(نه سخد (نه سرمایه نه خدا نه دولت
زن زیباست این متن رو از سهیلا دوست عزیزم دریافت کردم.
در دنیا تنها دو چیز زیباست ، زن و گل مالرب تمدن چیست ؟ نتیجه نفوذ زنان پاکدامن است امرسون زن رسماً مربی مرد و مهّذب اخلاق اوست آناتول فرانس اگر زن نبود نوابغ جهان را چه کسی پرورش می داد ؟ ناپلئون مردان آفریننده کارهای مهمند و زنان به وجود آورنده مردان رومن رولان مردان قانون وضع می کنند و زنان اخلاق به وجود می آورند ته ورسیه خشم زن مانند الماس است می درخشد اما نمی سوزاند رابیندرانات تاگور برای تحمل شدائد زندگی باید عاشق چیزی بود ، کاری ، زنی ، آرمانی و ... مارکوس آنا منشأ هر کار بزرگی زن است ، زن کتابی است که جز به مهر و محبت خوانده نمی شود لامارتین چیزی که زن دارد و مرد را تسخیر می کند ، مهربانی اوست ، نه سیمای زیبایش ویلیام شکسپیر هر کجا مردی یافت شد که به مقامات عالیه رسیده یقیناً زنی پاکدامن او را همراهی کرده است شیلر زن عاقل به تربیت همسرش همت می گمارد و مرد عاقل می گذارد که زنش او را تربیت کند مارک تواین زن کانون پرفروغ خانواده ، مرکز مهر ، مظهر عشق ، نمایشگر پاکی ، نمونه عطوفت و چشمه عنایت است اقبال لاهوری آیندۀ اجتماع در دست مادران است. اگر جهان به میانجیگری زن گرفتار شود ، تنها اوست که می تواند آن را نجات دهد ابوفور زنی را....زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد زنی را با تار تنهایی لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است ز بس که رنج و غم دارد نمی دانم؟ زنی را می شناسم من
No comments:
Post a Comment