«داستان اسکورت رئیسجمهور»
نویسنده: فرورتیش رضوانیه
به نقل از صفحه اتوبوسOtooboos.com
رئیسجمهور برای نخستینبار در مراسم اختتامیه پنجمین جشنواره رسانههای دیجیتال شرکت کرده و مشغول سخنرانی است. شما راننده تیم اسکورت هستید و در پارکینگ روباز محوطه تالار وحدت کنار اتومبیلها ایستادهاید. یکی از همکارهایتان خبر میدهد که همین حالا نمایندگان دادستانی به ساختمان روزنامه ایران رفتهاند و قصد دارند علی اکبر جوانفکر را بازداشت کنند. تصور این که مشاور مطبوعاتی رئیسجمهور را با دستبند سوار ون میکنند و میبرند، برایتان دشوار است.
به همکارتان میگویید دو روز قبل روزنامه اعتماد به خاطر چاپ مصاحبهای با جوانفکر توقیف شد و حالا خود او را توقیف کردند و اگر این روند ادامه یابد، نفر بعدی که بازداشت میشود مدیر چاپخانه است. در همین لحظه یکی از محافظان در بیسیم میگوید: «رئیسجمهور، یهو تریبون را ترک کرده… حالا به طرف خروجی سالن رفت…»
خیلی نگران هستید. تا به حال سابقه نداشت که رئیس به طور ناگهانی سخنرانیاش را قطع کند. دستور جدید از سوی مرکز کنترل در بیسیم اعلام میشود: «رئیس، سالن را ترک میکند… آماده رفتن باشید.»
پشت فرمان نیسان پاترول مینشینید و استارت میزنید. رئیسجمهور و تیم همراهاش از تالار خارج میشوند. کمربندتان را میبندید. او سوار میشود. در آینه به رئیسجمهور نگاه میکنید و میگویید: «خروج شما بدون اطلاع قبلی بود. باید تا مسدود شدن خیابان حافظ صبر کنیم.» اما پاسخی نمیشنوید. چند ثانیه بعد، مرکز کنترل وضعیت جدید را اعلام میکند: «اینجا کنترل… مسیر باز است.»
هنوز مقصد را نمیدانید. متوجه میشوید که رئیسجمهور عجیب رفتار میکند و اصلا سرحال نیست. مرکز کنترل اعلام میکند که مقصد، ساختمان روزنامه ایران در خیابان خرمشهر است. کاروان اتومبیلهای اسکورت رئیس حرکت میکند.
فرمانده تیم حفاظت سعی میکند رئیسجمهور را از رفتن به موسسه ایران منصرف کند و تیم به پاستور بازگردد، اما موفق نمیشود. فقط شما سه نفر داخل اتومبیل هستید. موبایل رئیس زنگ میزند. او مطلع میشود که در ساختمان روزنامه ایران درگیری هم رخ داده و چند نفر هم به علت مقاومت در برابر ماموران قانون بازداشت شدهاند. رئیسجمهور را از داخل آینه زیر نظر میگیرید. او به صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته است.
چند دقیقه بعد موبایل دوباره زنگ میزند، ولی رئیس هنوز در خواب است. فرمانده او را صدا میزند، اما پاسخی نمیشنود. با بیسیم به پزشک همراه تیم اطلاع میدهید که به کمک فوری نیاز دارید. فرمانده هم در بیسیم صحبت میکند: «کنترل! رئیسجمهور از هوش رفته… ما هنوز در خط ویژه خیابان ولیعصر هستیم… برای رسیدن اتومبیل پزشک سرعتمان را کم میکنیم.» مرکز کنترل موافقت میکند و میگوید: «اینجا کنترل، وضعیت را هر لحظه گزارش دهید.»
سرعت نیسان پاترول را کم میکنید. در آینه عقب، پژو پارس حامل پزشک را میبینید که از خط اسکورت جدا میشود و با سرعت به طرفتان میآید، اما در همین لحظه یک موتورسوار از کوچهای خارج میشود و مقابل آنها میپیچد. راننده پژو به علت سرعت بالا نمیتواند اتومبیل را کنترل کند و ناگهان با یک اتوبوس تصادف میکند. ناگهان مشاهده میکنید که مسیر خط ویژه مسدود شده و اتومبیلهای دیگر تیم نمیتوانند خودشان را به شما برسانند.»
فرمانده دست روی شانهتان میگذارد و میگوید: «تو ادامه بده!»
سرعتتان را بیشتر میکنید. فرمانده خیلی عصبانی است و در بیسیم میگوید: «کنترل! کاروان به علت یک حادثه متوقف شده. ما در حال حاضر تنها هستیم.» سپس رئیسجمهور را که از حال رفته، آهسته روی صندلی میخواباند و با دقت اطراف را زیر نظر میگیرد. گیج شدهاید. باورتان نمیشود که اتومبیلهای دیگر تیم پشت تصادف گرفتار شده و نمیتوانند خودشان را به شما برسانند. فرمانده از شما میپرسد: «کدوم گوری میروی؟» میگویید: «نزیکترین مرکز درمانی، بیمارستان دی است.»
فرمانده کمی فکر میکند و میگوید: «نه! به یک بیمارستان دیگر برو… ممکن است این یک توطئه بوده باشد تا ما حوالی همین بیمارستان با یک رئیسجمهور بیهوش مواجه شویم.»
تصمیم میگیرید مسیر را تغییر دهید. وقتی وارد خیابان گاندی میشوید، میبینید که راه به علت کتککاری دو راننده عصبانی مسدود شده است. ارتفاع جدول وسط خیابان را بررسی میکنید. بلندتر از آن است که بتوانید با نیسان سنگین خود از روی آن عبور کنید. زمانی را به خاطر میآورید که کف لیموزین باراک اوباما در انگلیس به یک سطح سیمانی شیبدار گیر کرد و باعث آبروریزی شد. دوست ندارید سوژه دوربین موبایل مردم و سپس بلوتوث و یوتیوب و یورونیوز و انبیسی شوید.
همچنان به پیامهای مرکز کنترل بیتوجهی میکنید. دستتان را روی بوق میگذارید. فرمانده از اتومبیل پیاده میشود و به طرف رانندههای که دعوا میکنند، میدود. او وقتی از آنها میخواهد که مسیر را باز کنند، کسی اهمیتی نمیدهد. فرمانده که کلافه شده، کلتی که زیر کت خود دارد را به رانندهها نشان میدهد. در همین لحظه یکی از آنها که خلافکار است، به تصور این که مرد مسلح کت و شلوارپوش قصد دستگیری او را دارد، ناگهان با فرمانده درگیر میشود و چند ضربه چاقو به پهلوی او وارد میکند.
مردم با دیدن این صحنه عقب میروند و با موبایلهایشان مشغول تصویربرداری میشوند. حرکت میکنید و کنار فرمانده توقف میکنید تا سوار شود. او هیچ حرفی نمیزند. با سرعت رانندگی میکنید. باورتان نمیشود در شرایطی مشابه فیلمهای اکشن هالیوودی قرار گرفته باشید. در آینه میبینید که فرمانده هم بیهوش شده است. به میدان آرژاننتین میروید و مقابل اورژانس بیمارستان کسری توقف میکنید. یکی از نیروهای خدماتی را میبینید که کنار دیوار نشسته و استراحت میکند. شیشه نیسان را پایین میکشید و فریاد میزنید: «دوتا برانکارد بیار…»
بدون این که کسی متوجه شود، بیسیم و کلت فرمانده را برمیدارید تا دیگران به آن دست نزنند. چند لحظه بعد پرستارها با برانکارد به طرف اتومبیلتان میآیند. یکی از آنها میگوید: «این یکی چقدر شبیه احمدینژاد است!»
در راهروی بیمارستان همه با تعجب به رئیسجمهور نگاه میکنند. هنوز مطمئن نیستید که میتوانید بگویید او واقعا رئیسجمهور است یا باید هویتاش را پنهان کنید. در بخش اورژانس پس از انجام معاینات، یکی از پرستارها به شما میگوید که باید هزینههای بستری شدن بیماران را به صندوق پرداخت کنید. با بیسیم، مرکز کنترل را پیج میکنید: «کنترل! ما بیمارستان کسری هستیم. فرمانده و رئیسجمهور، هر دو باید بستری شوند ولی من پول ندارم. از طرفی هم نمیتوانم هویت آنها را فاش کنم.»
مرکز اقدام شما را تأیید میکند و میگوید: «هویتها را فاش نکن. الان پیگیری میکنیم. وضعیت آنها چطور است؟»
شما میگویید: «رئیسجمهور سکته را رد کرده و فرمانده هم چاقو خورده و به اغما رفته…»
در همین لحظه یک مرد شیکپوش همراه دو مأمور پلیس به طرف شما میآیند. او به شما میگوید: «من رئیس بیمارستان هستم. شما اینجا را به هم ریختهاید. همه میگویند یک نفر شبیه رئیسجمهور بستری شده. پول هم که به صندوق واریز نکردهاید… آقایان پلیس میخواهند بدانند آن آقا کجا چاقو خورده و این دو نفر چه ربطی به هم داند…»
شما میگویید: «آن آقا که حالش خوب نیست، خود رئیسجمهور است.»
ولی رئیس بیمارستان میخندد و میگوید: «اگر اینجوری است، من هم منشور کوروش را به ایران آوردم.»
به چهره او دقت میکنید. خیلی به حمید بقایی شباهت دارد، اما خودتان را جدی نشان میدهید و با خشم میگویید: «شوخی نکنید! من جدی گفتم.»
چند دقیقه بعد با رسیدن همکارهایتان اوضاع تحت کنترل در میآید و خیالتان راحت میشود. پس از مرخص شدن رئیسجمهور و به هوش آمدن وضعیت فرمانده تیم حفاظت، برای سه روز مرخصی میگیرید تا کمی استراحت کنید.
روز بعد وقتی در خانه روی کاناپه نشستهاید و فیلم تماشا میکنید، موبایلتان زنگ میزند.
«بله؟»
«من از امور مالی ریاست جمهوری تماس میگیرم.»
«بفرمایید!»
«یک سوال دارم. دیروز در بیمارستان کسری وزیر بهداشت هم با شما بودند؟»
«نه!»
«مورد مشکوکی در بیمارستان مشاهده نکردید؟»
«تمام کسانی که در آنجا دیدم، مشکوک بودند. چه مشکلی پیش آمده؟»
«بر اساس تحقیقات ما، خانم وزیر آن روز همان ساعت در دانشگاه بهشتی بوده. اما ظاهرا یک نفر که شبیه ایشان است، از فرصت بهره برده و خودش را به همه وزیر بهداشت معرفی کرده است. الان از بیمارستان کسری صورتحسابهای درمان را برایمان فرستادند. نوشتهاند خانم وزیر بهداشت هم دیروز آنجا بوده و به چند بیمار قول مساعد داده که کلیه هزینه درمان آنها را پرداخت میکند و به کادر بیمارستان هم سپرده که آن را به ته صورتحساب رئیسجمهور و سرتیم حفاظت اضافه کنند.»
«خب این کار را بکنید. چه اشکالی دارد؟ اینجوری آقای رئیسجمهور هم به چند بیمار نیازمند کمک کرده!…»
فردی که پشت خط است، حرف شما را قطع میکند و میگوید: «اما صورتحساب بیمارستان حدود چهارصد میلیون تومان شده، چون هشت نفر هم در میان بیمارها هستند که جراحی زیبایی بینی انجام دادهاند و حالا انتظار دارند دولت طبق وعدهای که دیروز داده شده، پول آن را بپردازد.»
No comments:
Post a Comment