Friday, July 22, 2011

کتاب کوچه و احمد شاملوی فقید(قسمت دوم):مقوله" آخوند";حرف آ-دفتر دوم (*)صفحات 334- 344

مقدمه
همانطور که در ورودی قبلی(قسمت اول) گفته شد ,از این به بعد بخشهائی از ثمره چندین و چند ساله از زندگی پر بار بزرگ مرد تاریخ فرهنگ و هنر ایران- احمد شاملو- را که تحت نام با مسمای کتاب کوچه(1357) برای جامعه پارسی زبان برجای گذارده را تقدیم حضور خوانندگان این صفحه میکنم. باشد که با تکثیر این سرمایه معنوی در وظیفه خویش تا حد ناچیزی کوشا باشم. رشد و گسترش آگاهی تک تک افراد, برای برپایی جامعه ائی عاری از جهالت,کوته نظری و توام با شناخت بهتراز تفکر و زبان کوچه( مردمی) و به تناوب آن شکوفائی فرهنگی خواست قلبی هر آزادیخواهی میباشد.
 میبایستی یاد آور شوم , که در همین راستا, بنده در شماره 3 نشریه " نه خدر"(نه خدا-نه دولت-نه رهبر)-که بنیان گذارش بودم , به تاریخ تابستان 1381 خورشیدی مطابق با 2002 میلادی, واژه "آخوند " را بازتکثیر کرده بودم.آن نشریه,متاسفانه, پس از چهار شماره در بهار 1384(2005) متوقف شد. حال آنکه, جایش را این نشریه مجازی (" نه سخد") در فوریه 2011 گرفت . باری,سخن کوتاه, سلامتی و پیروزی همگی شما عزیزان را خواهانم.

پیمان پایدار
**************************************************

آخوند1459axund

(1) آن که در مکتبخانه به کودکان الفبا آموزد.مترادف ملا *آملا
(2)صاحب عقاید قشری پوسیده
(3)روضه خوان.اا او را به آقا خطاب یا یاد می کنند

باورهای توده- آخوند (1459

1460(1459)*آخوند که برای مصیبت گفتن در مجلس ختم دعوت می کنند باید عددش طاق باشد, و معمولا یکی تا سه تا.اگر آخوند جفت باشد بدبختی خانواده صاحب عزا جفت خواهد شد!

1459 امثال و حکم - آخوند

آخوند, بد نباشد (1462)1462
نک1464

آخوند (به) منبر نرفته, قربون سر بریده ت(1459)1463
qorbun-e-sar-e borid-at

"قربون سر بریده ات" عبارتی است که معمولا مومنان در حال گریستن به روضه شهدای دین و بخصوص امام حسین زبان می گیرند, و کنایه ازشیون کردن در مجالس روضه خوانی است. اام نک221

1464(1459)* آخوند, خدا بد نده!xoda bad nade

نده=ندهد اا قصه ئی از مثنوی جلال الدین محمد بلخی است. از دفتر سوم:کودکان برای نجات از درس و مشق مکتب و آسودگی چند روزه قرار نهادند که روز دیگر, هنگام ورود به مکتبخانه, هر یک از ایشان شگفت زده در آخوند نظر کند و از سر دلسوزی بگوید:" آخوند خدا بد ندهد, رنگتان چرا پریده است?" - و چنین کردند...
ورود سومین و چهارمین کودک, آخوند را بفکر انداخت که نکند به راستی چیزیش هست ; و با سئوال پنجمین و ششمین کودک, یکسره احساس بیماری کرد و به خانه بازگشت و بچه ها به مراد خود رسیدند!-

کودکان مکتبی, از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد.
مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار,
آن یکی زیرک ترین تدبیر کرد
که بگوید: "اوستا ! چو نی تو زرد؟
"خیر باشد ! رنگ تو بر جای نیست,
" این اثر یا از هوا یا از تبی است !
اندکی او در خیال افتد از این
تو, برادر, هم مدد کن اینچنین
چون در آیی از در مکتب بگو:
"خیر باشد اوستاد احوال تو !"
این, خیالش اندکی افزون کند
که خیالی ,عاقلی مجنون کند.
آن سوم و ان چارم و پنجم چنین
در پی ما غم نمایند و حنین...

متفق گشتند در عهد وثیق.
که نگرداند سخن را یک رفیق,
بعد از آن سوگند داد آن جمله را
تا که غمازی نگوید ماجرا.

روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همین فکرت به مکتب شادمان.
اولی آمد که :" ای استاد سلام,
"خیر باشد, رنگ رویت زردفام!"
گفت استاد: "نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین مگو یاوه, هلا!"
نفی کرد, اما غبار وهم بد
اندکی اندر دلش ناگاه زد.
اندر آمد دیگری, گفت اینچنین,
اندکی آن وهم افزون شد بر این.
همچنین تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت.
گشت استا سست از وهم و ز بیم,
برجهید و می کشانید او گلیم. 
سجده کردند و بگفتند:"ای کریم
"دور بادا از تو رنجوری و بیم!
پس برون جستند سوی خانه ها
همچو مرغان در هوای دانه ها.
[به اختصار]

ضرب المثل را در موارد مشابه به کار می برند. اا گونه های دیگر آن آخوند, بد نباشد! و آخوند, نباشد درد وغم! است. اا تعبیرات مصدری 1479 و 1481 و 1482
نیز ریشه در همین قصه دارد. اا نیز نک 3469

                                           ***********

در باب القای شبهه, این حکایت نیز آمده است که ماخذ آن از یاد رفته و شاید انوار سهیلی باشد:
"زاهدی گوسپندی خرید. قومی در راه بدیدند و قرار دادند که او را بفریبند. پس یک تن از پیش در آمد و گفت:-ای شیخ! سگ از کجا می آری؟ دیگری بدو گشت و گفت:-شیخ مگر عزم شکار دارد!
سیم بدو پیوست و گفت:-این مرد در کسوه اهل صلاح است اما زاهد نمی نماید, که زاهد را با سگ صحبت نباشد!
از این نسق هر کسی چیزی گفت تا شک در دل اوفتاد.گفت:-شاید بود که فروشنده این جادو بوده است و چشم بندی کرده!
گوسفند بگذاشت و برفت و آن جماعت ببردند."

[به تلخیص
                                               ***********

و اما حکایت "آخوند, خدا بد ندهد !" به عنوان بخشی از یک قصه مفصل تر نیز مشاهده میشود.قصه اخیر شامل طرحی کلی است به مثابه چارچوب اصلی , و در آن سه تن مکتب دار که می کوشند ثابت کنند از دو تن دیگر احمق ترند هر یک, حکایتی از حماقت های خود باز می گویند که یکی از آن ها همین حکایت مثنوی است با اضافاتی در آخر آن:
یک روز سواری در راهی به سه مرد علیل رسید که کنار هم در سایه درختی نشسته بودند.سلامی کرد و گذشت.ساعتی بعد که باز می گشت آن سه را دید که دست در گریبان یکدیگر افکنده اند و فریاد کشان مشت بر سر و روی هم می کوبند.چون سبب دعوای ایشان باز جست گفتند:" ای سوار, ما هر سه تن مکتبدار بوده ایم و هیچ یک از ما را بر آن دو تن دیگر فضیلتی نیست.تو سلامی کردی و گذشتی و این جدال از آن بر خاست که هر یک از ما سلام تو را از آن خود شمرد.اکنون تو خود بگو که سلامت از ما سه تن حق کیست ؟"
سوار خندید و گفت :" حق آن, که ثابت کند از آن دو تن دیگر احمق تر است!"
پس بار دیگر میان آن سه کشمکش برخاست, چر که هر یکی خود را احمق تر می دانست. آنگاه سوار به زیر آمد و گفت:" بهتر این است که هر یک سرگذشتی از حماقت خویش بیارید تا من خود در میان شما داوری کنم."

پس مکتبدار نخستین به سخن در آمده گفت:-یک روز در مکتبخانه نشسته به کودکان درس می آموختم که ناگاه عیال من از سوی دیگر فریاد کشید بزغاله ئی که داشتیم به چاه مبال افتاده است.من ریسمانی مهیا کرده در میان بستم و شاگردان خود را کنار چاه آوردم و ایشان را تعلیم کردم که چه گونه باید سر ریسمان را بگیرند و اندک اندک رها کنند و مرا به پائین رفتن در چاه خلاب یاری دهند.اما هنوز بیش از دو گز پائین نرفته بودم که آن گند و بوی دلازار چاه خارش به بینی من افکند,چنان که خودداری نتوانستم و به عطسه افتادم.ای سوار محترم ! از آنجا که من در هیچ حال از ادب آموختن به کودکان خودداری نمی کردم , از دل چاه بانگ برایشان زدم که :"ای بی ادبان, نه مگر به شما سپرده بودم که چون کسی عطسه کند مرحبا گویان کف می باید زد ؟"- کودکان امتثال فرمان مرا ریسمان رها کردند, و من بر اثر آن به منجلابی که پانزده گز فروتر بود سرنگون شدم و پای من بشکست که هنوز از اثر آن می لنگم...آیا مرا بر تمامی احمقان عالم حق سروری نیست؟

مکتبدار دوم گفت:-ای داور عادل! شاگردان من به مواضعه با یکدیگر قراری نهاده بودند تا یکچند از زحمت درس و مکتب برهند. پس, روزی, هریک از ایشان چون  مکتب در آمد به شگفتی در من خیره ماند و چیزی گفت:"آخوند, خدا بد ندهد ! رنگتان چرا پریده؟ "آخوند, بد از پیش خدا نیاید! عجب تخم چشم هاتان زرد شده!
"آخوند, بلا دوراست انشاالله! چرا دماغ تان تیغ کشیده?"-
و چندان از این سخنان گفتند که من به یکباره از سلامت خود در گمان افتادم. پس مکتبخانه را بسته کودکان را پی کار خود فرستادم و ناله کنان و افتان و خیزان به خانه رفته کنار کرسی به بستر خزیدم و عیال من, گریان وآشفته حال به دنبال حکیمباشی دوید. در آن حال پای من زیر کرسی به چیزی خورد. چون تحقیق کردم دانستم کاسه کوفته است که گرم ماندن را کنار منقل جای داده اند.پس آن شکمبارگی که در نهاد من است چندانم وسوسه کرد که کوفته ئی برداشته در دهان نهادم, اما پیش از آن که به جویدن آن فرصت یابم عیالم هیاهو کنان و موی کنان به دنبال طبیب از در در آمد. طبیب نبض مرا گرفت و آن برجستگی کوفته را که در دهان پنهان کرده بودم به انگشت فشرده گفت:" این آماس را هم اکنون نیشتر باید زد!" پس گونه مرا که از شرم و شگفتی خاموش مانده بودم با آلات مختلفی که همراه داشت پاره پاره کرد تا سرانجام به کوفته دست یافت و برنجی چند از آن به نوک نیشتر بیرون کشید که :"اگر دیرترک دست به کار شده بودم ایوب وار این کرم ها در همه تنش لانه می کردند!"-عیالم از کیسه فتوت من حق العلاجی شایسته بدوداد و به شکرانه زر و سیم بسیار به فقیران بخشید و من هفته ها به بستر افتادم و این کجی دهان و چانه من حاصل آن حماقت است....ای سوار محترم! آیا مرا سلطان
الحمقا نام نمی باید داد؟

مکتبدار سوم داستان خود را چنین حکایت کرد:-روزی, چون برای دستنماز به کنار حوض رفتم, با مشاهده تصویر خود در آب اندیشیدم همانا دزد نابکاری که از چندی پیش به خانه های محله دستبرد می زند روزها اینجا در حوض مکتبخانه پنهان می شود. پس به ایما و اشاره شاگردان را پیش خواندم و هریک از ایشان را به چوبدست و چماق و انبر و آتشگیره ئی مسلح کردم.آنگاه خود عریان شدم و لنگی بر کمر استوار کرده کودکان را گفتم:"من به درون حوض می روم و دزد بی سر و پا را بیرون می رانم , شما همه آماده باشید و هر که سر از آب بیرون کرد بی حساب بکوبید!"
شاگردان آن سلاح ها بر سردست گرفتند و من بی صدا به زیر آب خزیدم و دزد را می جستم و البته نمی یافتم تا آن که نفس بر من تنگ شد و سر از آب بیرون کردم.کودکان هیاهو کنان مرا به باد کتک گرفتند و من ناگزیر با سر و کول کوفته درآب پنهان شدم و باز چون به تجدید هوا نیاز یافتم باران چماق و چوب و آهن بر من باریدن گرفت تا سرانجام کسانی که از آن هیاهو به مکتبخانه ریخته بودند مرا ازآن گرفتاری نجات بخشیدند.اما از بسیاری ضربات همه استخوان های من شکسته سراپا گوشت و پوست من از هم دریده بود, و ماه ها به بستر افتادم تا توانستم از این گونه که می بینی نیم جانی به در برم !
سوار خندید و گفت:-راستی را به هر یک از شما جداگانه سلام بایدم کرد که هیج یک به حماقت از دیگری کم ندارید!

1465(1459)آخوند [یا ملا] شدن چه آسان, آدم شدن چه مشکل!
(این جا منظور از آخوند شخص با سواد است که البته مفهوم عوامانه سواد, دانش و بینش نیست و تنها خط خواندن و خط نوشتن است)اا فرا گرفتن خواندن و نوشتن امر چندان مشکلی نیست,انسان واقعی شدن است که حصولش مستلزم عبور از مراحلی سخت دشوار و طاقت فرساست.

ای دل, نفسی به یار همدم نشدی
در خلوت کوی دوست محرم نشدی,
 صوفی و فقیه و مفتی و دانشمند
این جمله شدی و لیک آدم نشدی !
    [?]
اا درعصر ما در مثل تغییراتی داده آن را بدین شکل با اوضاع روزگار منطبق کرده  اند: ملا شدن چه مشکل, آدم شدن چه محال!

1466(1459)آخوند که مفت شد, موش های خانه را هم باید عقد کرد!
 در مفهوم مخالف بکار میرود.اا تنها به صرف این که خرجی به شخص تحمیل نمی شود می توان به هر کار بی دلیل و منطق اقدام کرد.اا مترادف کارد که مفت شد, آدم باید شکم خودش رو هم پاره کند! *اگر قبر مفت گیر آدم آمد, باید رفت توش خوابید!* طناب مفت که گیرش آمد, خودش را دار می زند!* اگر پنبه مفت ببیند,می گویدعوض میت یک گلوله به ماتحتش بتپانند!اا و این تمثیل را هم در احوال یکی از نایب های فراشخانه ناصرالدین شاه گفته اند که یک وقت, در محله ,از نزدیک سلمانی می گذشت, کلاهش را برداشت ببیند اگر مویش بلند شده اصلاح  مفتی بکند, دید اندازه مو کافی است. آستین بالا زد و به سلمانی گفت: سرم که مو ندارد, این رگم را بزن سه چهار مثقالی خون بگیر!

1467(1459) "آخوند نباتی" یعنی کشک!
آخوندی را به مسخره "آخوند کشکی " می خواندند و از خشم او تفریح می کردند.و روزی یکی او را "آخوند نباتی" خواند.آخوند به تردید در او نگاهی کرد و با ناباوری گفت:"ملعون ! نباتی یعنی کشک؟"
اا عبارت "یعنی کشک" را اکنون به کنایه می آورند تا از آن, مفهوم مخالف آنچه گفته اند افاده شود:"- راستی راستی که کتاب رفیقمان یک شاهکار است ها !-شاهکار یعنی کشک؟"

                                              ******
حکایت این مثل را فرهنگ آنندراج نیز به نقل از عنصر دانش کم و بیش به همین صورت آورده به جز این تغییرات مختصر که:"طالب علمی" را "کشک ناخوش می آمد و طبیعت او از آن تنفر داشت" و به همین سبب او را "ملا کشک" می خواندند  و او از این معنی بسیار رنجه می شد" چندان که شکایت به حاکم شهر برد و "حکمی حاصل کرد که هر که او را به این نام یاد کند زبانش از قفا بر آرند" (؟)-مردم همه از وحشت این کیفر عجیب خاموش ماندند تا آنکه " روزی ظریفی به مشاهده ملا ,از دور, بر سبیل کنایه فریاد بر آورد و گفت که: ملا ماست را مشتاقیم!-دملا قصد او را فهمیده گفت:یعنی کشک؟""   

.["فرهنگ آنندراج, ذیل "یعنی کشک]

                                             *******
هبله رودی حکایت را به لری نسبت داده است که همیشه کشک وپنیر از قبیله خود به شهر آورده می فروخت و اهل شهر به طریق ریشخند او را خواجه کشک می گفتند. لر که ریشخند را دریافته بود "آخر علاج کار چنان دید که بعد از آن متاع دیگر بفروشد تا از آن خطاب رهائی یابد. گاو و گوسفندی که داشت فروخت و قند و نبات خرید و به شهر آورد. یکی از مردم شهر بدو گفت:الحاق تو را خواجه قند و نبات باید گفت.- لر گفت دانستم چه می گوئی! یعنی کشک!"

 [ 225 مجمع الامثال ,به تصحیح صادق کیا, صفحه
خاوری کاشانی نیز در این رباعی طنز آلود بدین مثل تلمیحی کرده است:
زن آقا دهد به مهمان دوغ
چه کند؟ نیستش جز این در مشک
کهنه مشکش مباد هیچ تهی
یارب, از دوغ تازه- یعنی کشک!

1468(1459) *آخوند, نباشد درد وغم!
نک 1464
1469(1459)*آخوند آمد در دکان بقالی, گفت:"مومن, ربع عنار(1) داری؟" -بقاله گفت:"دارم اما نه به آن غلیظی!"
مثل را معمولا هنگامی می آورند که بخواهند مخاطب را به تعدیل فکر و نظر افراطی او دعوت کنند.
__________________________
(1)رب انار

1470(1459)*اگر به دعای بچه ها بود, یک آخوند زنده نمی ماند
.نک 1474

1471(1459)*اگر دعای بچه مکتبی ها اثر داشت, تا حالا یک آخوند هم زنده نمانده بود!

نک1474
 اا مترادف به دعای گربه سیاه باران نمی آید ! * به دعای کسی نیامده ایم که به نفرین کسی برویم. 

1472(1459)* بخت آخوند که بر گردد, یک شب دو جا وعده اش می گیرند!
در نظایر مورد تمثل کنند

1473(1459)*به آخونده گفتند:" بچه ها ازت نمی ترسند"- گفت:"باکی نیست,من هم از آنها نمی ترسم!"
تمثیلی از سفسطه است و در موارد مشابه به مزاح تمثل کنند.

1474(1459)*دعا کن بابات [یا الف ب] بمیرد; و گرنه این آخوند نشد یک آخوند دیگر!
کنایه از آن است که منشا درد و نارضایتی را باید جست و جو کرد و از میان برد,و از میان برد, و اگر نفرینی لازم است نه بر وسیله که بر مسبب اصلی باید فرستاد. و اشاره بر این حکایت است که کودکی را کشان کشان به مکتب می بردند, گریه می کرد و به نفرین می گفت :- الهی آخوند [ یا مکتب] بمیرد!
ظریفی در آمد که :- دعا کن بابات[ یا الف ب] بمیرد, و گرنه این آخوند نشد یک آخوند دیگر!
اا ضرب المثل را به گونه های دیگر نیز آورده اند,نک 1475.اا ریشه مثل 1471 نیز همین حکایت است.

1475(1459)*دعا کن الف ب بمیرد, آخوند فراوان است!
 نک 1474

1476(1459)*شمر و یزید اگر برای امام حسین و اهل بیتش بد بودند, برای آخوند و روضه خوان که خوبند!
هیچ چیز و هیچ کس به طور مطلق بد یا فاقد خاصیت نیست.اا مترادف اگر برای من آب ندارد برای تو که نان دارد! (نک 382)

1477(1459)* هنوز آخوند روضه نخوانده, شروع کرده است به شیون کردن!
نک 221.

تعبیرات مصدری آخوند (1459

آخوند بیمار کن بودن*(1459)1479
قدرت القا و تلقین شدید داشتن اا نک 1464 و نیز 3469.

1480(1459)* آخوند[یا روضه خوان] پشمه چال شدن
pasme-cal

 این ضرب المثل را دهخدا (امثال و حکم ج.2,ص881 )"روضه خوان پشمه چال" و امیر قلی امینی (فرهنگ عوام جلد 1 صفحه30 " آخوند پشمه حال" ضبط کرده است که درست آن باید پشمه چال باشد.اا امینی می نویسد ضرب المثل اصفهانی است واصل آن "آخوند پژوه" شدن است و تهرانی ها آن را "آخوند پشمه حال" کرده اند.اما هیچ یک از این دو کلمه اعراب ندارند و تنها به قیاس, و از آن جا که به هر صورت از پژوه و پشمه یکی مصحف دیگری است می توان پذیرفت که این هر دو بر وزن "دخمه" تلفظ می شود.- به هر حال از شرح هر دو کتاب چنین بر می آید که پشمه چال نام دهی است و در این ده رسم است که هرگاه تازه واردی در اواسط روضه به مجلس برسد آخوند به هر جای مطلب که رسیده باشد قطع کرده دو باره از نو آغاز می کند.از این رو در باب کسی که ناگزیر شود مطلبی را بارها مکرر کند گویند "طرف روضه خوان پشمه چال شده.":"شده ام آخوند پشمه چال:از دیروز تا حالا اقلا برای بیست نفر شرح داده ام که چه جوری خوردم زمین و دستم برای چی شکست!"

1481(1459)*آخوند بد نباشد" در آوردن"
نک 1483

1482(1459)*آخوند به منبر نرفته شیون کردن 
نک 2-221.
1483(1459)*آخوند خدا بد نده" در آوردن"
اشاره به متل "آخوند,خدا بد نده!" [1464], به معنای اقدام به تلقین بیماری در کسی است: چرا آخوند خدا بد ندهد در آورده اید?" .اا به صورت 1481 نیز می آیِد 

1484(1459)*آخوند را از منبر پائین آوردن
انگیزه جنجال و هیاهوئی را به طریقی منتفی کردن.در کار اسکات خلق و خواباندن جنجال و هیاهوئی توفیق یافتن, به وسیله از میان بردن انگیزه و منشا آن: "خدا می داند چه پدری ازمان در آمد تا توانستیم آخوند را از منبر پائین بیاوریم و آن هیاهو را بخوابانیم!"

1485(1459) * پیش از آخوند به منبر رفتن
حق بزرگ تری و پیش  کسوتی استاد خود را رعایت نکردن.اا به صورت 1486 نیز می آید.

1486(1459) * پیش [یا جلو] آخوند, منبر رفتن
حد خود را نشناختن ودر حضور مهتران اظهار وجود کردن.اا به صورت1485 نیز می آید.اا م نک 1559

1459ترکیبات دیگر - آخوند

1491(1459) آخوند ملا باجی  molla-baji

(1) نمونه زنان مکتب دار فاقد صلاحیتی که در قدیم کودکان را الفبا و خواندن قرآن می آموختند.
(2)مرجع تقلید زنان بی سواد و عامی,که افکار خرافی ابلهانه رواج می دهند:"هر مزخرفی را که فلان آخوند ملا باجی گفته باشد نباید قبول کرد".اا مترادف کلثوم ننه

1492(1459) سواد آخوندی
سواد قدیمی.

********************************

پایان

No comments:

Post a Comment