روایتی از تجربیات واقعی روزنامهنگاری تحقیقی پیرامون تنفروشی در ایران
تنفروشی در سه پرده
اسفند/۱۳۹۲ فریبرز سروش
Khodnevis.org
سی و چند سال از عمر نظامی میگذرد که دین و آموزههای مذهبی در جامعه، مدرسه و اداراتش تزریق میشود اما با این حال «فساد» در همه ابعادش چنان ریشه دوانده که میرود تا به درخت تنومندی تبدیل شود.
پرده اول، آزادی به انقلاب
عصریک روز پاییزی که سرما از درز در و پیکر ماشین تو میخزید و آزار میداد و شب میرفت تا چتر سیاهش را روی سر شهر باز کند، حوالی میدان آزادی به سمت انقلاب، کنار خیابان و کمی دورتر از ایستگاه اتوبوس زنی ایستاده و دست دختر بچهای شش ـ هفت ساله را در دست گرفته... در ترافیک سنگین عصرگاهی فرصت این هست تا به عابران وسرنشیان دیگرخودروها دقیقترنگاهی داشته باشی، به چهره زن که دقت میکنم، بیست وچندساله است و به سی هم نمیرسد. به نزدیکیاش که میرسم توقف میکنم تا سوار شود. بدون هیچ حرفی در عقب را باز میکند و اول دخترش و بعد خودش وارد ماشین میشوند. راه میافتم و همچنان خزنده از آزادی دور میشویم تا به انقلاب برسیم.
گاه گاهی زن با دخترش حرف میزند، منتهی آنقدر صدایش آرام است که به زحمت میشنوم. با خودم حساب میکنم که باید ده چراغ قرمز مسیر را پشت سر بگذارم و اگر برای هر کدام ده دقیقه وقت تلف شود چقدر میشود، ضرب و تقسیم تعداد ماشینها و به دست آمدن تعداد آدمهایی که وقتشان در این مسیر تلف میشود کلافهام میکند. ترجیح میدهم به چیزهای بهتری فکر کنم. به کارهایی که به خودم قول داده بودم انجام دهم، به دوستانی که قرار گذاشته بودم حتما ببینم و به خیلی چیزهای دیگر.
مجری رادیو پیام صدایش در فضای سرد ماشین میپیچد که میگوید تمام مسیرهای اصلی شهر با ترافیک مواجه هستند. میگویم چه زحمتی میکشند این مسوولان ترافیک! این که واضحه شب عید همیشه همه جای تهران ترافیک بوده و هست.
زن از پشت سرم روی صندلی جابهجا میشود و میگوید: آقا خراب بشه این تهران که هم شلوغه هم گرونه.
ته لهجهاش را با اینکه سعی دارد پنهان کند برایم غریبه است. چیزی در ذهنم وول میخورد تا کشف کنم کجایی است. به جایی نمیرسم. میگویم: بله همینطوره، روز به روز هم داره شلوغتر میشه.
- گرونی آقا، گرونی کمر همه رو داره میشکنه.
تا آن لحظه در آینه نگاهش نکرده بودم، وقتی در سایه- روشن دیدمش، شک کردم، آیا این همان زنی بود که من به خاطر سرما و دخترک کوچکش سوار کردم؟
با همان ته لهجهاش میگوید، چرا ماتت برده؟ چیزی شده؟
خودم را جمع و جور میکنم و چیزی نمیگویم. هشت چراغ قرمز را هم رد کردهام و دیگر تا میدان انقلاب راهی نمانده، باید سر جمالزاده میرفتم بالا به سمت بلوار کشاورز و بعد امیرآباد. چراغ قرمز نهم هم که رد شدم، صدای رادیو را کم میکنم و میگویم، من قبل از رسیدن به میدان انقلاب از جمالزاده میرم بالا، شما کجا پیاده میشین؟
پاسخ زن تمام حدس و گمانم را به یقین تبدیل میکند. با صدایی شبیه فریاد میگوید: پیاده شم؟ برای چی سوارم کردی که حالا بخوام پیاده بشم!
از درون سردم میشود. مغزم قفل شده. این اولین باری بود که در تمام عمر با چنین چیزی برخورد میکردم. نمیدانم چه باید بگویم و چکار باید بکنم. آب دهانم را قورت میدهم تا خشکی گلو رفع بشود و بتوانم حرفی بزنم، خودم را جمع میکنم و میگویم، من دیدم هوا سرده بچه همراهتون هست سوارتون کردم.
— اگر مسافر کش بودی باید اول میپرسیدی که من مسیرم کجاست.
— بله، اما من مسافر کش نیستم خانم.
— حالا باید چکار کنم؟
جرات پیدا میکنم و میگویم: نمیدانم، من به سمت بلوار کشاورز میرم، اگرمسیرتون هست که برم اگر نه تا قبل از میدان انقلاب باید پیاده بشید.
— میشه برم گردونی همونجا که سوارم کردی؟ اقلا اونجا میدونم که چکار باید بکنم؟
تراقیک قفل است و هیچ حرکتی نیست. یادم میافتد به دخترک. یاد دختر خودم میافتم. حس میکنم خون در مغزم منجمد شده. هزار جور فکر و خیال در کسر ثانیه به مغزم هجوم میآورد.
میگویم: از این بچه خجالت نمیکشی؟
انتظار داشتم سرو صدا کند. دشنامم بدهد. بد و بیراه بگوید. اما سکوتش بر فضا سنگینی کرد. از آینه میبینم که دستش را روی سر دخترک گذاشته و دارد نوازشش میکند. به نقطهای خیره مانده. سکوتش آزارم می دهد.
— شوهر داری؟
این را من میگویم. جراتی مضاعف از سکوت سنگین زن احساس میکنم.... جوابم میدهد. تلخی در حرفی که از دهانش خارج میشود آشکار است. میگوید دارم.
— پس چرا….؟
— الان چند هفتهای است که توافق کردیم!
نمیتوانم باور کنم. زن با مردش توافق کرده که خود فروشی کند؟ در هیچ کتاب و فیلم و لغتنامه و فرهنگی نمیشود این را سراغ گرفت. باورم نمیشود و این را زود متوجه میشود.
— شوهرم معلم ابتدایی است. همه حقوقی که میگیرد میشود کرایه خانه.
گوش کردن به قصه این زن برایم مهمترین کار دنیا میشود. حاشیه خیابان نزدیکی پارک سوار میدان انقلاب جایی برای توقف پیدا میکنم و میایستم. بخاری ماشین را روشن میکنم تا شاید کمتر احساس سرما کنم. هر چند که سرما از درونم نشات میگیرد.
ادامه میدهد...
پول آب و برق و گاز و تلفن را هر ماه از پس اندازی که داشت میداد. از شندرغاز ارثی که بهش رسیده بود. ته کشید. درمانده بودیم. قرض از شوهر خواهر و برادر و خاله و عمه هم اینقدر زیاد شده بود که دیگر کسی نبود که بدهکارش نباشیم. اینطوری شد که شد.
سرم را روی فرمان ماشین گذاشتهام. مزه شور خون را حس میکنم که از فشار دندان بر لب، تمام دهانم را شور کرده. گلویم خشک است. از تو سردم است و کرخت شدهام.
این بچه……
حرفم را قطع میکند:
اگر این بچه نبود خود کشی میکردیم.
آدرس خانهاش را میپرسم. جایی حوالی آزادی، مهرآباد جنوبی است که خوب میشناسم. بیآنکه به ساعت نگاهی کنم راه میافتم. انگار با خودم لج کرده باشم، دور برگردان سرجمالزده را دور میزنم و سر ماشین را به سمت آزادی میچرخانم. هوا تاریک شده و من یادم رفته تا چراغهای ماشین را روشن کنم! زن سرش را از بین دو صندلی جلو آورده و میگوید:
یعنی شما واقعا متوجه نشدی من چرا کنار خیابون وایسادم؟
ــ نه، نشدم، اگر میشدم که سوارت نمیکردم.
ــ واقعا؟
ــ بله، واقعا!
سکوت دوباره را میشکند و میگوید: به همه چیز فکر کردیم. آخرش به این نتیجه رسیدیم که ….
حرفش را قطع میکنم و میگویم: آخرش چی؟
شانه رابالا می اندازد و میگوید: دنبال کار هستم.
می گویم: با پولی که در میاری زندگی میچرخه؟
ــ ای، حداقلش اینه که دیگه مجبور نیستم زیر نگاه هرزهی شوهر خواهری باشم که ازمون طلبکاره. یکبار هم پسر دایی شوهرم رسما بهم پیشنهاد داد به جای طلبش باهاش باشم.
چراغ قرمزهای خیابان آزادی را یکی یکی پشت سر میگذارم، نزدیکی جایی که سوارش کردهام میگوید، همین جاها پیادهام کن. جوابی نمیدهم و به سمت محلی که آدرس داده بود میرانم.
مهرآباد جنوبی، جایی که زن و شوهر معلم و دخترکشان در یک خانه اجارهای زندگی میکردند جزیی از خاطرات فراموش نشدنیام است. چهرهی زن نشسته در قاب آیینه محدب نمای ماشین هیچ گاه از خاطرم پاک نمیشود. حرفهای زن مثل میخی فولادی بر مغزم فرو رفت که گفت: با شوهرم توافق کردیم که ….
پرده دوم، قم
به قم، شهر خون و قیلم خوش آمدید
این را میشود روی تابلویی دید که ورودی شهر شهید پرور قم نصب کردهاند. کنار آن هم تابلوی دیگری است که نشان میدهد تا کربلا چقدر راه مانده. کربلا ۹۱۳ کیلومتر.
ورودی قم میدان هفتاد دو تن میایستم. همکارم دو رگه ایرانی آلمانی است. مادری ایرانی و پدری آلمانی داشته که هر دو فوت کردهاند. برای بخش آلمانی دویچه وله کار میکرد و من برای بخش فارسی. شنیده بودم در قم جایی هست که زنان صیغهای و مردان مشتری که اغلب از طلبهها هستند حضور پر شوری دارند. وقتی به ناتاشا موضوع را گفتم، تهیه یک گزارش از این محل آنقدر براش جالب شد که در اولین فرصت مقدمات سفر به شهر خون و قیام را فراهم کرد. تنها اسم یک قبرستان و مسجد را داشتیم و باید مسیر را خودمان پیدا میکردیم. قبرستان شیخان. جایی حوالی خیابان نجفی، پشت حرم معصومه. پرسان پرسان آدرس را پیدا میکنیم. روز از نیمه گذشته و گرمای هوا کلافه کننده است. به همکارم پیشنهاد میدهم اول جایی نهاری بخوریم و بعد به کارمان برسیم. قبول نمیکند. احساس مسوولیتی که گویی از خون آلمانیاش ناشی میشود بر عادات فرهنگی سرزمین مادریاش غلبه میکند و میگوید اول کار.
جایی ماشین را پارک میکنم. ناتاشا دوربین را بر میدارد. از همراه داشتن دوربین منصرفش میکنم و میگویم بهتر است عادی باشیم تا خبرنگار. قبول میکند. ورودی قبرستان را که پیدا میکنیم ساختمان مسجدی قدیمی هم نمایان میشود و کنار آن مسیری دالان مانند است، یک سو دیوار قبرستان است و سوی دیگر هم دیوار ساختمان مسجد قدیمی. همین که وارد حیاط مسجد میشویم، مردی عتاب میکند که خواهر بدون چادر وارد نشو. ماندهایم که چادر از کجا بیاوریم. جستجوی من و همکارم برای پیدا کردن چادر هم به جایی نمیرسد. پیرمرد خوش رویی نظرم را جلب می کند که از لحظه ورود ما را زیر نظر داشت. به سمتش میروم و بعد از احوال پرسی میگویم از کجا میشود چادری تهیه کنیم که این همکار من سرش کند؟
نگاه معنا داری میکند و با لهجه غلیط قمی میگوید: «حالا چادر هم سرش کرد، یقین نمیخواد بره تو مسجد نماز بوخونه که! پس بهتره بیرون بمونه!»
حرف پیرمرد حرف حساب بود. کنار پیرمرد مینشینم و به ناتاشا میگویم بهتره بیرون منتظر باشد تا ببینم چهکار میشود کرد! سیگاری برای پیرمرد روشن میکنم. نگاهی به جعبه سیگار و بعد خود سیگار میکند و با ولع پک غلیظی میزند و طوری از دود لذت میبرد که انگار بهترین مائدهی دنیوی نصیبش شده باشد. پاکت سیگار را روی پایش میگذارم و میگویم مال تو، من زیاد سیگار نمیکشم. ناباورانه پاکت را برمیدارد و در جیب جلیقهی رنگ و رفتهاش میگذارد. موقع حرف زدن تنوره دود از دهانش بیرون میزند و تک و توک دندانهای باقی مانده و زرد رنگش هم نمایان میشود. لذت غیر قابل وصفش از سیگار که تمام میشود می پرسد: «حالا اینجا چکار داری؟ نماز خون که نیستی! مستراح مسجد هم که بیرونه!»
لودگی نهفته در کلامش ذاتی است. شنیده بودم قمیها و میدانستم که اصفهانیها بذله گو هستند. با دست اشارهای به سمت راهرو دالان طور که به قبرستان منتهی میشود میکنم و میگویم، این ….
نمیدانم چه باید بگویم، میترسم حرفی بزنم و کار خراب بشود. پیرمرد خیره به دهانم مانده. نیش خندی میزند و میگوید: ها، همینجاس!
ــ خب میخوایم بریم ببینیم دیگه!
ــ تو میخواستی بری ببینی یه حرفی، اون دختر چرا میخواس بره دیگه؟
نمیگویم که همکارم است و هر دو خبرنگاریم. میگویم از سر کنجکاوی و برای کار دانشگاه میخواست از نزدیک ببیند.
گرمای سوزان قم طوری است که آدم احساس میکند خورشید در دو وجبی از سرش قرار دارد. پیرمرد سیگار دیگری آتش میزند. در این فاصله چند جوان و یکی دو طلبه درست از مقابل جایی که ما نشسته بودیم رفتند و در انتهای راه روی دالان طور به سمت قبرستان پیچیدند. آدرس را درست آمده بودم و اذن ورود را پیرمرد باید میداد. کمی بعد هم دیدم که جوانی آمد و در مشت پیرمرد اسکناسی گذاشت و نگاه سنگینی به من کرد و رفت. پشت سرش هم زن جوانی پیچیده در چادر مشکی، سخت رو گرفته روان بود.
به پیرمرد می گویم، بیشتر کیا میان اینجا؟
ــ قبلنا زیاد میاومدن، الان کم شدن، همی طلبهها و جوون عزب اوغلیها میان دیگه
ــزنها چی؟
ــ اونا هم مومنههایی هستن که میان دیگه، بیاونا که جور در نمیاد اصلا.
ــ میشه برم ببینم؟
ــ یه وقت مشتری نشی! زنت دعوات نکنه یه وقت!
اشارهاش به جایی است که همکارم ایستاده و پیرمرد فکر کرده که ناتاشا همسر من است. خیالش را راحت میکنم. وقتی میفهمد که همکارم هست و نسبتی با من ندارد، نگاهش خریدارانه میشود و زیر لب هم چیزی میگوید. شاید زیبایی به ارث برده از ژن اروپایی ناتاشا را تحسین میکرد!
از جا که بلند میشوم، پیرمرد هم بر میخیزد اما پا به پا میکند. میفهمم که حقش را میخواهد. اسکناس درشتی که میدهم چشمانش برق میزند و قبراق میشود. مسیر را نشانم میدهد و در راه میگوید، اگرهم خواستی جا هم هست!
محوطه قبرستان قدیمی را تصور کنید با سنگ قبرهایی قدیمی و خاک گرفته. گرمای ظهرگاهی قم و سایه سار تک درختهایی که جا به جای محوطه وجود دارد. زیر درختها چند مردی جوان پراکنده بیآنکه حرفی با هم بزنند ایستادهاند. در یک چشم چرخاندن زنانی پوشیده در چادر سیاه نشسته بر سنگ مزارهایی میبینی که بدون هیچ بخل و خستی گردی صورتشان را بیرون انداختهاند. در این میان دو سه پسر بچه هم هستند سطل آب به دست که نقش واسطه را بازی میکنند. کافی است مشتری از یکی از زنها خوشش بیاید، پسر بچه با گرفتن پولی نقش واسطه را بازی میکند و پیغام میبرد و قرار را نهایی میکند. گوشهای همراه با پیرمرد میایستم. زن جوانی است که تقریبا دور از دید مردان نشسته وهم نظرم را جلب میکند. می گویم: حاج اقا این خانم…
حرفم را قطع میکند و میگوید: من حاجی نیستم جوون! به من بوگو سید!
ــ سید جان چطوری میشه با اون خانم حرف زد؟
برایم توضیح میدهد که من حق ندارم تا وقتی با آن خانم محرم نشدهام، حرفی بزنم.
چطوری باید محرم بشوم؟
به جای پاسخ دادن، پسرکی را به اسم صدا میکند. پسر با سرعت میآید. پیرمرد زن مورد نظر را نشانش میدهد و پسر بلافاصله میشود پیک محبت. کمی بعد زن در چند متری ما ایستاده است. در این فاصله سید برایم توضیح داد که اگر بلدی صیغه بخوانی که فبها، اگر هم بلد نیست که خودش میخواند حق الزحمهاش را میگیرد.
نگاهی به زن میکنم. صورت سفیدش از گرما سرخ شده و عرق روی پیشانیاش نشسته. لبخندی میزند و سری تکان میدهد. کمی بعد پیرمرد سید با گرفتن یک اسکناس دیگر کلماتی به عربی گفت و از من پرسید چند ساعت؟ سه ساعت خوبه؟
بی آنکه بدانم از چه حرف میزند گفتم خوبه! و بعد تمام و ما، من و زن محرم شدیم!
به سمت ماشین که راه افتادم زن هم پشت سرم آمد. سوار ماشین شدم. همکارم در صندلی جلو نشسته بود و از خنکای کولر ماشین لذت میبرد. زن تا در عقب را باز کرد و ناتاشا را دید پا پس کشید. از ماشین پیاده شدم تا توضیح بدهم که گفت:
ببین آقا، من از کثافت کاری خوشم نمیاد واهلش نیستم!
لهجهی آذری داشت و فهمیدم که منظورش چیست. گفتم: این خانم فقط و فقط همکار من است. من همین الان مبلغی که باید پرداخت بشه را به شما میپردازم. فقط چندتا سوال دارم و بعد شما را بخیر و ما را به سلامت.
بدون معطلی پولی که از قبل به وسیله پسربچههای سقای قبرستان طی شد بود را شمردم و دادم. زن هنوز هم باورش نمیشد. با اکراه سوار شد و به همکارم سلام کرد. ناتاشا پرسید، اینجا رستوران خوب جایی میشناسی؟
زن آدرس رستوران را داد. در آینه دیدم که مشغول رسیدن به اوضاع خودش هست اما باروم نشد وقتی که از ماشین پیاده شد همان زنی باشد که در قبرستان دیده بودم. زنی به زحمت سی ساله، زیبا، پوشیده در مانتویی سورمهای و روسری آبی گلدار و مقدار ملایمی آرایش ناشیانه. از نگاه حیرتزده من خندهاش گرفته بود، گفت: هیزی نکن!
ناتاشا پرسید: هیزی یعنی چی؟
توضیح دادم که نگاه منظوردار یا از سر لذت به زن میشود هیزی! ناتاشا گفت: آها پس بعضی وقتا هم من باید به تو بگویم که به من هیزی نکن!
هر سه نفر خندیدیم و غذا سفارش دادیم. ناتاشا ترجیح میداد تا بیشتر منتظر نباشد و سوالاتش را بپرسد. زن معذب بود و ما زیر نگاه سایر مشتریهای رستوران حاج حسین!
از همکارم خواستم تا سوالاتش را در ماشین مطرح کند. زن هراس داشت از اینکه مبادا اسم و رسمی از او جایی منتشر شود. دایم میگفت من آبرو دارم! عجب غلطی کردم.
خیالش را راحت میکنیم تا بدون دلهره غذایش را بخورد. در ماشین ضبط مینی کاست را روشن میکنم، قبلش از زن جوان که خودش را نرگس معرفی کرده میپرسم برایت راحتتر است که خودت ماجرای زندگیت رو تعریف کنی یا اینکه ما سوال بپرسیم و تو جواب بدهی؟
می گوید خودم شروع می کنم و بعد شما هم سوال بپرسید.
هجده ساله بودم که شوهرم دادند. توی شهر ما ساوه، همه هم دیگه رو میشناسن، خواستگار زیاد داشتم اما این که شد شوهرم آشنای فامیل بود وچون مذهبی بودن، پدرم موافقت کرد و من شوهر کردم. بچهی اولم دختر بود و دومی هم دختر و سومی شد پسر که شوهرم فوت کرد...
نرگس ماجرای مرگ شوهرش را اینطور توضیح داد که برای تعمیر تانکر بزرگی وارد مخزن شده بوده و بعد بر اثر گاز گرفتگی خفه شده و بیست و چهار ساعت بعد متوجه شدن و جسد را از تانکر بیرون آوردهاند.
شوهرم مغازه داشت و کمی بعد از مرگش مجبور شدم مغازه را بفروشم. یک مدتی هم با پولی که مانده بود سرکردم، اما با تمام شدن پول دیگر دستمان خالی بود و زندگی سخت شده بود. پدرم و برادر کوچکترم هم تا جایی که میشد حمایت کردن، پدرم که فوت کرد اما ورق برگشت و اوضاع همه بد شد، طوری که به نان شب هم محتاج شده بودیم. تصمیم گرفته بودم برم تهران برای کار اما نه کسی را داشتم و نه کاری را بلد بود و نه حتی مدرکی داشتم. تا اینکه در یکی از جلسات مذهبی خانمی این راه را نشانم داد.
نرگس تعریف کرد که برای تامین هزینههای زندگیاش هفتهای یک روز به قم می آید و معمولا دو شنبهها. گاهی هم که مشتری بوده شب را در قم مانده و در غیر این صورت به ساوه بر میگشته. تمام اعضای خانواده و دوست و آشنا هم فکر میکردند که نرگس در حوزه علمیه قم درس میخواند و پولی که دارد هم شهریهای است که حوزه به او میدهد. نرگس میگفت حتا چندتا از دخترهای فامیل پیش من آمدند و خواستند تا آنها هم برای درس خواند در حوزه علمیه و پول گرفتن با من به قم بیایند که با هزار دوز و کلک از سر باز کردم.
نرگس عکس دو دختر و یک پسرش را در کیف داشت و به ما نشان داد. همکار دو رگهی من با دیدن عکس منقلب شد، اما نرگس از اینکه میتوانست با پولی که به دست میآورد نیازهای ابتدایی بچههایش را تامین کند خوشحال بود.
از نرگس در مورد مشتریها و میزان درآمدش پرسیدیم که گفت: دیدید که مشتریها معمولا طلبهها و جوانها هستند که چندان در خرج کردن دست و دلباز نیستند، اما اگر خوششان بیاید از چیزی دریغ نمیکنند.
او تعریف کرد که چون اغلب طلبهها در حجرههای حوزه ساکن هستند و جای مستقلی ندارند، معمولا همان سید به آنها تخت اجاره میدهد! تختهای مسافرتی که در مقبرههای خصوصی برپا میشود.
نرگس میگفت دوسال است که مرتب به قم میآید و مشتریهای خودش را دارد. شناخته شده است و کسی تا به حال مشکلی برایش ایجاد نکرده. یکی دو روحانی با نفوذ هم از مشتریهای گاه به گاه نرگس بودند که با واسطهگری طلبههای جوانتر به نرگس معرفی شده بودند. نرگس میگفت آنها وضع مالی خوبی دارند و دست و دلباز هستند.
حرفهایمان که با نرگس تمام شد از ما خواست تا او را به ترمینال ساوه برسانیم، جایی که اتوبوس و مینیبوس و سواریهای کرایه به سمت ساوه میرفتند. بعد از مشورت با همکارم تصمیم گرفتیم که خودمان او را به ساوه ببریم. در تمام طول مسیر صد کیلومتری قم به ساوه، نرگس با لهجه شیرین آذری- فارسی حرف زد و ما گوش کردیم. نزدیکی شهر ساوه دوباره نرگس در جلد همان زن محجبهای فرو رفت که از کلاس درس و بحث حوزه علمیه قم باز میگشت.
پرده سوم، سر تخت طاووس
وقتی مرحوم ایرج گرگین برایم توضیح داد که دقیقا چه چیزی میخواهد، تاکید کرد که این قدیمیترین شغل دنیاست و مبادا کاری کنی که به اصطلاح انگشت در لانه زنبور فرو کردن باشد.
با یک پرس و جوی ساده فهمیدم که نزدیکترین و بهترین محل برای یافتن سوژه مورد نظر تقاطع تخت طاووس با ولیعصر، مقابل هتل تهران است.
این را دوستم پیمان گفته بود که در آن زمان مشتری تعداد زیادی از «زنان خیابانی» بود و خانههای زیادی را در گوشه و کنار شهر میشناخت که محل تجمع آنها بود. عصر یک روز تصمیم گرفتیم به محلی برویم که پیمان نشانیاش را داشت. انتهای خیابان هفدهم امیر آباد و در یکی از ساختمانهای مسکونی آنجا خانمی به همراه دو پسر و یک دختر کوچکش زندگی میکرد که کارش جواب دادن به تلفن و فرستادن دختران جوان به منزل مشتریها بود. دوستی خانم…. با پیمان هم دوستی عمیقی بود که باعث شد خیلی زود به من اعتماد کند و اجازه بدهد که از جزییات کار و زندگی خود و یکی دوتا از دخترانی که در خانه بودند سوال کنم.
خودش میگفت پسر بزرگش از شوهر اولش است و این یک پسر و دختر از شوهر دومش. شوهر دومش در آن زمان به خاطر معامله طلا ورشکست شده بود و در زندان بود. طه اسم همسرش بود که او تاتا صدایش میکرد. میگفت وقتی وضع تاتا خوب شد من هم ترجیح دادم کارم را تعطیل کنم و فقط نقش واسطه تلفنی برای مشتریها و دخترها داشته باشم. اما تاتا که افتاد زندان باز مجبور شدم کار را از نو شروع کنم.
خانهاش بزرگ بود، سه خوابه، در هر اتاق سرویس خواب مجلل و تلویزیون وجود داشت. چهار خط موبایل داشت که آن زمان هر کدام دو میلیون قیمت داشتند. به عبارتی ارزش تنها چهار خط موبایل خانم… دوبرابر ارزش ماشین من بود. خانه هم دو خط تلفن و فاکس داشت. میگفت شماره تلفن خانه را معمولا به کسی نمیدهد، مگر مشتریهای قدیمی و دوستان نزدیکش. ماهی هم یکبار در خانهاش سفره میانداخت، به گفته خودش چندتا از گردن کلفتهای بازار و مدیران دولتی میآمدند، مشروب و دودی بود و بساط قمار و دلبری دختران.
اعتیادش هم چیزی نبود که بخواهد پنهان کند. همانجا که بود به مرفین خونش هم رسیدگی کرد، چای و سیگاری هم پشت بندش و بعد یکریز حرف زد. دختری که ستایش نامش بود را گل سرسبد دخترانش معرفی کرد. دختر سبزه و قد بلند شیرازی که اول حاضر به حرف زدن نبود و میگفت شاید دوست پسرم خوشش نیاید، اما وقتی خانم… چند فحش آبدار نثار دوست پسرش کرد با خنده گفت خب حالا چی میخواین بدونید؟
ستایش میگفت به خاطر مقروض بودن خانوادهاش به تهران آمده و گفته که در بیمارستان کار میکند. میگفت اول که آمدم واقعا آمده بودم که کار کنم، اما کو کار؟ دیدم هرجا هم بخوام برم کار کنم همینه، باید همین کار را بدون اجر و مزد انجام بدهم، اینطوری شد که اومدم تو این کار. دوست پسرم هم گفته هر وقت که بشه با هم میریم اروپا.
خنده تمسخر آمیز خانم … معنایش این بود که گوشش از این حرفها پر است.
از خانم … در مورد بچههایش میپرسم. میگوید موضوع حل شده است. این بیزینس من است. بچهها هم میدونن و معنی بیزینس را میفهمن.
- نمیترسید که سروکارتان به پلیس و دادگاه بیافتد؟
این را من میپرسم و میگوید، یادت باشه کجا داریم زندگی میکنیم. همه چیز با پول حل میشه. اصلا اگر من حواسم به کارم نباشه و سبیل چرب نکنم که بارم بار نمیشه که!
آتوسا دختر دیگری که جوانتر از ستایش بود در همین مورد میگفت: یک زمانی من پاتوق داشتم. اون موقعها موبایل و این چیزا نبود که. تلفن خونه هم نمیخواستم دست کسی باشه، به همین خاطر برای خودم پاتوق داشتم و هر وقت میخواستم میرفتم سر پاتوق. آقا باورتون نمیشه بگم که اگر به مامورا باج نمیدادم نه خودم میتونستم کار کنم و نه مشتریهام میتونستن اون دور و بر آفتابی بشن.
آتوسا تعریف کرد که مدتی هم با همدستی چند مامور کارشان تلکه کردن مشتریهای پولدارش بوده. میگفت با مشتری قرار میگذاشت، قرارش را به ماموران اطلاع میداد، وقتی سوار ماشین مشتری میشد ماموران سر میرسیدند و مشتری هم که معمولا از بین آدمهای متاهل انتخاب شده بود از ترس آبرو ریزی حاضر به باج دادن و پرداخت رشوههای کلان میشده.
آتوسا تعریف کرد که چطور شش ماه زندانی شده به خاطر اینکه یکی از مشتریهای طعمه، مامور بلند پایهای از وزارت اطلاعات بوده و پدر آن دو مامور نیروی انتظامی را درآورده. میگفت تازه به من رحم کرد که فقط شش ماه زندانی شدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد.
داستان تنفروشی و صیغه شدن در ایران داستان تازهای نیست و بدون شک هیچ وقت قدیمی نخواهد شد، داستانی که ریشه در فقر دارد، چه فقر اقتصادی و چه فقر فرهنگی. داستانی که بعد از انقلاب اسلامی مسوولان سعی در انکار و پنهان کردن آن داشتد بیآنکه لحظهای اندیشه کنند چه کاری شد که طی سی و چهار سال تزریق اجباری دین و حجاب در جامعه و مدرسه و اداره، فساد در همه ابعادش چنان ریشهای دوانده که می رود تا به درختی تنومند تبدیل شود.
No comments:
Post a Comment