از شادی های نزدیک دنیا
تنها لبخند درون قابِ عکس های قدیمی
برایم مانده است .
خنده های مردی عبوس !
که باحیرت از گذشته های دور ...
به نقطه ای نامعلوم در نزدیکی ام
نگاه می کند.
در کنارش زنی ایستاده
با چشمهایی زنده
مثل دو سنگ یشم
به دوربین خیره شده است !
پشت سرش
در پس زمینه ای رنگ و رو رفته
ازنقش ترنج وشکارگاه
و آهویی رمیده از گله...
اما لب های زن
روایتی است از آن سمت بی حساب وکتاب ؛
گویی همین چند لحظه پیش
از بوسه ای طولانی آمده باشد.
وحالا سالهاست
عکاس پیر
به یاد آن خنده های پدر نامرد موذی
هرشب خود را در تاریکخانه اش
حلق آویز می کند...
وصبح های همیشه، ناباورانه
در خواب زن بیدار می شود .
سعید پویش
تنها لبخند درون قابِ عکس های قدیمی
برایم مانده است .
خنده های مردی عبوس !
که باحیرت از گذشته های دور ...
به نقطه ای نامعلوم در نزدیکی ام
نگاه می کند.
در کنارش زنی ایستاده
با چشمهایی زنده
مثل دو سنگ یشم
به دوربین خیره شده است !
پشت سرش
در پس زمینه ای رنگ و رو رفته
ازنقش ترنج وشکارگاه
و آهویی رمیده از گله...
اما لب های زن
روایتی است از آن سمت بی حساب وکتاب ؛
گویی همین چند لحظه پیش
از بوسه ای طولانی آمده باشد.
وحالا سالهاست
عکاس پیر
به یاد آن خنده های پدر نامرد موذی
هرشب خود را در تاریکخانه اش
حلق آویز می کند...
وصبح های همیشه، ناباورانه
در خواب زن بیدار می شود .
سعید پویش
No comments:
Post a Comment