Saturday, April 21, 2012

خدیجه  مصدق(*)

"بر گرفته از كتاب "دكتر محمد مصدق"  نوشته ي "محمود ستايش

************************
دكتر محمد مصدق دو پسر و سه دختر داشت.دو تا از دختر ها ازدواج كردند كه يكی

 همسر دكتر احمد متين دفتری شد كه در حادثه ی هوايی نزديك تهران از بين رفت،دومی
 ضياء اشرف كه با خانواده ای معروف ازدواج كرد و سومی خديجه است.فرزندان ذكور
 دكتر مصدق غلامحسين و احمد بودند كه غلامحسين متخصص زنان بود و احمد تا معاونت
راه رسيد و اما سرگذشت خديجه كه پس از كودتای 28 مرداد دچار بيماری روحی شديد
 شد.دكتر مصدق تا واپسين دم حيات نگران خديجه بود و به بچه های خود توصيه كرد كه
 مواظب وی باشند.تا موقعی كه دكتر غلامحسين و احمد پسران وی حيات داشتند مواظب
 او بودند وهزينه ی درمان او را تامين می كردند ولی اكنون دختر دكتر مصدق،فرزند نخست وزير
 ملی و قهرمان ايران،تنها و فرسوده و فقير در گوشه يكی از آسايشگاه های دولتی
 سويس در ميان عده ای بيماران روانی با هزينه دولت سويس به سر می برد،زهی تأسف.
 يكي از ايرانيان كه با دختر دكتر مصدق ديدار كرده بود در نامه ای می نويسد:
 به نام يك ايرانی دلسوخته كه از اين آسايشگاه بازديد كرده و از نزديك با خديجه
 به گفتگو نشسته است،به شرح اين ديدار مي پردازم.
 در جستجو برای يافتن خاطره هايی از مصدق،در سويس خانه ای را پيدا می كنم كه
 مصدق دوران دانشجويی اش را در آن گذرانده است.می كوشم اطلاعات بيشتری كسب كنم
 كه می شنوم دختر وی خديجه مصدق،آخرين و تنها بازمانده خانواده قهرمان
 ملی،سالهاست كه در آسايشگاه بيماران روانی نوشاتل،به هزينه ی دولت سويس در
 نهايت فقر و تنگدستی به زندگی ادامه می دهد.
 بالاخره با آسايشگاه بيماران روحی تماس می گيرم.با بی اعتنايی پرستاری مواجه می
 شوم كه ميپرسد:"چه نسبتی با وی داريد؟"می كوشم براي وی توضيح دهم كه‌ "پدر اين
 بانوی سالمند نخست وزير ملی ايران بوده است و خدمات او به كشورش هرگز از خاطر
 ميليون ها ايرانی نمی رود و به همين دليل است كه می خواهم دختر وی را
 ببينم."پرستار با لحني استهزاء آميز می خندد و از پشت تلفن می گويد پس چرا
 ايرانيان از اين دختر قهرمان ملی سراغ نمی گيرند و بالاخره می گويد بايد از
 پزشك معالج وی اجازه بگيرم.پس از چند لحظه اجازه ی ملاقات می دهد.می پرسم چه
 چيز هايی لازم دارد تا برايش  تهيه كنم و قرار ساعت 5 بعد از ظهر را می گذارم.
 در وقت تعيين شده به آسايشگاه سالمندان می روم.به دفتر می روم و می گويم برای
 ملاقات چه كسی آمده ام.دكتر به پرستار دستوراتی می دهد.
 چند لحظه بعد پرستار با بانويی سالخورده كه بايد بين 60 تا 70 سال داشته
 باشد،وارد می شود.به طرفش می روم و به او ادای احترام می كنم.احساس می كنم اين
 ادای احترام از جانب ميليون ها ايرانی تقديم مصدق می شود كه هنوز خاطره ی
 فداكاری های او را فراموش نكرده اند.پرستار مي پرسد:"می خواهيد در اتاقش صحبت
 كنيد يا همين جا؟"پاسخ را به او واگذار می كنم.خديجه دختر دكتر مصدق می گويد
 همين جا.دسته گلی را كه برای او آورده ام می گيرد به او می گويم كه ايرانی هستم
 و اگر كاری دارد حاضرم برايش انجام دهم.اما فقط تشكر می كند.پس از چند لحظه بی
 آنكه چيزی بخواهد يا حرفی زده
  باشد،فقط يك بار ديگر تشكر می كند و از اتاق بيرون می رود.وقتی شماره اتاقش را
 مي پرسم،می ايستد و شمرده می گويد"صد و هفده ". بعد خدا حافظی می كند و دسته گل
 را پس می دهد.می پرسم "مگر گل دوست نداريد؟"پاسخش فقط تشكر است.به عقيده من اين
 درست ترين پاسخی بود كه او داد.زيرا 49 سال از احوال تنها بازمانده ی مصدق
 قهرمان ملی بی خبر بوده ايم و او را به حال خود رها كرده ايم و به عنوان يك
 ايرانی او را فراموشش كرده ايم."
 با بغضی جانسوز در گلو به دفتر آسايشگاه بر می گردم،دسته گل را به پرستار می
 دهم.می گويد:"چه شانسی!"
 از علت بيماری اش می پرسم و پاسخ می شنوم به دنبال غارت منزل دكتر مصدق در 28
 مرداد 32 و زندانی شدن،چون دختر بسيار حساسی بوده و پدرش را خيلی دوست
 داشته،دچار اختلال روانی مي شود.
از اين پرستار می پرسم هزينه نگهداريش چگونه تأمين می گردد؟پاسخ او مثل پتكی بر
 سرم فرود مي آيد.هيچ كس برای وی پولی نمي فرستد."تمام اعضای خانواده ی او مرده
 اند.ما به سفارت ايران اطلاع داديم و از آنها خواستيم كه مخارج وی را تأمين
 كنند،ولی قبول نكردند و پاسخی ندادند.در حال حاضر آسايشگاه بر خلاف رسم جاری
 خود علاوه بر تحمل مخارج وی ماهانه حدود صد فرانك هم به وی می پردازد تا اگر
 چيز خاصی لازم داشته باشد تهيه كند."پرستار اضافه می كند من تعجب می كنم"ايران
 يك كشورثروتمند است و همين حالا هم دولت ايران دارد يك رستوران 6 ميليون فرانكی
 در ژنو می  سازد،ولی برايش دشوار است هزينه ی يك بيمار را بپردازد.مگر شما نمی گوييد پدر
 وی نخست وزير بزرگی در تاريخ ايران بوده است؟!"
با قلبی پر از اندوه از آسايشگاه خارج می شوم.كنار درياچه به ساحل چشم می
 دوزم.به ياد مردی مي افتم كه در دوران نخست وزيري اش حتی از دريافت حقوق ماهانه
 خود داری مي كرد.
 به هر حال واقعيت اين است كه هم اكنون خديجه مصدق در شرايط نامساعد اما با وقار
 و آرامش در يك آسايشگاه روانی بدون هيچ گونه در آمدي در سويس روزگار می گذراند
 و مهمان دولتی بيگانه مي باشد.
*************************
با تشکر از دوست عزیزم سهیلا برای فرستادن این مطلب (*)
 پیمان پایدار 

No comments:

Post a Comment