Tuesday, January 14, 2014

مــرا ،تــــــو ، بی‌سببــــــی ، نیستــــــــی.

به‌راستی ، صلتِ کدام قصیده‌ای ای غزل؟
ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی به آفتـــــــــاب
از دریچه‌ی تاریــــــــــــک؟...


کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانی‌ست، که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ
ورنه ، این ستاره‌بازی
حاشا ، چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!

و دلت ، کبوترِ آشتی‌ست،
در خون تپیده ، به بامِ تلخ.
با این همه ... چه بالا... چه بلنــــــــــد...
پـــــــرواز می‌کنی!
 
رفیق فقید احمد شاملوی عزیز

No comments:

Post a Comment