سعید سلطانپور در کنار خسرو گلسرخی دو تن ازشاعران و نویسندگانی بودند که با دفاع علنی از مشی چریکی (که در19بهمن 1349 با حمله و خلع سلاح پاسگاه سیاهکل-در جنگلهای شمال- آغازگر وطلایه دار مبارزه نوین ضد دیکتاتوری امپریالیستی شاه مزدوربودند) نه تنها خط خویش را از نویسندگان و روشنفکران بی عمل و ترسو-پیروان راه خیانت پیشه حزب توده-جدا نموده,بلکه جانشان را نیز نثار انقلاب رهائیبخش زحمتکشان کردند.خسرو را رژیم سفاک پهلوی اعدام کرد و سعید را در روز جشن عروسی اش رژیم قرون وسطی اسلامی خمینی دجال به قتلگاه برد.ایندو روشنفکر متعهد, در کنار دهها شاعر و نویسنده گمنام و خوشنامی چون احمد شاملوی فقید, که او نیز در چندین شعر بلند و کوتاه حماسه های امیر پرویز پویان و... دیگر رزمندگان را در شعر ونثر خویش جاودانه کرده است,همیشه در قلب و روح مبارزان راه آزادی حک زده شده و از یاد نخواهند رفت.اینان پرومته هائی بودند که همچون چراغی در تاریکی شب راه آیندگان را روشنائی بخشیدند.
در اینجا شعری را از این شاعر و فرزند خلف زحمتکشان در بند انتخاب کرده و خدمت همه شما تقدیم میکنم.زنده و جاوید باد راه پر افتخار پیروان آزادی و فرزانگی:آنارشیسم
پیمان پایدار
************************************************
سنگها و آینه ها
شبی بود
و مادرها
غبار انتظاری را به موج اشک می شستند
و کودک ها
نوازش های دستی آشنا را خواب می دیدند
و شهر از پچ پچی مغموم می شد گرم
شبی بود و سیاهی بود
تلاش فاتحی بر شاخسار دست ها روئید
و آوار بزرگی از بلند برج و باروها شکوفان شد
و در تالارهای روشن آئینه ای صد مرد لرزیدند
و صد زن بوسه هاشان در هوا آویخت
و از کوچه صدای طبل می آمد
و با غوغای گرم طبل
بانگ مردم بیدار:
شما ای جام ها تان از طلای خون ما سرشار
شکم هاتان ز گندم های دهقان سیر
و لب ها تان ز لبخند گم فرزند ما لبریز
شب افروزان خشم انگیز
خروشان, بشکنیم آئینه ها را تا نبندد
نقش تصویر سیاه زندگی تان
اندرین شفاف
و باید شب بمیرد در خلیج خونتان امشب
صدایی از سکوت روشن تالار
-لرزان-:...آی
ما در جشن مرگ بردگی تان جام می نوشیم
باید گندمی تا راهبان مرزهای روشنی باشیم
در لبخند ما طرح هزاران باغ می روید
و ما در خلوت رنگین نورو آینه خورشید
می سازیم
هار:
هشیار
اینجا با شکست آینه ها مرگ خورشید شما بیدار
و مردم هم نوا با هم:
بمیر ای بوم بد آهنگ
بمیر ای پاسدار خیمه ی شب ها
بمیر ای ننگ
ای نیرنگ
بمیر ای آفتاب ما به دهلیز تو در زنجیر
و در هر دست سنگی بود
و تالار از طنین سنگ ها و ریزش آئینه ها پر شد
و خون مردم بیدار, داغ ننگ بر دیواره های سرد مرمر زد
و صد ها چلچراغ و قالی ابریشمین در سرسراهای شگفت انگیز رنگین شد
و ما بر لاشه ی صد مرد خندیدیم
و صد زن در سرود خشم ما مردند
درون من "من" من همچنان گرم حکایت هاست:
شبی بود و ....
و اکنون,شب, شبی سرشار از خشم است
و مادرها
غبار انتظاری را به موج اشک می شویند
و کودک ها
نوازش های دستی آشنا را خواب می بینند
و...
دیگر هیچ
No comments:
Post a Comment