسست
چنان چون فرمان بخشش فرود آمد.
...
رزا جمالی مینویسد : " گرچه شاعر میگوید, در فراسوی مرزهای تنت دوستت دارم...و هیچ وقت او را به عنوان ابژه ی جنسی تلقی نمیکند, اما این زن در بست تمام روح خود را در اختیار شاعر قرار داده است و مهمترین خصیصه اش فداکاری است . صبور و پرستار و مهربان ...حاوی القای صفت هایی است که شاعر به او نسبت داده است .این زن در یک موضع منفعل و از چشم راوی مردسالار روایت شده است (6) ".
آیدا در زندگی شاعر, دقیقا همان نقشی را بر عهده میگیرد که هر زن دیگری که عاشق و وفادار به شوهرش باشد در زندگی یک مرد در جامعه ای مرد سالار, میتواند ایفا کنند .
در تصویر یک زندگی ایده آل در جامعه ای مرد سالار, زن متعهد و پای بند به زندگی تنها و نهایی ترین کاری را که میتواند انجام دهد این است که تیماردار شوهرش باشد و هیچگاه از او خواسته نشده است که ایده دهنده و اندیشه ساز باشد .
معشوق در شعر شاملو نقش ناجی, پرستار, صبور و ستایش گر را داراست و شاعر او را تا حد پرستش می ستاید, چرا که توانسته است این معشوق " زن " را فتح کند, به دست آورد, تصاحب کند و مغلوب سازد .
...
ای صبور !
ای پرستار!
ای مومن !
...
...
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
...
آنچه که منحصرا و مشخصا در عاشقانه های شاملو به چشم میخورد این است که, ما پیوسته شاهد خواست ها و تمناها و تقاضاهای پی در پی شاعر از معشوق هستیم . و آنچه که در این میانه ناپدید و پنهان است این است که معشوق متقابلا چه خواست ها و نیازهایی دارد .
شاعر تمام آن چیزی را که طلب میکند و هم چون بنده پرستش میکند, میتوان گفت که ثمره معجزه محبت میتواند باشد. وظیفه محبت, یکی از با اهمیت ترین و بزرگ ترین وظیفه هایی است که در طول تاریخ مردسالاری, به زن اختصاص داده شده است . زن برای تیمار کردن, برای پرستار بودن و برای مراقب بودن ساخته شده و مرد نیازمند است که کسی باشد تا نگرانش بوده و قلبش برای او بتپد و این وظیفه را بر دوش زن نهاده است .
دوبوار می نویسد: " مرد روز را با کار و عمل در سراسر جهان, صرف میکند. شب, زمانی که به خانه باز میگردد, به یاری زن, تداوم روزها تضمین یافته است , زن تکرار خواب و خوراک را تضمین میکند, زن مرمت میکند ,غذای کارگر خسته را آماده میکند, اگر مرد بیمار باشد به پرستاریش میپردازد, وصله میکند, می شوید, چراغ را روشن میکند, خانه را به گل می آراید, رودخانه ها و خورشید و آب و زمین را دست آموز میکند...به قول یک نویسنده بورژوایی, مرد کسی را میخواهد که نه تنها دلش برای او بتپد, بلکه دستش عرق پیشانی اش را بسترد .اشعه صلح , نظم و اقتداری خاموش بر مرد و بر تمام چیزهایی که مرد در بازگشت به خانه می یابد, بیفکند ,کسی را می خواهد که این عطر غیر قابل توضیح زنانه را که گرمای حیات بخش زندگی خانوادگی است , بر تمام اشیا بپاشد (7 )."
...
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم
...
...
با درودی به خانه میآیی و
با بدرودی
خانه را ترک می گویی
ای سازنده !
لحظه ی عمر من
به جز فاصله میان این درود و بدرود نیست
...
دوبوار مینویسد : " همسر مهربان, که بر اثر آیین های ازدواج از سلاح جادویی اش محروم شده است و از نظر اقتصادی و اجتماعی به صورت تابع شوهر خود در آمده است, برای مرد گرانبهاترین گنجینه است . زن چنان عمیق و ریشه دار به مرد تعلق می پذیرد که از همان جوهر مرد سهم میگیرد .
مرد مسئول اوست, مرد او را نیمه خود میداند. بابت زن خود, هم چنان که بابت خانه خود , زمینهای خود,گله های خود, ثروت خود و حتی گاه بیشتر احساس غرور میکند. مرد از خلال وجود زن ,قدرت خود را به چشم جهانیان میکشد...محروم ترین مردان, اگر زنی را ازآن خود کرده باشد که به او خدمت کند,میپندارد که در روی زمین چیزی به تملک خود درآورده است...(8) "
داشتن معشوق به معنای فتح کردن, به دست آوردن, تصاحب کردن, و مغلوب کردن اوست . در شعرهای عاشقانه شاملو, شاعر در هنگام پناه آوردن به عشق, معشوق را در چهره ی یک منجی بزرگ و ستودنی تجسم میکند, که همواره میتواند از او طلب کمک کند .این منجی, پیام آور مهر و سرود و تبسم برای شاعر و در تعمیم کلی آن برای زمانه اوست .
شاعر از پیوند با معشوق رستگاری و نجات یافتن را به دست میخواهد بیاورد.او از معشوق طلب نیروی معجزه گری را میکند و هنگامی که به او دست می ساید, جهان را در می یابد .
...
آیدا
لبخند آمرزشی ست .
...
...
آن پاره سنگ بی نشان بودم من در آن التهاب نخستین
آن پاره سکون خاموش بودم من در آن ملال بی خویشتنی
آن بوده ی بی مکان بودم من
آن باشنده ی بی زمان
به کدام ذکرم آزاد کردی
به کدام طلسم اعظم
به کدام لمس سرانگشت جادویی؟
...
...
تو طلوع می کنی و من مجاب میشوم
...
تو این جایی و نفرین شب بی اثر است
...
با دست های تو من لزج ترین شب ها را چراغان میکنم
...
پناه آوردن به عشق و به تبع آن به معشوق مشخصه کلی و غایی شعرهای عاشقانه شاملوست .عشق برای او بهار دیگر, سرچشمه زندگی ,ارمغان روز, ستاره شب و طلوع است . لبخند آرامش کودکی است و شاعر زنده شدن دوباره اش را در عشق میبیند .
شاعر با نیروی معجزه آسای معشوق هم چون باد میوزد, به گونه باران می بارد, و چونان آفتاب بلند و بی دریغ است .شاعر زمانی که مایوس و سرگشته است, زمانی که زندگی با او کینه ورز و خاک به مثابه دشمن است, به عشق و در پی آن به امید روی می آورد .
...
من عشق ام را در سال بد یافتم
که میگوید "مایوس نباش "؟
من امیدم را در یاس یافتم
مهتاب ام را در شب
عشق ام را در سال بد یافتم
هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گر گرفتم.
...
من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
...
نیاز شاعر پناه گرفتن از گزند آنچه که تاریکی می نامدش , در گریز از آنچه که سال بد می خواندش .هنگامی که در دنیا به تمامی او را نفرین میکرد او عشق خود را می یابد و نجات دهنده اش را که دست یاری به سویش دراز کرده است.او به مثابه درختی از معجزه عشق به شکوفه می نشیند وعشق دیدگاه منفی او را دگرگون میسازد, از بدی ها به خوبی روی می آورد و به خاطر تمام این چیزهاست که میخواهد معشوق راهم چون بتی در نزد خود نگاه دارد.مبادا که معشوق تنهایش گذارد و رهایش کند
....
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن :
با من بمان !
شاعر که در شب و تاریکی قرار گرفته بود با روی آوردن عشق دو باره جان گرفته و زنده میشود . معشوق برای او هم چون خورشیدی است که بر شهر شب زده طلوع کرده باشد و گرما و روشنایی به همراه آورده باشد . برای همین است که شاعر از او می خواهد با او بماند و یکی شود .
...
اگر خلوت مرغ و سایه علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم
...
بی تو خاموشم , شهری در شبنم
تو طلوع میکنی
من گرمای ات را از دور می چشم و شهر من بیدار میشود
...
مرا با خود آشنا کن بیگانه من
مرا با خودت یکی کن.
...
اریک فروم مینویسد :"عمیق ترین نیاز انسان فایق آمدن بر این جدایی ها و رهایی از زندان تنهایی خویش است (9) ."
شاعر همیشه از تنهایی آهنگ گریز دارد و با معشوق است که این آرامش و آسایش تنها نبودن را احساس میکند .
...
من با تو تنها نیستم, هیچ کس با هیج کس تنها نیست
...
...
عشق, ما را دوست میدارد
من با تو رویای ام را در بیداری دنبال می گیرم
من شعر را از حقیقت پیشانی تو, در می یابم
با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خویشاوند همه خداهاست
با تو من دیگر در سحر رویاهای ام تنها نیستم .
...
در شب و تاریکی که سمبل اهریمن است, معشوق بیان اهورا ست . سمبل روشنایی و نور است . همه چیز در هیات او متجلی میشود و همه چیز به مانند او میگردند . معشوق منجی میشود, نبرد افزار میگردد و سلاحی میشود برای به جنگ تباهی و سیاهی رفتن . نیروی شگفت انگیزی که شب را پر ستاره میکند و شاعر در این دامان اهورایی به آرامش دست می یابد, آرامشی هم چون آرامش کودکی به خواب رفته در گهواره خویش . شاعر در تمام این موارد یک تمامیت است و معشوق یک نیروی نجات بخش و یاری دهنده و مکمل است .
...
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخ دیدار ایشان نیست
...
...
من و تو یکی شوریم
از هر شعله یی برتر ,
که هیچگاه شکست را بر ما چیره گی نیست
...
شاعر خود را استوار و پا برجا می پندارد و با بودن معشوق این استواری و پا بر جایی تحکیم میشود و مضاعف میگردد .
این نیروی مضاعفی را که معشوق به شاعر اعطا میکند باعث نمی گردد که ما شناخت بیشتری از او بدست بیاوریم و نخواهیم دانست که چه عناصری در این نیرو نهفته است . تنها چیزی که مشهود است این است که بر اعتماد به نفس شاعر می افزاید و همین افزوده شده به عنوان یک سلاح در برابر تهاجم ها استفاده میشود .
ما هرگز در این عاشقانه نخواهیم دانست که معشوق, آیا اصولا چیزی بر دانسته ها ی شاعر می افزاید یا نه ؟ و اگر افزودنی در کار است آنها از چه مقوله ای میتواند باشد؟
سیمون دوبوار مینویسد :"مرد, دشواری را دوست ندارد.از خطر بیم دارد, به عکس دراشتیاق زندگی و استراحت, دراشتیاق وجود وهستی است.به خوبی میداند که "نگرانی روح" تاوان پیشرفت اوست, و دوری اش از شئی غرامت حضور او در خویشتن است. اما در عین نا آرامی در رویای آرامش روان و سر شاری غیر شفافی است که باید جایگاه ضمیر باشد. این تجسم پذیرفته, دقیقا زن است , زن, حد واسط مطلوبی است بین طبیعت بیگانه با مرد وشبیهی که خیلی با مرد نزدیک است (10)."
آنچه را که شاعر از عشق ومعشوق می طلبد همواره ثابت و یکسان می نماید. نیروهای او واضح و مشخص هستند و اصلی ترین آنها که همان پناه گرفتن است در همه جا به چشم میخورد .
این نیاز حتی به شکل رویا نیز از معشوقی خیالی به نام "رکسانا" هم طلب میشود. رکسانا روح دریا ,عشق و زندگی است . شاعر معشوقه را به نماد آب نگریسته است .
دریا یکی از جهانی ترین نمادهای مادری و زنانگی است . رکسانای شاعر در هیات آب زنده و حیات بخش است ."نروال"(11) نیز از معشوقه ای خیالی به نام "اوره لیا " میگوید که در عالم رویا از او دیدن میکند .
"... در زیر شعاع روشنی از نور چنان شروع به بزرگ شدن کرد که باغ اندک اندک شکل او را به خود میگرفت, باغچه ها و درخت ها , گل بوته ها و دالبرهای لباسش میشدند, در همان حال چهره و دستهایش, اثر حدود خود را برابرهای ارغوانی آسمان می نهادند...فریاد زدم :آه از من مگریز ! زیرا طبیعت با تو جان می سپارد ..."
نیاز بزرگ ترین خواسته شاعر از معشوق است و این خواسته باید توسط وی بر آورده شود .
...
و امیدی خود به رهایی ام ار نیست
دستی هست که اشک از چشمان ام می سترد,
و نویدی خود اگر نیست
تسلایی هست.
چرا که مرا
میراث محنت روزگاران
تنها
تسلای عشقی ست
که شاهین ترازو را
به جانب کفه فردا
خم میکند.
...
...
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم !
بر پشت سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست
...
...
کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید.
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند.
بی نجوای انگشتان ات
فقط.-
جهان از هر سلامی خالیست.
...
...
در دامان تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است.
...
بر آورده شدن نیاز شاعر از طرف معشوق به احساس قدرتمند بودن, احساس روئینه بودن, احساس جاودانگی و نامیرا شدن را میدهد .
نیچه میگوید :" کلمه عشق برای مرد و زن متفاوت است ,آنچه که زن از عشق درک میکند عبارتست از اینکه عشق از خود گذشتگی ست . هدیه کامل جسم و جان , بدون قید و شرط , بدون هرگونه رعایت و ملاحظه و از هر جهت است . همین عدم قید و شرط است که از عشق او ایمانی, یگانه ایمانی که زن داشته باشد میسازد . اما مرد اگر زنی را دوست داشته باشد, همین عشق را از زن میخواهد , در نتیجه او بسیار دور از آن است که هر احساسی را که برای زن تقاضا میکند برای خود نیز بخواهد. اگر مردانی یافت شوند که همین نیاز واگذاری کامل را احساس کنند ,آنها به نظر من مرد نیستند"(12)!
...
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخ دیدار ایشان نیست
...
...
من در تو نگاه میکنم در تو نفس می کشم
و زنده گی
مرا تکرار میکند
به سان بهار
که آسمان و علف را.
و پاکی آسمان
در رگ من ادامه می یابد.
...
...
در آئینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دست های یکدیگر بنگریم
تا در , ترانه آرامش انگیزش را
در سرودی جاویدان مکرر کند.
تا نگاه ما
نه در سکوتی پر درد, نه در فریادی ممتد
که در بهاری پرجویبار و پر آفتاب
به ابدیت پیوندد .
...
سیمون دوبوار مینویسد : " مرد با در آغوش گرفتن زن, آرزوی تمام دارائی های زندگی را میکند, زن غنیمت است . زن تمام جانوران و گیاهان روی زمین میشود : غزال, سوسن, گل سرخ, هلو, تمشک, معطر, جواهر, صدف ,عقیق, مروارید, ابریشم, رنگ لاجوردین آسمان, خنکای چشمه ساران, هوا ,شعله, زمین, آب . تمام شاعران شرق و غرب, پیکر زن را به صورت گل, میوه, پرنده و...دستخوش استحاله کرده اند ."
...
تو باد و شکوفه و میوه ای, ای همه فصول من !
برمن چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم .
...
...
آسمان آخرین
که ستاره تنهای آن
تویی .
آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گل آن, تنها زنبور آنی.
باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی ست یگانه
که تویی .
...
...
ای آسمان و درخت و باغ من, گل و زنبور و کندوی من,
با زمزمه تو !
اکنون رخت به گستره خوبی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی .
...
در غزل غزلهای سلیمان مرد به زن میگوید : "چشمان تو چون کبوترانند...گیسوان تو چون گله ای از بزهاست...دندانهایت چون گله ای از بره های پشم چین شده است... گونه هایت نیمه انار است...دو پستانت دو بچه آهو است...در زیر زبانت شیر و عسل است (13)".
:آندره برتون شاعر فرانسوی دوباره این غزل را تکرار کرده است و باز سروده است .همان گونه که شاملو نیز گفته است
...
هنگام آن است که دندان های تو را
در بوسه ای طولانی
چون شیری گرم
بنوشم .
...
...
بوسه های تو
گنجشگان پرگوی باغ اند
و پستان هایت کندوی کوهستانهاست
وتن ات
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
بامن اش در میان میگذاری .
...
پس هیچ حیرتی در کار نخواهد بود ,اگر معشوق که چون چشمه ای گرم, غنی از نیروهای زندگی بخش ,شاعر را که به سان انسان مرده ای است زنده گرداند .
در تمام فرهنگ ها زن به معنای طبیعت بارور است . رودخانه و بستر رودها و ریشه و زمین و درخت و گل و هر چه که نمود باروری طبیعت است به زن اطلاق شده است . قدرت باروری در زن, با آفریدن و زنده کردن تشابه یافته است . شاعر نیز معشوق خود را سرشار از نیروی زندگی بخش میداند .
...
من تمامی مردگان بودم :
مرده پرنده گانی که می خوانند
و خاموش اند,
مرده زیباترین جانوران
برخاک و در آب,
مرده ی آدمیان
از بد و خوب
من آنجا بودم
در گذشته
بی سرود.-
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی.
به مهر
مرا
بی گاه
در خواب دیدی
و با تو
بیدار شدم.
...
...
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
...
و سپیده دم با دست هایت بیدار میشود
...
اریک فروم معتقد است که: عشق بزرگ مترادف نوعی عشق بت پرستانه است و میگوید که این نوع عشق نوعی دروغین از عشق است که در داستانها دیده میشود . در این نوع عشق از معشوق بتی ساخته میشود. عاشق معشوق خود را همانند خیر مطلق می پرستد و او را تجسم همه عشق ,همه روشنایی و همه سعادت ها میداند, و عاشق در معشوق گم میشود .
اریک فروم, گم شدن عاشق در معشوق را مذموم میشمرد و کیفیت خاص این نوع عشق را که بت پرستانه نامیده است, در این میداند که :" این نوع عشق در ابتدا خود فوق العاده شدید و ناگهانی است .از این نوع عشق غالبا به عنوان عشق حقیقی و بزرگ نام برده اند . گرچه مقصود از آن در واقع شدت و عمق عشق است, اما فقط عطش و یاس بت پرست را نشان میدهد...گاه نوع عشق بت پرستانه دو جانبه است و اغلب در حد افراط چیزی جز دیوانگی دو نفره نیست (14) ."...
فروم در مقایسه بین این نوع عشق و عشق دیگری که آن را حقیقی و واقعی می نامد می نویسد : در عشق حقیقی و واقعی عاشق و معشوق یکی میشوند ولی در عین حال دو نفر باقی میمانند .
در واقع او معتقد است که عشقی واقعی است که در آن شخصیت هر دو نفر حفظ شود و یکی به نفع دیگری دچار اضمحلال شخصیتی نگردد .
چشمان تو چندان ژرف است
که چون برای نوشیدن به سویش خم شوم
همه خورشیدها را در آن جلوه گردیده ام
و همه نومیدان به قصد مرگ
خود را در آن پرتاب کرده اند.
چشمانت چندان ژرف است
که من در آن حافظه خود را می بازم .
چشمان تو گوئی
در سایه پرندگان اقیانوسی است
در هم آشفته .
سپس ناگهان هوای دلپذیر آغاز میشود
و چشمان تو دیگرگون میشوند
...
آسمان بر فراز گندمزارها
از همه جا آبی تر است
بادها بیهوده
اندوههای افق را
به پس می رانند .
چشمان تو به هنگامی که اشکی در آن می درخشد
از افق روشنتر است
چشمان تو
آسمان پس از باران را
به رشک می اندازد .
.....
شاعرانی چوم آراگون در فرانسه و شاملو در ایران در آثار خود به موازاتی که به محبوب و معشوق خود جایگاهی خاص و با اهمیت را اختصاص داده اند, به گونه ای او را به اسطوره مبدل کرده اند .
اسطوره ای که در آن معشوق "زن " از ویژگی طبیعی و ذاتی که مختص افراد بشری است جدا گشته است و ویژگی خاص و خارق العاده بودن را می یابد . البته این ویژگی خاص بودن و به تمام صفات خوب دنیا متصف شدن, تمایل نهائی تمام شاعران مرد نسبت به زنی است که در صورت محبوب یا معشوق تجلی میکند .
در این نگرش به زن ,معشوق منحصرا و تنها با توجه به نوع رابطه اش با شاعر توجه میشود . و عموما محبوب آن چیزی میشود که شاعر دوست دارد باشد .هنگامی که محبوب مورد نظر شاعر تبدیل به اسطوره میشود, در واقع از ماهیت اصلی خود جدا میگردد .
سیمون دوبوار مینویسد :"اسطوره نمیگذرد که درک شود یا حدودش را مشخص کنند .ضمیرها را تسخیر میکند ,بی آنکه یک دم در برابر آنها چون شیئی ثابتی قرار گیرد .زن در آن واحد " حوا " و "مریم" است, بت است ,خدمتکار است ,سرچشمه زندگی یکی از قدرت های ظلمات است, سکوت اولیه حقیقت است, شفا دهنده و جادوگر است...همه چیزهایی است که مرد نیست و می خواهد باشد (2 ) ."
....
من باهارم تو زمین
من زمین ام تو درخت
من درخت ام تو باهار
...
تو بزرگی مث شب
...
خود مهتابی تو اصلا, خود مهتابی تو
...
مث شبنم
مث صبح.
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
...
...
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد .
در من زندانی ی ستم گری بود
که به او از زنجیرش خو نمی کرد-
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
...
...
انسان به معبد ستایش های خویش
فرود آمده است
انسانی در قلمرو شگفت زده نگاه من
در قلمرو شگفت زده دستان پرستنده ام .
...
راهب را دیگر
انگیزه سفر نیست .
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
...
دردناکترین وجه قضیه این است که معشوق شاعر از اسطوره بودن خود به ورطه آدمی سقوط کند ,و جلوه های ضعف انسانی در او رخ نماید, ترسان باشد و لرزان . اینجاست که دیگر شاعر به این نتیجه می رسد که نجات بخشش مرده است .چرا که این شاعر است که حق دارد گاه نومید و لرزان باشد و به دامان معشوق ناه برد و از نوازش او قوی و قدرتمند شود .
هنگامی که بت شاعر فرو می ریزد و شکسته میشود, هنگامی که به آنکه نیرو بخش باشد, خود ترسان و لرزان بر جای میماند, و هنگامی که نجات بخش شاعر ناتوان و نومید است, شاعر می بیند که پناهگاه قوی و مستحکمش رااز دست داده است . چرا که محبوب یاری رسان از پای در آمده و قلبش پراندوه گشته است .
هنگامی که ناجی شاعر در نجات وی ناتوان باشد و از خدایان قوی تر نباشد پس به چه کار آید؟ شاعر استطاعت پناه دادن را ندارد . او نمیتواند کودک بی پناه و تنها مانده را که همان معشوق باشد پناه دهد . او نه تنها یاری رسان نیست بلکه حتی دیدن ناتوانی معشوق را نیز تاب نمی آورد .
...
قلب ات پر از اندوه است
آسمان تو آبی رنگی گرمایش را از دست داده است
...
پرندگانت همه مرده اند
در صحرایی بی سایه و بی پرنده زندگی میکنی
...
خدایان همه آسمانهایت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای
...
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
...
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرین خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا دربرابر تنهایی, به زانو در می آوری
...
...
دریاهای چشم تو خشکیدنی ست
من چشمه ای زاینده می خواهم
...
انسانی در کنارم ,آینه ای در کنارم
تا در او بخندم
تا در او بگریم
...
خدایان نجات ام نمی دادند
پیوند ترد تو نیز
نجات ام نداد
نه پیوند ترد تو
نه چشم ها و نه پستان هایت
نه دست هایت
کنار من قلب ات آینه ای نبود
...
محمد مختاری می نویسد :" گرایشی است که از نخبه گرایی, منزه طلبی, نهایی نگری تشکیل میشود و هر چه و هر کس و هر واقعه را از همین زاویه ارزیابی و داوری میکند . و طبعا به ستایش و نکوهشش میپردازد...آن ذهن عظمت طلب, در چنین موقعیتی, خواه نا خواه یک ذهن ستایشگر میماند و ستایش قهرمان , ستایش معشوق , ستایش خویش, ستایش انسان ,کار مایه سرودهای پی در پی میشود .(3) ".
منوچهر آتشی میگوید :" شاید به تعبیری, بتوان آرمان گرایی شاملو - چه به خاطر پیروزی بد بر خوب - به گوشه هایی از اندیشه های نیچه, در جستجوی ابر انسان مشابه دانست .اما قد هر قدر سترگ اندیشه های شاملو, به اندیشه های سنجیده و در عین حال خشمنده نیچه نمی رسد و نه همخوانی دارد . شاملو قهرمان ستاست آشکارا ,و نیچه ابر انسان خواه است, پنهان و سنجیده و رازآمیز ,که هنوز بر سر آن بین فلاسفه دعواست(4) " .
در شعر عاشقانه شاملو, صدایی غیر از صدای فردی شاعر که تک است و واحد صدای دیگری شنیده نمی شود . شعرهای عاشقانه او شدیدا و یقینا تک صدایی هستند و این تک صدایی بودن ناشی از فرهنگ غالبی است که به آن حالت آرمانی نیز میدهد, که در آن ما فقط شاهد مثبتی از معشوق هستیم که در یک رابطه عاشقانه واقعی, جلوه ی عملی چندان زیادی ندارد .
این علمی نبودن جلوه ها ,بدین سبب است که ما شاهد این هستیم که ستایش های به عمل آمده از معشوق جنبه غلو و اغراق یافته است, تا بدان حد که به الگوهای کلیشه ای در کل ادبیات نزدیک گشته است .
شاملو در عاشقانه های خود بطور کامل در بست از "من " فردی خود سخن میگوید و از "خواستن"های خود. او در معشوق غیر زمینی خود چنان مینگرد که گویی هرگز از افراد بشر نبوده است بلکه موجودی است فراتر از انسانهای عادی, موجودی با ویژه گی های خارق العاده و ستایش بر انگیز .
به تعبیر محمد مختاری : "انسان عادی که باید نخبه و عظیم شود, و آنگاه تا معشوق فرا میرود که یک چهره مکمل و جایگزین است و حتی معبدی برای ستایش ( 5) ".
...
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو :
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی .
...
...
ای پری وار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلواره ی نا راستی نمی سوزد !
حضورت بهشتی ست
,که گریز از جهنم را توجیه میکند
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهگاران و دروغ شسته شوم
و سپیده دم با دست هایت بیدار میشود.
...
...
تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم آمده ای .
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش, نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار
طلب کرده بودم
...
اصلی ترین و مهم ترین مورد شعر عاشقانه شاملو تاکیدی بر نقش پرستار و ناجی بودن معشوق است
و این نقش در یک رابطه دیالکتیکی از عشق, نقش منفعلی است .
...
جستن اش را پا نفرسودم :
به هنگامی که رشته دار من از هم گسست
چنان چون فرمان بخشش فرود آمد.
...
رزا جمالی مینویسد : " گرچه شاعر میگوید, در فراسوی مرزهای تنت دوستت دارم...و هیچ وقت او را به عنوان ابژه ی جنسی تلقی نمیکند, اما این زن در بست تمام روح خود را در اختیار شاعر قرار داده است و مهمترین خصیصه اش فداکاری است . صبور و پرستار و مهربان ...حاوی القای صفت هایی است که شاعر به او نسبت داده است .این زن در یک موضع منفعل و از چشم راوی مردسالار روایت شده است (6) ".
آیدا در زندگی شاعر, دقیقا همان نقشی را بر عهده میگیرد که هر زن دیگری که عاشق و وفادار به شوهرش باشد در زندگی یک مرد در جامعه ای مرد سالار, میتواند ایفا کنند .
در تصویر یک زندگی ایده آل در جامعه ای مرد سالار, زن متعهد و پای بند به زندگی تنها و نهایی ترین کاری را که میتواند انجام دهد این است که تیماردار شوهرش باشد و هیچگاه از او خواسته نشده است که ایده دهنده و اندیشه ساز باشد .
معشوق در شعر شاملو نقش ناجی, پرستار, صبور و ستایش گر را داراست و شاعر او را تا حد پرستش می ستاید, چرا که توانسته است این معشوق " زن " را فتح کند, به دست آورد, تصاحب کند و مغلوب سازد .
...
ای صبور !
ای پرستار!
ای مومن !
...
...
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
...
آنچه که منحصرا و مشخصا در عاشقانه های شاملو به چشم میخورد این است که, ما پیوسته شاهد خواست ها و تمناها و تقاضاهای پی در پی شاعر از معشوق هستیم . و آنچه که در این میانه ناپدید و پنهان است این است که معشوق متقابلا چه خواست ها و نیازهایی دارد .
شاعر تمام آن چیزی را که طلب میکند و هم چون بنده پرستش میکند, میتوان گفت که ثمره معجزه محبت میتواند باشد. وظیفه محبت, یکی از با اهمیت ترین و بزرگ ترین وظیفه هایی است که در طول تاریخ مردسالاری, به زن اختصاص داده شده است . زن برای تیمار کردن, برای پرستار بودن و برای مراقب بودن ساخته شده و مرد نیازمند است که کسی باشد تا نگرانش بوده و قلبش برای او بتپد و این وظیفه را بر دوش زن نهاده است .
دوبوار می نویسد: " مرد روز را با کار و عمل در سراسر جهان, صرف میکند. شب, زمانی که به خانه باز میگردد, به یاری زن, تداوم روزها تضمین یافته است , زن تکرار خواب و خوراک را تضمین میکند, زن مرمت میکند ,غذای کارگر خسته را آماده میکند, اگر مرد بیمار باشد به پرستاریش میپردازد, وصله میکند, می شوید, چراغ را روشن میکند, خانه را به گل می آراید, رودخانه ها و خورشید و آب و زمین را دست آموز میکند...به قول یک نویسنده بورژوایی, مرد کسی را میخواهد که نه تنها دلش برای او بتپد, بلکه دستش عرق پیشانی اش را بسترد .اشعه صلح , نظم و اقتداری خاموش بر مرد و بر تمام چیزهایی که مرد در بازگشت به خانه می یابد, بیفکند ,کسی را می خواهد که این عطر غیر قابل توضیح زنانه را که گرمای حیات بخش زندگی خانوادگی است , بر تمام اشیا بپاشد (7 )."
...
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم
...
...
با درودی به خانه میآیی و
با بدرودی
خانه را ترک می گویی
ای سازنده !
لحظه ی عمر من
به جز فاصله میان این درود و بدرود نیست
...
دوبوار مینویسد : " همسر مهربان, که بر اثر آیین های ازدواج از سلاح جادویی اش محروم شده است و از نظر اقتصادی و اجتماعی به صورت تابع شوهر خود در آمده است, برای مرد گرانبهاترین گنجینه است . زن چنان عمیق و ریشه دار به مرد تعلق می پذیرد که از همان جوهر مرد سهم میگیرد .
مرد مسئول اوست, مرد او را نیمه خود میداند. بابت زن خود, هم چنان که بابت خانه خود , زمینهای خود,گله های خود, ثروت خود و حتی گاه بیشتر احساس غرور میکند. مرد از خلال وجود زن ,قدرت خود را به چشم جهانیان میکشد...محروم ترین مردان, اگر زنی را ازآن خود کرده باشد که به او خدمت کند,میپندارد که در روی زمین چیزی به تملک خود درآورده است...(8) "
داشتن معشوق به معنای فتح کردن, به دست آوردن, تصاحب کردن, و مغلوب کردن اوست . در شعرهای عاشقانه شاملو, شاعر در هنگام پناه آوردن به عشق, معشوق را در چهره ی یک منجی بزرگ و ستودنی تجسم میکند, که همواره میتواند از او طلب کمک کند .این منجی, پیام آور مهر و سرود و تبسم برای شاعر و در تعمیم کلی آن برای زمانه اوست .
شاعر از پیوند با معشوق رستگاری و نجات یافتن را به دست میخواهد بیاورد.او از معشوق طلب نیروی معجزه گری را میکند و هنگامی که به او دست می ساید, جهان را در می یابد .
...
آیدا
لبخند آمرزشی ست .
...
...
آن پاره سنگ بی نشان بودم من در آن التهاب نخستین
آن پاره سکون خاموش بودم من در آن ملال بی خویشتنی
آن بوده ی بی مکان بودم من
آن باشنده ی بی زمان
به کدام ذکرم آزاد کردی
به کدام طلسم اعظم
به کدام لمس سرانگشت جادویی؟
...
...
تو طلوع می کنی و من مجاب میشوم
...
تو این جایی و نفرین شب بی اثر است
...
با دست های تو من لزج ترین شب ها را چراغان میکنم
...
پناه آوردن به عشق و به تبع آن به معشوق مشخصه کلی و غایی شعرهای عاشقانه شاملوست .عشق برای او بهار دیگر, سرچشمه زندگی ,ارمغان روز, ستاره شب و طلوع است . لبخند آرامش کودکی است و شاعر زنده شدن دوباره اش را در عشق میبیند .
شاعر با نیروی معجزه آسای معشوق هم چون باد میوزد, به گونه باران می بارد, و چونان آفتاب بلند و بی دریغ است .شاعر زمانی که مایوس و سرگشته است, زمانی که زندگی با او کینه ورز و خاک به مثابه دشمن است, به عشق و در پی آن به امید روی می آورد .
...
من عشق ام را در سال بد یافتم
که میگوید "مایوس نباش "؟
من امیدم را در یاس یافتم
مهتاب ام را در شب
عشق ام را در سال بد یافتم
هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گر گرفتم.
...
من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
...
نیاز شاعر پناه گرفتن از گزند آنچه که تاریکی می نامدش , در گریز از آنچه که سال بد می خواندش .هنگامی که در دنیا به تمامی او را نفرین میکرد او عشق خود را می یابد و نجات دهنده اش را که دست یاری به سویش دراز کرده است.او به مثابه درختی از معجزه عشق به شکوفه می نشیند وعشق دیدگاه منفی او را دگرگون میسازد, از بدی ها به خوبی روی می آورد و به خاطر تمام این چیزهاست که میخواهد معشوق راهم چون بتی در نزد خود نگاه دارد.مبادا که معشوق تنهایش گذارد و رهایش کند
....
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن :
با من بمان !
شاعر که در شب و تاریکی قرار گرفته بود با روی آوردن عشق دو باره جان گرفته و زنده میشود . معشوق برای او هم چون خورشیدی است که بر شهر شب زده طلوع کرده باشد و گرما و روشنایی به همراه آورده باشد . برای همین است که شاعر از او می خواهد با او بماند و یکی شود .
...
اگر خلوت مرغ و سایه علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم
...
بی تو خاموشم , شهری در شبنم
تو طلوع میکنی
من گرمای ات را از دور می چشم و شهر من بیدار میشود
...
مرا با خود آشنا کن بیگانه من
مرا با خودت یکی کن.
...
اریک فروم مینویسد :"عمیق ترین نیاز انسان فایق آمدن بر این جدایی ها و رهایی از زندان تنهایی خویش است (9) ."
شاعر همیشه از تنهایی آهنگ گریز دارد و با معشوق است که این آرامش و آسایش تنها نبودن را احساس میکند .
...
من با تو تنها نیستم, هیچ کس با هیج کس تنها نیست
...
...
عشق, ما را دوست میدارد
من با تو رویای ام را در بیداری دنبال می گیرم
من شعر را از حقیقت پیشانی تو, در می یابم
با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خویشاوند همه خداهاست
با تو من دیگر در سحر رویاهای ام تنها نیستم .
...
در شب و تاریکی که سمبل اهریمن است, معشوق بیان اهورا ست . سمبل روشنایی و نور است . همه چیز در هیات او متجلی میشود و همه چیز به مانند او میگردند . معشوق منجی میشود, نبرد افزار میگردد و سلاحی میشود برای به جنگ تباهی و سیاهی رفتن . نیروی شگفت انگیزی که شب را پر ستاره میکند و شاعر در این دامان اهورایی به آرامش دست می یابد, آرامشی هم چون آرامش کودکی به خواب رفته در گهواره خویش . شاعر در تمام این موارد یک تمامیت است و معشوق یک نیروی نجات بخش و یاری دهنده و مکمل است .
...
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخ دیدار ایشان نیست
...
...
من و تو یکی شوریم
از هر شعله یی برتر ,
که هیچگاه شکست را بر ما چیره گی نیست
...
شاعر خود را استوار و پا برجا می پندارد و با بودن معشوق این استواری و پا بر جایی تحکیم میشود و مضاعف میگردد .
این نیروی مضاعفی را که معشوق به شاعر اعطا میکند باعث نمی گردد که ما شناخت بیشتری از او بدست بیاوریم و نخواهیم دانست که چه عناصری در این نیرو نهفته است . تنها چیزی که مشهود است این است که بر اعتماد به نفس شاعر می افزاید و همین افزوده شده به عنوان یک سلاح در برابر تهاجم ها استفاده میشود .
ما هرگز در این عاشقانه نخواهیم دانست که معشوق, آیا اصولا چیزی بر دانسته ها ی شاعر می افزاید یا نه ؟ و اگر افزودنی در کار است آنها از چه مقوله ای میتواند باشد؟
سیمون دوبوار مینویسد :"مرد, دشواری را دوست ندارد.از خطر بیم دارد, به عکس دراشتیاق زندگی و استراحت, دراشتیاق وجود وهستی است.به خوبی میداند که "نگرانی روح" تاوان پیشرفت اوست, و دوری اش از شئی غرامت حضور او در خویشتن است. اما در عین نا آرامی در رویای آرامش روان و سر شاری غیر شفافی است که باید جایگاه ضمیر باشد. این تجسم پذیرفته, دقیقا زن است , زن, حد واسط مطلوبی است بین طبیعت بیگانه با مرد وشبیهی که خیلی با مرد نزدیک است (10)."
آنچه را که شاعر از عشق ومعشوق می طلبد همواره ثابت و یکسان می نماید. نیروهای او واضح و مشخص هستند و اصلی ترین آنها که همان پناه گرفتن است در همه جا به چشم میخورد .
این نیاز حتی به شکل رویا نیز از معشوقی خیالی به نام "رکسانا" هم طلب میشود. رکسانا روح دریا ,عشق و زندگی است . شاعر معشوقه را به نماد آب نگریسته است .
دریا یکی از جهانی ترین نمادهای مادری و زنانگی است . رکسانای شاعر در هیات آب زنده و حیات بخش است ."نروال"(11) نیز از معشوقه ای خیالی به نام "اوره لیا " میگوید که در عالم رویا از او دیدن میکند .
"... در زیر شعاع روشنی از نور چنان شروع به بزرگ شدن کرد که باغ اندک اندک شکل او را به خود میگرفت, باغچه ها و درخت ها , گل بوته ها و دالبرهای لباسش میشدند, در همان حال چهره و دستهایش, اثر حدود خود را برابرهای ارغوانی آسمان می نهادند...فریاد زدم :آه از من مگریز ! زیرا طبیعت با تو جان می سپارد ..."
نیاز بزرگ ترین خواسته شاعر از معشوق است و این خواسته باید توسط وی بر آورده شود .
...
و امیدی خود به رهایی ام ار نیست
دستی هست که اشک از چشمان ام می سترد,
و نویدی خود اگر نیست
تسلایی هست.
چرا که مرا
میراث محنت روزگاران
تنها
تسلای عشقی ست
که شاهین ترازو را
به جانب کفه فردا
خم میکند.
...
...
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم !
بر پشت سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست
...
...
کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید.
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند.
بی نجوای انگشتان ات
فقط.-
جهان از هر سلامی خالیست.
...
...
در دامان تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است.
...
بر آورده شدن نیاز شاعر از طرف معشوق به احساس قدرتمند بودن, احساس روئینه بودن, احساس جاودانگی و نامیرا شدن را میدهد .
نیچه میگوید :" کلمه عشق برای مرد و زن متفاوت است ,آنچه که زن از عشق درک میکند عبارتست از اینکه عشق از خود گذشتگی ست . هدیه کامل جسم و جان , بدون قید و شرط , بدون هرگونه رعایت و ملاحظه و از هر جهت است . همین عدم قید و شرط است که از عشق او ایمانی, یگانه ایمانی که زن داشته باشد میسازد . اما مرد اگر زنی را دوست داشته باشد, همین عشق را از زن میخواهد , در نتیجه او بسیار دور از آن است که هر احساسی را که برای زن تقاضا میکند برای خود نیز بخواهد. اگر مردانی یافت شوند که همین نیاز واگذاری کامل را احساس کنند ,آنها به نظر من مرد نیستند"(12)!
...
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخ دیدار ایشان نیست
...
...
من در تو نگاه میکنم در تو نفس می کشم
و زنده گی
مرا تکرار میکند
به سان بهار
که آسمان و علف را.
و پاکی آسمان
در رگ من ادامه می یابد.
...
...
در آئینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دست های یکدیگر بنگریم
تا در , ترانه آرامش انگیزش را
در سرودی جاویدان مکرر کند.
تا نگاه ما
نه در سکوتی پر درد, نه در فریادی ممتد
که در بهاری پرجویبار و پر آفتاب
به ابدیت پیوندد .
...
سیمون دوبوار مینویسد : " مرد با در آغوش گرفتن زن, آرزوی تمام دارائی های زندگی را میکند, زن غنیمت است . زن تمام جانوران و گیاهان روی زمین میشود : غزال, سوسن, گل سرخ, هلو, تمشک, معطر, جواهر, صدف ,عقیق, مروارید, ابریشم, رنگ لاجوردین آسمان, خنکای چشمه ساران, هوا ,شعله, زمین, آب . تمام شاعران شرق و غرب, پیکر زن را به صورت گل, میوه, پرنده و...دستخوش استحاله کرده اند ."
...
تو باد و شکوفه و میوه ای, ای همه فصول من !
برمن چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم .
...
...
آسمان آخرین
که ستاره تنهای آن
تویی .
آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گل آن, تنها زنبور آنی.
باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی ست یگانه
که تویی .
...
...
ای آسمان و درخت و باغ من, گل و زنبور و کندوی من,
با زمزمه تو !
اکنون رخت به گستره خوبی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی .
...
در غزل غزلهای سلیمان مرد به زن میگوید : "چشمان تو چون کبوترانند...گیسوان تو چون گله ای از بزهاست...دندانهایت چون گله ای از بره های پشم چین شده است... گونه هایت نیمه انار است...دو پستانت دو بچه آهو است...در زیر زبانت شیر و عسل است (13)".
:آندره برتون شاعر فرانسوی دوباره این غزل را تکرار کرده است و باز سروده است .همان گونه که شاملو نیز گفته است
...
هنگام آن است که دندان های تو را
در بوسه ای طولانی
چون شیری گرم
بنوشم .
...
...
بوسه های تو
گنجشگان پرگوی باغ اند
و پستان هایت کندوی کوهستانهاست
وتن ات
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
بامن اش در میان میگذاری .
...
پس هیچ حیرتی در کار نخواهد بود ,اگر معشوق که چون چشمه ای گرم, غنی از نیروهای زندگی بخش ,شاعر را که به سان انسان مرده ای است زنده گرداند .
در تمام فرهنگ ها زن به معنای طبیعت بارور است . رودخانه و بستر رودها و ریشه و زمین و درخت و گل و هر چه که نمود باروری طبیعت است به زن اطلاق شده است . قدرت باروری در زن, با آفریدن و زنده کردن تشابه یافته است . شاعر نیز معشوق خود را سرشار از نیروی زندگی بخش میداند .
...
من تمامی مردگان بودم :
مرده پرنده گانی که می خوانند
و خاموش اند,
مرده زیباترین جانوران
برخاک و در آب,
مرده ی آدمیان
از بد و خوب
من آنجا بودم
در گذشته
بی سرود.-
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی.
به مهر
مرا
بی گاه
در خواب دیدی
و با تو
بیدار شدم.
...
...
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
...
و سپیده دم با دست هایت بیدار میشود
...
اریک فروم معتقد است که: عشق بزرگ مترادف نوعی عشق بت پرستانه است و میگوید که این نوع عشق نوعی دروغین از عشق است که در داستانها دیده میشود . در این نوع عشق از معشوق بتی ساخته میشود. عاشق معشوق خود را همانند خیر مطلق می پرستد و او را تجسم همه عشق ,همه روشنایی و همه سعادت ها میداند, و عاشق در معشوق گم میشود .
اریک فروم, گم شدن عاشق در معشوق را مذموم میشمرد و کیفیت خاص این نوع عشق را که بت پرستانه نامیده است, در این میداند که :" این نوع عشق در ابتدا خود فوق العاده شدید و ناگهانی است .از این نوع عشق غالبا به عنوان عشق حقیقی و بزرگ نام برده اند . گرچه مقصود از آن در واقع شدت و عمق عشق است, اما فقط عطش و یاس بت پرست را نشان میدهد...گاه نوع عشق بت پرستانه دو جانبه است و اغلب در حد افراط چیزی جز دیوانگی دو نفره نیست (14) ."...
فروم در مقایسه بین این نوع عشق و عشق دیگری که آن را حقیقی و واقعی می نامد می نویسد : در عشق حقیقی و واقعی عاشق و معشوق یکی میشوند ولی در عین حال دو نفر باقی میمانند .
در واقع او معتقد است که عشقی واقعی است که در آن شخصیت هر دو نفر حفظ شود و یکی به نفع دیگری دچار اضمحلال شخصیتی نگردد .
او عشق را نیروی فعالی میداند که دیوار بین انسانها را در هم میشکند . نیرویی است که او را به دیگران پیوند میدهد و احساس جدایی و انزوا را از بین میبرد . با این حال به شخص امکان میدهد که خودش باشد و کلیت شخصیت خود را حفظ کند .
پس اگر بنابر تعریفی که فروم از عشق و عشق واقعی ارائه داده است, ما در مواردی که گویندگان و عاشقان ادعای یکی بودن میکنند باید با احتیاط در این ادعا نگاه کنیم و ببینیم که در این یکی شدن و واحد گشتن این صدای کدامیک است که به گوش میرسد . آیا صدا, صدای هر دو است یا یکی خاموش و دیگری به جای او سخن میگوید .
...
من و تو یکی دهان ایم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست .
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دم
در منظر خویش
تازه تر می سازد
...
من و تو یکی شوریم
از هر شعله یی برتر
...
...
من در تو نگاه میکنم در تو نفس می کشم
و زنده گی
مرا تکرار میکند
به سان بهار
که آسمان را و علف را .
...
...
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود .
آن گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریزی نیست .
...
***********************
دسته بندی کلی کلمات عاشقانه های شاملو را می توان این گونه نوشت :(1) تجلی جلوه های معشوق (2) توقعات شاعر از معشوق (3) صفات کلی معشوق (4) وصف حالات شاعر در نبود معشوق
تجلی جلوه های معشوق
بیدار شدن -آب شدن برف-رقصیدن شکوفه-درآمدن آفتاب-پرستاره شدن شب-یافتن لبخند کودکی-تازه شدن-یقین کردن-چراغان شدن شب-بی شکست بودن-فرمان بخشش-رفتن سال بد-زنده شدن-گرما دهندگی-طلوع-نیرو بخش بودن-گریز تنهایی-فرار شب-آشیانه بودن-واقعیت یافتن رویاها-تنها نبودن-ستاره باران شدن شب-روشنایی-شکفتن-خواب آرام بخش کودکی-ویرانی شک-یافتن چشمه یقین-در دامان اطمینان و آرامش بودن-راحت بخشی-بی اثر بودن نفرین-باروری در عین نازایی-چراغان شدن شب-آمدن از خورشیدها و سپیده دم-از آینه ها و ابریشم آمدن-تجلی تمام صورتهای حیات بخش زندگی(بهار-باران-درخت-زمین-مهتاب-قله-برف قله-شبنم-گل...) آغاز جاودانگی-بیدار شدن-زنده شدن-آغاز گشتن-شکست ستمگری-جامه برای عریانی روح-مهر نبرد افزا-فسخ عزیمت جاودانه-بی نیازی از همه کس-سازنده لحظات عمر-لبخند آمرزش-محراب مذهبی جاودانه-اطمینان بخشی-نوازشگری- بخشش گری
توقعات شاعر از معشوق
خواستن چشمه ای زاینده-آینه بودن-نجات بخشی-توانا بودن-قلبی اندوهگین نداشتن-چون کودک تنها و بی پناه نبودن-از یاد نبردن شاعر-طلب توجه کردن-طلب نگاه و اعتماد معشوق-ستایشگر بودن-مراقب بودن-تسلا بخش بودن-برآوردن نیازها-ندیدن تاریکی-قوی بودن-نلرزیدن از وحشت-ماندن با او-یکی کردن با خود-صیقل زدن زنگار روح
صفات معشوق
گنجشگ کوچک-بهار-بارون-درخت-زمین-شب-مهتاب-خوبی-برف قله-خود قله-خورشید-شبنم گل-باد-میوه-شکوفه-همه فصول-معبد-ستایش-صبور-پرستار-مومن-مسیح-مادر-مهربانی بی دریغ-چشمه ساری در دل-آفتابی در نگاه- فرشته ای در پیراهن-نوازشگر-بخششگر-اطمینان بخش-سرانگشت جادویی-چشمه- پری وار-حضور بهشتی-دریا-ترانه-سبزی-فواره-رویا-نیلوفر-خمیر مایه مهر-کندوی کوهستان-آهنگ-قاصد-فریاد-یگانه-گل-زنبور-کندو-آسمان-باغ-شکوفه-بودا-سرشار از زنانگی-غره سرترین-خاک سارترین
حالات شاعر در نبود معشوق
خاموش بودن-شهری در شب بودن-تمامی مردگان بودن-بی تبسم-بی حسرت-پاره سنگ بی نشان-پاره سکون خاموش-بوده ی بی مکان-باشنده ی بی زمان-لانه کردن شک در وجود-زنده به گوری-بی قراری-پرنده ی مرده-جانوران مرده-آدم مرده-بی سرود-بی راز
تجلی جلوه های معشوق
بیدار شدن -آب شدن برف-رقصیدن شکوفه-درآمدن آفتاب-پرستاره شدن شب-یافتن لبخند کودکی-تازه شدن-یقین کردن-چراغان شدن شب-بی شکست بودن-فرمان بخشش-رفتن سال بد-زنده شدن-گرما دهندگی-طلوع-نیرو بخش بودن-گریز تنهایی-فرار شب-آشیانه بودن-واقعیت یافتن رویاها-تنها نبودن-ستاره باران شدن شب-روشنایی-شکفتن-خواب آرام بخش کودکی-ویرانی شک-یافتن چشمه یقین-در دامان اطمینان و آرامش بودن-راحت بخشی-بی اثر بودن نفرین-باروری در عین نازایی-چراغان شدن شب-آمدن از خورشیدها و سپیده دم-از آینه ها و ابریشم آمدن-تجلی تمام صورتهای حیات بخش زندگی(بهار-باران-درخت-زمین-مهتاب-قله-برف قله-شبنم-گل...) آغاز جاودانگی-بیدار شدن-زنده شدن-آغاز گشتن-شکست ستمگری-جامه برای عریانی روح-مهر نبرد افزا-فسخ عزیمت جاودانه-بی نیازی از همه کس-سازنده لحظات عمر-لبخند آمرزش-محراب مذهبی جاودانه-اطمینان بخشی-نوازشگری- بخشش گری
توقعات شاعر از معشوق
خواستن چشمه ای زاینده-آینه بودن-نجات بخشی-توانا بودن-قلبی اندوهگین نداشتن-چون کودک تنها و بی پناه نبودن-از یاد نبردن شاعر-طلب توجه کردن-طلب نگاه و اعتماد معشوق-ستایشگر بودن-مراقب بودن-تسلا بخش بودن-برآوردن نیازها-ندیدن تاریکی-قوی بودن-نلرزیدن از وحشت-ماندن با او-یکی کردن با خود-صیقل زدن زنگار روح
صفات معشوق
گنجشگ کوچک-بهار-بارون-درخت-زمین-شب-مهتاب-خوبی-برف قله-خود قله-خورشید-شبنم گل-باد-میوه-شکوفه-همه فصول-معبد-ستایش-صبور-پرستار-مومن-مسیح-مادر-مهربانی بی دریغ-چشمه ساری در دل-آفتابی در نگاه- فرشته ای در پیراهن-نوازشگر-بخششگر-اطمینان بخش-سرانگشت جادویی-چشمه- پری وار-حضور بهشتی-دریا-ترانه-سبزی-فواره-رویا-نیلوفر-خمیر مایه مهر-کندوی کوهستان-آهنگ-قاصد-فریاد-یگانه-گل-زنبور-کندو-آسمان-باغ-شکوفه-بودا-سرشار از زنانگی-غره سرترین-خاک سارترین
حالات شاعر در نبود معشوق
خاموش بودن-شهری در شب بودن-تمامی مردگان بودن-بی تبسم-بی حسرت-پاره سنگ بی نشان-پاره سکون خاموش-بوده ی بی مکان-باشنده ی بی زمان-لانه کردن شک در وجود-زنده به گوری-بی قراری-پرنده ی مرده-جانوران مرده-آدم مرده-بی سرود-بی راز
***************************************
منابع و ماخذ
انسان در شعر-محمد مختاری
جنس دوم-سیمون دوبوار, ترجمه قاسم صنعوی
ادیسه لامداد-پرهام شهرجردی
هنر عشق ورزیدن-اریک فروم
نامه کانون نویسندگان ایران-ویژه احمد شاملو زمستان 1381
مجموعه آثار احمد شاملو-دفتر اول-اشعار
بنیاد شعر نو در فرانسه-دکتر حسن هنرمندی-1350
فراسوی نیک و بد-نیچه-ترجمه داریوش آشوری
شاملودر تحلیلی انتقادی -منوچهر آتشی
تاریخ مذکر-رضا براهنی
آزادی زنان-ایولین رید-ترجمه افشنگ مقصودی
چهار مجموعه-پابلو نرودا-ترجمه فرهاد غبرائی
مبانی نظریه های ادبی-هانس برتنس
زنان-مجموعه آرا و دیدگاه های فمینیستی-نشر روشنگران
دیوان اشعار پروین اعتصامی
مجموعه اشعار فروغ فرخزاد
****************************
(1) مهمترین اثری که در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم انتشار یافت کتابی بود با عنوان "دیوانه الزا" اثر لویی آراگون شاعر فرانسوی. جنگ الجزایر بر ضد استعمار فرانسویان آراگون را متوجه شرق کرد. وی به مطالعه جدی و وسیع در تاریخ و آثار ادبی شرق و شعر فارسی پرداخت .حاصل این کار کتاب مذکور بود . آراگون این نام را به شیوه شاعران شرق و با الهام از مجنون و لیلی گرفته است .عشق ستایش برانگیز آراگون نسبت به همسرش الزا که چهل سال ادامه داشت و با مرگ الزا پایان نیافت در این کتاب به خوبی نشان داده شده است . الزا به تعبیری همان لیلای قرن بیستم است و آراگون شاعر افراطی نو پرداز سورئالیست فرانسوی خود را مجنون قلمداد کرده است. کتاب دیوانه الزا با این مصراع از جامی آغاز میشود : عشق ورزی میکنم با نام او...
(2)جنس دوم- سیمون دوبوار جلد اول
(3) انسان در شعر معاصر- محمد مختاری
(4)شاملو در تحلیلی انتقادی- منوچهر آتشی
(5) انسان در شعر معاصر - محمد مختاری
(6)نامه کانون نویسندگان ایران- ویژه احمد شاملو- زمستان 1381- مقاله رزا جمالی
(7)جنس دوم- سیمون دوبوار جلد اول
(8)جنس دوم- سیمون دوبوار جلد اول(9)هنر عشق ورزیدن- اریک فروم
(10)جنس دوم- سیمون دوبوار جلد اول
(11)نروال ( 1808-1855) متولد پاریس.او پس از آشنایی با تئوفیل گوتیه به شعر روی می آورد. نروال در یکی از شب گردیهای خود بازداشت شد و به تیمارستان فرستاده شد. او هشت ماه در آنجا تحت مداوا بود. بعد از رهایی از راه مالت به دیدار از قاهره و بیروت و قسطنطنیه(استامبول امروز-پ.پایدار)شتافت و زیارت شاعرانه شرق را به جای آورد...اما بار دیگر توهم بر او چیده شد. او کارش به جنون کشید و در همین زمان شاهکارهای ادبی خود را پدید آورد .او شبها در خیابانهای پاریس پرسه میزد و تهیدست و با رفتاری عجیب سرگردان بود. در بامداد 26 ژانویه 1856 در یکی از کوچه های تاریک و آلوده کنار سن دوستانش پیکر بی جان او را به ریسمان آویخته دیدند .نوشته های در جیب او نسخه خطی "اوره لیا" بود که شاعر ضمن توهمات ماورای زمینی, افسانه مرگ و زندگی خود را در آن ثبت کرده بود .
میگویند صادق هدایت پس از خواندن اوره لیا به یکی از دوستان فرانسوی اش گفته بود: اگر این کتاب را پیش تر خوانده بودم بوف کور را نمی نوشتم.
نروال به همراه همزادی که همواره در اوست و خود اوست تا آخرین حد رویا , تجربه ی شاعرانه اش را به همراه میبرد.
(12)فراسوی نیک و بد- ترجمه داریوش آشوری
(13) جنس دوم سیمون دوبوار جلد اول
(14)هنر عشق ورزیدن- اریک فروم
(5) انسان در شعر معاصر - محمد مختاری
(6)نامه کانون نویسندگان ایران- ویژه احمد شاملو- زمستان 1381- مقاله رزا جمالی
(7)جنس دوم- سیمون دوبوار جلد اول
(8)جنس دوم- سیمون دوبوار جلد اول(9)هنر عشق ورزیدن- اریک فروم
(10)جنس دوم- سیمون دوبوار جلد اول
(11)نروال ( 1808-1855) متولد پاریس.او پس از آشنایی با تئوفیل گوتیه به شعر روی می آورد. نروال در یکی از شب گردیهای خود بازداشت شد و به تیمارستان فرستاده شد. او هشت ماه در آنجا تحت مداوا بود. بعد از رهایی از راه مالت به دیدار از قاهره و بیروت و قسطنطنیه(استامبول امروز-پ.پایدار)شتافت و زیارت شاعرانه شرق را به جای آورد...اما بار دیگر توهم بر او چیده شد. او کارش به جنون کشید و در همین زمان شاهکارهای ادبی خود را پدید آورد .او شبها در خیابانهای پاریس پرسه میزد و تهیدست و با رفتاری عجیب سرگردان بود. در بامداد 26 ژانویه 1856 در یکی از کوچه های تاریک و آلوده کنار سن دوستانش پیکر بی جان او را به ریسمان آویخته دیدند .نوشته های در جیب او نسخه خطی "اوره لیا" بود که شاعر ضمن توهمات ماورای زمینی, افسانه مرگ و زندگی خود را در آن ثبت کرده بود .
میگویند صادق هدایت پس از خواندن اوره لیا به یکی از دوستان فرانسوی اش گفته بود: اگر این کتاب را پیش تر خوانده بودم بوف کور را نمی نوشتم.
نروال به همراه همزادی که همواره در اوست و خود اوست تا آخرین حد رویا , تجربه ی شاعرانه اش را به همراه میبرد.
(12)فراسوی نیک و بد- ترجمه داریوش آشوری
(13) جنس دوم سیمون دوبوار جلد اول
(14)هنر عشق ورزیدن- اریک فروم
No comments:
Post a Comment