Tuesday, December 1, 2015

شعری از : سپیده. ک




قبل ترها،همدیگر را می دیدیم


بعد تلفن آمد...

دستها همدیگر را گم کردند.

بغل ها هم همینطور.

همه چیز شد صدا،

اما صدا را هنوز میشنیدیم...

حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...

بعدتر،اس ام اس آمد.

صدا رفت.

همه چیز شد نوشتن.

ما مینوشتیم...

بوسه را مینوشتیم

بغل را مینوشتیم

گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.

یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...

مدتی بعد،صورتک ها آمدند.

دیگر کمتر مینوشتیم.

بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا یک بوسه فرستاده بود

 یا هر چیزی...

چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد

تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.

زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.

یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت!!

ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.

ولی کلمه...

من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.

این آخرین دارایی است..

از سپیده. ک

No comments:

Post a Comment