Monday, January 27, 2014

شعری از رفیق فقیدمان: احمد شاملو

"چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!
چه بی‌تابانـــه تــو را طلــب می‌کنـــم!

بر پُشتِ سمندی ، گویـــی ، نوزیـــن
کـــه قرارش نیســـت....

و فاصله ... تجربه‌یی بیهوده است.
بـوی پیرهنــت، این‌جا ... و اکنـون. ــ

کوه‌هـا در فاصلــه، سردنــد.
دست ، در کوچــه و بستـر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جویـد،
و بـه راه اندیشیـــدن
یأس را ، رَج می‌زنـــد.
بی‌نجــوای انگشتانـت
فقـــط. ــ و جهــان از هر سلامی خالـی‌ست
."

No comments:

Post a Comment