Monday, October 15, 2012

غزل شمارهٔ ۲۴۹۹

مولوی
 
********************
 
مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی
که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی
 
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
 
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
 
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
 
مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
 
ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی
 
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی
قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی
 
وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد
به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی
 
اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی
 
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
 
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
 
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
 
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی
 
به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
 
منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی
 
دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من
خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی
 
چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی
ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی
 
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی
 
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش
که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی

No comments:

Post a Comment